صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 35

موضوع: شفایافتگان حرم امام رضا (ع)

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض

    روز خوب خدا








    نام شفایافته : آقای ع . ع


    سن : 38 سال

    اهل : کاشمر

    نوع بیماری : عفونت شدید روده




    آنروز روز دیگری بود . جور دیگری بود . اصلا گویی با همه روزهای خدا فرق داشت . یا لااقل برای من چنین بود .

    آنروز در ظلمت ناباور ذهنم ، روزنه ای شاداب از امید باز شد و من ایمان را تجربه کردم.

    آری ، آنروز روز دیگری بود . جور دیگری بود و هوا بوی دیگری داشت . بوی عشق . بوی امید .

    آنروز برای من یکی از بهترین روزهای خوب خدا بود . روزی که مثل هیچ روز دیگری نبود و با دیروزها ، پریروزها و روزهای دیگر هفته متفاوت بود .می پرسی چرا ؟ برایت خواهم گفت.

    - آنروز نه آفتاب از مغرب طلوع کرده بود ، نه محل غروبش با روزهای دیگر تفاوت داشت . تنها فرقش با روزهای پیشین ، در اتفاقی بود که برای من رخ داد . اتفاقی که هرگز در باورم نمی گنجید .

    تو اگر شش سال تمام توی زندان تاریکی باشی و یکباره بی آنکه انتظارش را داشته باشی ، درب سلولت را باز کنند و بگویند ، آزادی . چه حس و حالی بهت دست خواهد داد ؟ حتما از شوق و شادی در پوست خود نمی گنجی و مثل بچه ها به زمین و هوا خواهی پرید و صدای خوشحالی ات گوش آسمان را کر خواهد کرد .

    باور کن آنروز من چنین احوالی داشتم . درست مثل پرنده ای که درب قفس را به رویش باز کرده باشند تا در آبی آسمان پرواز کند . حکم زندانی عفو خورده ای را داشتم که پس از سالها تحمل حبس و زندان ، از حصار میله های آهنی و دیوارهای سیمانی رها شده بودم . آنروز من بعد از شش سال تحمل درد و بیماری ، عنایتی نصیبم شد که از وصفش عاجزم.

    بگذار ماجرا را از همان اول برایت تعریف کنم . از شش سال پیش که درد به سراغم آمد و به آنی همه وجودم را پر کرد . آنروزها مرا به نزد د کتر بردند .

    دکتر پس از معاینه و آزمایش ، در حالیکه چشم و حس اش در سکوت بود ، با دقت برگه های آزمایش را مطالعه کرد و سپس فکورانه به چهره ام خیره ماند . بی شک به چیزی می اندیشید . در نگاهش که خیره شدم ، چشمهایش حرف داشت ، اما زبانش همچنان ساکت بود . دقایقی به همان حالت میان من و او به سکوت و نگاه گذشت . شاید در اندیشه به دنبال واژه ای برای واگفت بیماری ام می گشت . شاید بیماری ام چنان حاد و لاعلاج بود که از گفتن آن بیم داشت . خسته شدم و پرسیدم : طوری شده دکتر ؟ بیماریم خطرناکه ؟

    با اکراه نگاهم کرد . چشمهایش ترسیده بود و مثل دو گودال ، با نور سیاه می درخشیدند ، در عمق نگاهش حرفی برای گفتن بود . حرفی که در دهانش قفل شده بود و غلت نمی خورد و بیرون نمی آمد . چه بود این حرف که واگویی اش برای دکتر سخت بود ؟ دوباره پرسیدم.

    - بیماری ام هرچی که هست به من بگویید . من آمادگی شو دارم .

    - نه . چیز مهمی نیست . خوب می شی .

    اما در صدایش صداقت نبود ، پنهانکاری بود و این بیشتر رنجم می داد . کاش می دانستم چه بلایی سرم آمده است ؟

    از اتاق که بیرون آمدم ، دکتر همسرم را صدا زد و با او پچ پچی کرد که دلم بیشتر لرزید .

