روز خوب خدا
نام شفایافته : آقای ع . ع
سن : 38 سال
اهل : کاشمر
نوع بیماری : عفونت شدید روده
آنروز روز دیگری بود . جور دیگری بود . اصلا گویی با همه روزهای خدا فرق داشت . یا لااقل برای من چنین بود .
آنروز در ظلمت ناباور ذهنم ، روزنه ای شاداب از امید باز شد و من ایمان را تجربه کردم.
آری ، آنروز روز دیگری بود . جور دیگری بود و هوا بوی دیگری داشت . بوی عشق . بوی امید .
آنروز برای من یکی از بهترین روزهای خوب خدا بود . روزی که مثل هیچ روز دیگری نبود و با دیروزها ، پریروزها و روزهای دیگر هفته متفاوت بود .می پرسی چرا ؟ برایت خواهم گفت.
- آنروز نه آفتاب از مغرب طلوع کرده بود ، نه محل غروبش با روزهای دیگر تفاوت داشت . تنها فرقش با روزهای پیشین ، در اتفاقی بود که برای من رخ داد . اتفاقی که هرگز در باورم نمی گنجید .
تو اگر شش سال تمام توی زندان تاریکی باشی و یکباره بی آنکه انتظارش را داشته باشی ، درب سلولت را باز کنند و بگویند ، آزادی . چه حس و حالی بهت دست خواهد داد ؟ حتما از شوق و شادی در پوست خود نمی گنجی و مثل بچه ها به زمین و هوا خواهی پرید و صدای خوشحالی ات گوش آسمان را کر خواهد کرد .
باور کن آنروز من چنین احوالی داشتم . درست مثل پرنده ای که درب قفس را به رویش باز کرده باشند تا در آبی آسمان پرواز کند . حکم زندانی عفو خورده ای را داشتم که پس از سالها تحمل حبس و زندان ، از حصار میله های آهنی و دیوارهای سیمانی رها شده بودم . آنروز من بعد از شش سال تحمل درد و بیماری ، عنایتی نصیبم شد که از وصفش عاجزم.
بگذار ماجرا را از همان اول برایت تعریف کنم . از شش سال پیش که درد به سراغم آمد و به آنی همه وجودم را پر کرد . آنروزها مرا به نزد د کتر بردند .
دکتر پس از معاینه و آزمایش ، در حالیکه چشم و حس اش در سکوت بود ، با دقت برگه های آزمایش را مطالعه کرد و سپس فکورانه به چهره ام خیره ماند . بی شک به چیزی می اندیشید . در نگاهش که خیره شدم ، چشمهایش حرف داشت ، اما زبانش همچنان ساکت بود . دقایقی به همان حالت میان من و او به سکوت و نگاه گذشت . شاید در اندیشه به دنبال واژه ای برای واگفت بیماری ام می گشت . شاید بیماری ام چنان حاد و لاعلاج بود که از گفتن آن بیم داشت . خسته شدم و پرسیدم : طوری شده دکتر ؟ بیماریم خطرناکه ؟
با اکراه نگاهم کرد . چشمهایش ترسیده بود و مثل دو گودال ، با نور سیاه می درخشیدند ، در عمق نگاهش حرفی برای گفتن بود . حرفی که در دهانش قفل شده بود و غلت نمی خورد و بیرون نمی آمد . چه بود این حرف که واگویی اش برای دکتر سخت بود ؟ دوباره پرسیدم.
- بیماری ام هرچی که هست به من بگویید . من آمادگی شو دارم .
- نه . چیز مهمی نیست . خوب می شی .
اما در صدایش صداقت نبود ، پنهانکاری بود و این بیشتر رنجم می داد . کاش می دانستم چه بلایی سرم آمده است ؟
از اتاق که بیرون آمدم ، دکتر همسرم را صدا زد و با او پچ پچی کرد که دلم بیشتر لرزید .
