راز و نیاز شبانه یک شهید
با شنیدن هق هق گریه هایش، بغض به سراغم آمد. در الهی العفو گفتنش سوزی نهفته بود که بی قرارم کرد.
صدای گریه ام او را متوجه حضورم کرد.
سریع پتو را کشید روی سرش و دراز کشید...
من معاون گردان قمر بنی هاشم بودم. قبل از عملیات والفجر 6، گردان را در ایوان دره مستقر کرده بودیم.
شبهای ایوان دره خیلی زیبا بود. ستاره هایش هر بیننده ای را سر ذوق میآورد.
یک شب از چادر آمدم بیرون و رفتم به سمت تپههای اطراف تا کمی قدم بزنم. در آن تاریکی ها، نجوایی جان سوز به گوشم رسید. به اطراف نگاه کردم، کسی نبود.
اما صدای ناله همچنان میآمد.
از سر کنجکاوی دنبال صاحب صدا گشتم. پشت تپه، «فرضعلی احمدی1» مشغول خواندن نماز شب بود. میگفت:
«خدایا، دیگر خسته شده ام. توان زنده ماندن ندارم. یعنی هنوز لیاقت پیدا نکردم در زمره شهدا قرار بگیرم؟ دیگر از دیدن مادران شهدا خجالت میکشم.
من از نگاههای فرزندان شهدا شرمنده ام».
با شنیدن هق هق گریه هایش، بغض به سراغم آمد. در الهی العفو گفتنش سوزی نهفته بود که بی قرارم کرد.
صدای گریه ام او را متوجه حضورم کرد. سریع پتو را کشید روی سرش و دراز کشید. نمیخواست کسی متوجه عبادت های نیمه شبش شود. من که دیدم او دوست ندارد کسی متوجه راز و نیاز های شبانه اش شود، سریع برگشتم.
راوی: حسن فلاح
1. شهید حاج فرضعلی احمدی «حبیب بن مظاهر لشکر 25کربلا»
لشکر25کربلا