    - چرا دکتر واقعیت را به خود من نگفت ؟

    - حتما بیماری ام مهلک و خطرناک است ؟

    - شاید سرطان دارم ؟

    از این خیال ، وهم به دلم آمد . درد و بدبختی را حس کردم . غم به گلویم عقده شد . عقده را با اشک بیرون دادم . زن که از اتاق دکتر بیرون آمد ، لبخندی تصنعی بر لب داشت ، اما سایه غمی عمیق بر چهره اش سایه انداخته بود. شانه به شانه ام به راه افتاد . در راه میان من و او فقط سکوت حکمفرما بود . اما همینکه به خانه رسیدیم ، دیگر طاقت نیاورد و زیر گریه زد. گریه اش گویای راز مگوی دکتر با او بود . سوزناک و پر اشک.نگاه پرسانم را از نگاه بارانی اش گرفتم و به اتاقم رفتم . در را بستم و با همه سوز گریستم .

    - خدایا خودم را بدست تو می سپارم .

    ***

    آسمان حرم صاف و بی ابر ، به رنگ آبی خیال انگیزی جلوه می کرد . ماه وسط آسمان قوز کرده بود و ستارگان در اطرافش سوسو می زدند . گویی ستارگان در دریای آبی آسمان ، تن خود را می شستند . من ساعتها بود که در کنار پنجره فولاد دخیل نشسته بودم و در محراب خاموش و پر خواهش خویش معتکف شده ، با سکوت دل ، نماز آرزو بجای می آوردم . نمی دانم چه مدتی در این حالت بودم که صدایی مرا بخود آورد :

    - برخیز . تو خوب شده ای .

    صدایش لطیف و پر آرامش بود . به سمت صدا برگشتم . اما جز همسرم که در حال نیایش و نماز بود ، کسی در آن حوالی نبود . صحن کاملا خلوت و خالی شده بود و بجز من و چند دخیل بسته حاجتمند دیگر که همگی در خواب بودند ، کسی در حرم نبود . ناقوس ساعت حرم شروع به نواختن کرد . سرم را به سمت ساعت چرخاندم تا زمان را بجویم . بی اختیار نگاهم آسمان را بلعید . آسمان جواهر می بارید . احساس فرحناکی ، مرا به وجد آورد . بی آنکه بخواهم اشک به میهمانی نگاهم آمد . آنقدر سکوت بود که صدای ذکر زیر لب همسرم را می شنیدم .

    نمازش را که سلام داد ، به سمت من آمد . نگاهش پر از سوال بود . در چشمان نمناکش خیره شدم و گفتم :

    - برویم . من به آرزویم رسیدم .

    ***


    آفتاب زرد و نیمه جان پاییزی آخرین تابهای دامن طلایی اش را از سر درختان بلند سپیدار جمع می کرد و سایه روشن سرخ و خاکستری غروب ، جایش را به سیاهی شب می داد که من به کاشمر رسیدم . یکراست به سمت مطب دکتررفتم .


    مطب خیلی شلوغ بود و من شتابناک و بی صبر بودم . دوست داشتم واقعیت آن ندای روحانی یی که در حرم شنیده بودم ، از زبان دکتر بشنوم و باور کنم . ساعتی به انتظار بودم ، ساعتی که چون سالی گذشت . نوبت به من که رسید ، وارد اتاق دکتر شدم . او با دیدن من لبخند ملایمی زد و پرسید :

    - چه کردی ؟ بالاخره شفایت را از امام رضا (ع) گرفتی ؟

    در گفتارش طعنه بود . به رو نیاوردم و ماجرای شفایم را برایش گفتم . با شگفتی در گفتارم دقیق شده بود . حرفهایم را که شنید ، دوباره معاینه ام کرد . کار معاینه که تمام شد ، پرونده پزشکی ام را خواست و آنرا با دقت مطالعه کرد . در حالیکه از نگاهش تعجب می بارید ، رو به من کرد و گفت :

    - خوشبختانه هیچ اثری از بیماری قبلی در وجودت مشاهده نمی شود . تو حقیقتا شفا گرفته ای .