- چرا دکتر واقعیت را به خود من نگفت ؟
- حتما بیماری ام مهلک و خطرناک است ؟
- شاید سرطان دارم ؟
از این خیال ، وهم به دلم آمد . درد و بدبختی را حس کردم . غم به گلویم عقده شد . عقده را با اشک بیرون دادم . زن که از اتاق دکتر بیرون آمد ، لبخندی تصنعی بر لب داشت ، اما سایه غمی عمیق بر چهره اش سایه انداخته بود. شانه به شانه ام به راه افتاد . در راه میان من و او فقط سکوت حکمفرما بود . اما همینکه به خانه رسیدیم ، دیگر طاقت نیاورد و زیر گریه زد. گریه اش گویای راز مگوی دکتر با او بود . سوزناک و پر اشک.نگاه پرسانم را از نگاه بارانی اش گرفتم و به اتاقم رفتم . در را بستم و با همه سوز گریستم .
- خدایا خودم را بدست تو می سپارم .
***
آسمان حرم صاف و بی ابر ، به رنگ آبی خیال انگیزی جلوه می کرد . ماه وسط آسمان قوز کرده بود و ستارگان در اطرافش سوسو می زدند . گویی ستارگان در دریای آبی آسمان ، تن خود را می شستند . من ساعتها بود که در کنار پنجره فولاد دخیل نشسته بودم و در محراب خاموش و پر خواهش خویش معتکف شده ، با سکوت دل ، نماز آرزو بجای می آوردم . نمی دانم چه مدتی در این حالت بودم که صدایی مرا بخود آورد :
- برخیز . تو خوب شده ای .
صدایش لطیف و پر آرامش بود . به سمت صدا برگشتم . اما جز همسرم که در حال نیایش و نماز بود ، کسی در آن حوالی نبود . صحن کاملا خلوت و خالی شده بود و بجز من و چند دخیل بسته حاجتمند دیگر که همگی در خواب بودند ، کسی در حرم نبود . ناقوس ساعت حرم شروع به نواختن کرد . سرم را به سمت ساعت چرخاندم تا زمان را بجویم . بی اختیار نگاهم آسمان را بلعید . آسمان جواهر می بارید . احساس فرحناکی ، مرا به وجد آورد . بی آنکه بخواهم اشک به میهمانی نگاهم آمد . آنقدر سکوت بود که صدای ذکر زیر لب همسرم را می شنیدم .
نمازش را که سلام داد ، به سمت من آمد . نگاهش پر از سوال بود . در چشمان نمناکش خیره شدم و گفتم :
- برویم . من به آرزویم رسیدم .
***
آفتاب زرد و نیمه جان پاییزی آخرین تابهای دامن طلایی اش را از سر درختان بلند سپیدار جمع می کرد و سایه روشن سرخ و خاکستری غروب ، جایش را به سیاهی شب می داد که من به کاشمر رسیدم . یکراست به سمت مطب دکتررفتم .
مطب خیلی شلوغ بود و من شتابناک و بی صبر بودم . دوست داشتم واقعیت آن ندای روحانی یی که در حرم شنیده بودم ، از زبان دکتر بشنوم و باور کنم . ساعتی به انتظار بودم ، ساعتی که چون سالی گذشت . نوبت به من که رسید ، وارد اتاق دکتر شدم . او با دیدن من لبخند ملایمی زد و پرسید :
- چه کردی ؟ بالاخره شفایت را از امام رضا (ع) گرفتی ؟
در گفتارش طعنه بود . به رو نیاوردم و ماجرای شفایم را برایش گفتم . با شگفتی در گفتارم دقیق شده بود . حرفهایم را که شنید ، دوباره معاینه ام کرد . کار معاینه که تمام شد ، پرونده پزشکی ام را خواست و آنرا با دقت مطالعه کرد . در حالیکه از نگاهش تعجب می بارید ، رو به من کرد و گفت :
- خوشبختانه هیچ اثری از بیماری قبلی در وجودت مشاهده نمی شود . تو حقیقتا شفا گرفته ای .
در گفتارش دیگر طعنه نبود . ایمان بود . با حرفهایش مست شدم و بخلسه رفتم . او همچنان حرف می زد و من فقط حرکات لبش را می دیدم ، اما صدایش شنیده نمی شد. چنان از این خبر شادمان شده بودم که حالت تخدیری در من بوجود آمده بود و با آنکه بهوش بودم ، اما چیزی نمی شنیدم . فقط می دیدم که دکتر هم بی صدا می گرید . خود را به آغوشش انداختم و هر دو با هم گریستیم . آه .... چقدر گریه سبکم می کرد .