    در گفتارش دیگر طعنه نبود . ایمان بود . با حرفهایش مست شدم و بخلسه رفتم . او همچنان حرف می زد و من فقط حرکات لبش را می دیدم ، اما صدایش شنیده نمی شد. چنان از این خبر شادمان شده بودم که حالت تخدیری در من بوجود آمده بود و با آنکه بهوش بودم ، اما چیزی نمی شنیدم . فقط می دیدم که دکتر هم بی صدا می گرید . خود را به آغوشش انداختم و هر دو با هم گریستیم . آه .... چقدر گریه سبکم می کرد .


    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض

    خیال خوش خاستن




    نام شفایافته: غلامحسین



    نوع بیماری: فلج

    تاریخ شفا:23 ذی‌الحجه 1345 قمری



    در اوج استیصال و درد، بدترین تصمیم ممکن زندگی‌ام را گرفتم، خودکشی.

    وقتی‌ کوه غم بر دوش آدم سنگین و سنگین‌تر بشود، اندیشه‌اش کور و تفکرش به بیماری بدتصمیمی دچار می‌گردد. در این هنگامه، چه بسا هر تصمیم عجولانه‌ای، شیرازه زندگی فردی را به‌هم ریخته و وی را در برابر عملی نابخردانه و غیر عقلانی قرار دهد.

    من در چنین حالتی از استیصال بودم که به این تصمیم ناثواب رسیدم. با توسل به دروغ و با ترفند شدت بیماری و رهایی از درد و رنج ، یکی از همسایه‌ها را مجاب کردم تا برای تسکین دردم مقداری تریاک را برایم مهیا سازد. بیچاره بخاطر حسّ نوع دوستانه و به خیال خودش برای ترحّم بر من، این‌کار را انجام داد. بسته‌ای را برایم آورد و تاکید بسیار کرد تا به‌هنگام شدّت درد، ذرّه‌ کمی از آن را بخورم.بیچاره چه اصراری هم داشت که مبادا یکباره همه‌اش را ببلعم و خود را مسموم کنم.

    همان شب تمامی تریاک را بلعیدم تا خود را از شرّ این حرمان و درد رها ساخته وهمسایگان را از شرّ وجود مزاحم خویش آزاد کنم. بدنم یکباره گُر گرفت و در کنار پیاده رو مدهوش شدم.

    تصاویر یادبودهای کهنه و قدیمی، همچون فیلمی بر پرده سینما از برابر نگاهم رژه رفتند.

    دوران بی‌خیالی کودکی با جست و خیزهای شادمانه‌ام در کوچه باغ‌های بجنورد.

    یادهای جوانی و شور و شوق عاشقی در کوچ اجباری‌ام به نیشابور و سکونت در شهر قلمدانهای مرصّع.

    خاطره تلخ بیماری و دردی که ابتدا از پایم شروع شد و سپس با سرعت در همه بدنم گسترش یافت و از سینه به پایین مفلوجم کرد.

    بخیال و آرزوی شفا، از نیشابور به مشهد آمدم تا خود را دخیل شفاعت امام(ع) بسته و از خدای او شفای خویش طلب نمایم. در کاروانسرایی نزدیک به حرم سکنی گزیدم. اما مریضی‌ام شدت بیشتری گرفت و صاحب کاروانسرا که از بی پولی من آگاه شده بود، مرا به صحن عتیق منتقل کرد. بیست روز در صحن ماندم. اما دربانان حضرت زبان به اعتراض گشودند. درد و بیماری‌ام را که برایشان توضیح دادم، دلشان به ترحّم آمد و مرا به دارالشفای حضرت منتقل کردند. معالجه اطبای دارالشفا هم کارساز نشد و مرا که بجز سروگردن، هیچ جای از بدنم را نمی توانستم حرکت بدهم دوباره به صحن عتیق منتقل نمودند. مدتی در همان حال و وضعیت در صحن ماندم، اما دوباره برخی از دربانان شاکی شدند و مرا به مسجد کوچکی در کوچه مدرسه معروف به (دو دَر) بردند. فقر و نداری و بیماری، دست بدست هم داده بود تا مرا از حلقه ارادت به حضرت و ایمان به خدا دور سازد. اما من همچنان در دریای باور خوب شفاعت و شفا غرق شده بودم. حادثه‌ای دیگر به جنگ با اعتماد و اعتقاد من آمد و مردم کوچه، بنای اعتراض به حضورم در محله‌ برداشتند و شکایت به بلدیه بردند.من که عرصه را از همه سوی بر خود تنگ می دیدم، برای رهایی از فشار همه این بلایای نازل شده، بدترین تصمیم زندگی ام را گرفتم و...

    - مُرده؟

    - نه. داره نفس می کشه.

    - نفسش به سختی بالا میاد.

    - فکر کنم مسموم شده.

    - باید برسونیمش به دارالشفا.

    صداهای درهم و مبهم مردم را می شنیدم. حتی احساس اینکه مرا از جایم بلند کردند و بر دوش انداختند و دوان دوان به سویی بردند را نیز فهمیدم. بعد گویی به خوابی عمیق فرو رفتم، که نه صدایی شنیدم و نه چیزی حسّ کردم.

    چشمهایم را که باز کردم خود را در دارالشفای امام یافتم. دکترها که از سلامت دوباره‌ام آگاهی یافتند، مرا باردیگر به‌همان کوچه محل سکونتم منتقل کردند. مردم کوچه که از ماجرایی که بر من آمده بود، باخبر شده بودند، دیگر اعتراضی به حضورم نکردند.

    عصر پنج‌شنبه بود و کوچه از عبور زائرین حرم پر شده بود، از همه کسانی‌که از کنارم می گذشتند عاجزانه می خواستم که در حرم برایم دعا کنند و شفای مرا از خدای رحمان طلب نمایند.

    بعضی‌ها با ایمانی راسخ قول می دادند که التجای مرا به حضرتش برسانند. اما برخی با نگاهی به بدن مفلوج من، به استهزا متلکی می‌پراندند و دور می‌شدند. آن‌شب خیلی دلم شکست. با تضرّع رو به حرم کردم و از ته دل گریستم. در میان این دلشکستگی و گریه بود که خوابم برد. نمی دانم چه مدتی در خواب بودم که مردی با عصایش به ‌پهلویم زد و گفت:

    - برخیز. این چه جای خفتن است؟

    گفتم: بیماری مفلوجم و توان حرکتم نیست.

    دوباره با تاکیدی بیشتر گفت:

    - برخیز. اینجا جای خفتن نیست. تو به اذن خدا شفا گرفتی.

    بوی عطری در شامّه‌ام پیچید. چشم‌هایم را باز کردم تا منبع این بوی خوش را پیدا کنم. کوچه امّا ، تاریک و ساکت و بی‌عبور رهگذری بود. نگاهم را به اطراف چرخاندم تا صاحب آن صدا که مرا به برخاستن امر می‌کرد، ببینم. اما جز سیاهی و سکوت چیزی در کوچه جاری نبود.

    حرف‌های مرد دوباره در ذهنم مرور شد و با خود اندیشه کردم که امتحانی بکنم و ببینم آیا حرف او صحّت داشته و شفا گرفته‌ام یا نه؟


    پایم را تکانی دادم و با تحیّر آنرا در اختیار دیدم. دستم را به دیوار تکیه دادم و آرام از جا برخاستم. عجیب بود. همه اعضای بدنم به اختیارم بودند. با دست چند سیلی به صورتم زدم تا یقین کنم که بیدارم. اما بیدار بودم و همه آنچه را که می‌دیدم، واقعیت محض بود.


    به حمام رفتم تا غسل زیارت کنم و به حرم مشرّف شوم. حمامی تا مرا جلوی در حمامش دید، فریاد زد: ترا که به اینجا آورده‌است؟

    گفتم:خود با پای خود آمده‌ام.

    نگاهش پر از ناباوری شد و گفت: مگر معجزه شده باشد.


    گفتم: آری .معجزه شفا.



    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif



  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض



    چیزی شبیه معجزه









    نام شفا یافته : محسن


    نوع بیماری : روماتیسم قلبی



    کودک از خستگی گریه‌یِ مدام خوابش برد.


    مادر که سرش از شدت همهمه و هوار دوّار داشت. پلک‌های خسته‌اش را بر هم گذاشت، تا شاید خستگی نگاه تا صبح بیدار مانده‌اش را از مغز بیرون کند. اما هنوز خواب بر چشمانش مسلّط نشده بود که صدای گامهایی در گوشهایش پیچید. قدمهایی که به شتاب از پلکان خانه‌اش بالا می آمد. نگاه مبهوتش را به در دوخت. دستگیره بر در چرخید و مردی وارد اتاق شد. زن او را نشناخت. خواست معترض شود و از او بپرسد که آنجا چه می کند و از او و کودکش چه می خواهد؟ مرد اما، بی نگاهی و توجهی به او ، به سراغ محسن رفت و دست بر پیشانی او گذاشت. صدای نحیفی از حنجره محسن برخاست و نام مادر را صدا کرد.


    - مادر... مادر...


    زن ملتهب جلو دوید و در همان حال گفت:


    - جان مادر؟


    مرد اما انگشتش را به علامت سکوت بر روی لبهایش گذاشت و از زن خواست تا در جایش بماند.


    زن غرق در حیرت شد. با خود اندیشه کرد:


    - او کیست که حایل میان من و فرزندم شده و نمی گذارد ناله‌اش را پاسخ گویم؟


    خیره در مرد نگریست. اما نه او را دیده و نه می‌شناخت. مرد هیبتی متفاوت با مردهای آشنا و خویش و آشنایان او داشت. عرب بود و ردای عربی بر تن داشت. شالی سبز بر گردن آویخته بود که می نمایاند سیّد است.


    زن پر از ابهام و ایهام شده بود. طاقت نیاورد و لب به زبان گشود :


    - شما که هستید و از من و فرزندم چه می خواهید؟


    صورت مرد پر از لبخند شد.


    - مگر تو نمی خواستی که به عیادت فرزندت بیایم؟


    زن غرق در تعجب شد. او با کسی سخن نگفته و کسی را به عیادت فرزندش نخوانده بود. رو به مرد کرد و گفت:


    - گویا اشتباه آمده‌اید. من کسی را به عیادت فرزندم نخوانده‌ام.


    مرد اما پر اطمینان بود. گفت:


    - مگر تو سیّده فریده نیستی؟ مگر نام پدرت سیّد جواد نیست؟


    زن بیشتر در شگفت شد. چون مرد هم نام او و هم نام پدرش را درست گفته بود. با دستپاچگی گفت:

    - بله . من سیّده فریده هستم . اما شما ... شما مرا می شناسید؟

    مرد با اشاره سر جواب مثبت داد. زن دوباره پرسید:

    - چگونه ممکن است؟ پس چرا من شما را نمی شناسم؟

    مرد با همان صلابت و وقاری که داشت برگشت و به سمت در رفت. در میان قاب در لحظه‌ای تردید کرد و ایستاد. نگاهش را بر روی زن ریخت و گفت:

    - نیازی نیست که مرا بشناسی.

    زن آمد که حرفی از دهانش بیرون بیاورد و از مرد بپرسد:

    - چگونه نیازی نیست؟ وقتی شما به خانه من وارد شده‌اید و مرا بنام می شناسید و نام پدر مرا هم می دانید، آن وقت من نباید بدانم شما که هستید و چرا به دیدنم آمده‌اید؟

    اما مرد قبل از واگویی این حرفها ، دوباره به سخن آمد و گفت:

    - دکتر معالج کودکت قصد سفر دارد. فردا به نزد او برو و از وی بخواه تا سفرش را به تعویق بیندازد و کودک ترا درمان کند . از جانب من به او بگو که تا دیر نشده حتما کودکت را عمل کند.

    صحبتهای مرد، زن را به دلواپسی انداخت. نگاهی به کودکش انداخت. کودک زار و نحیف و پژمرده، بر تخت خوابیده بود. زن خواست نگرانی خود را بروز داده ، به مرد بگوید که چقدر از بیماری کودکش بیمناک است و راه چاره را نمی داند. اما تا نگاهش را به سمت در چرخاند، قاب در را خالی دید. به شتاب از در بیرون دوید و پله ها را دوتا یکی تا پایین رفت. جلوی در خروجی به مرد رسید. پرسید:

    - ببخشید آقا. شما خودتان را معرفی نکردید و نگفتید که از کجا آمده‌اید؟ فردا اگر دکتر از من پرسید که چه کسی این سخنان را گفته‌است؟ در جوابش چه بگویم؟ من که شما را نشناختم. حداقل نام خودتان را بگویید تا دکتر شما را بشناسد و جواب درخواست من به لغو سفرش و ماندن و عمل کودکم را بدهد.

    مرد آرام برگشت و با همان صلابتی که داشت، گفت:

    - من رضا هستم.

    صدای گریه محسن زن را به خویش آورد. چشمهایش را باز کرد و خود را در کنار تخت فرزندش دیدم. نوار پارچه‌ای سبزرنگی که به نیّت شفا بر بازوی کودک بسته بود، حالا باز شده بود و پارچه بر روی زمین افتاده بود. با خود اندیشه کرد:

    - به‌حتم بر اثر گریه و تکان‌های پی در پی محسن، پارچه از بازویش جدا شده است.

    مدّتی قبل، وقتی در کار درمان محسن وامانده بود و از همه جا و همه کس ناامید شده بود. نامه‌ای خطاب به امام نوشته و از خدای او طلب یاری کرده بود. به حرم رفته بود و نامه را در ضریح انداخته بود. چند روز بعد پستچی در خانه‌اش را زد و بسته‌ای را برایش آورد. در میان بسته یک شاخه نبات متبرک ، با پارچه‌ای سبز و یک نامه بود. در نامه نوشته بود که در زمان غبارروبی ، نامه او به دست رهبر رسیده و ایشان نامه را خوانده و برایش دعا کرده‌است. آنرا به فال نیک گرفت و از خوشحالی گریست. پارچه سبز متبرک را بر بازوی کودک بست و دست به دعا برداشت. حالا در خواب سیدی را دیده بود که به عیادت فرزندش آمده و چون از خواب بیدار شده بود، پارچه شفا را گشوده یافته بود. این نشانه چه چیزی می توانست باشد؟ جز معجزه؟

    ناگهان بیاد مردی افتاد که لحظاتی پیش به خانه‌اش آمده‌بود و با او سخن گفته‌بود. نگاهش را به سمت در چرخاند. در امّا بسته بود.

    میان ماجرای آن نامه و این خواب، میان آن بسته و پارچه سبزرنگ با این مرد که می گفت نامش رضاست آیا رمزی وجود داشت؟ براستی که زن عاجز از پاسخ بود.

    پارچه را از روی زمین برداشت و آنرا دوباره بر بازوی محسن محکم کرد. کودک را بغل گرفت و بسته نبات متبرک را برداشته، به سمت مطب دکتر براه افتادم. در تمامی طول مسیر در اندیشه مردی بود که نامش رضا بود.

    بسته متبرک را روی میز دکتر گذاشت و شرح ماجرایی که بر او آمده بود و خوابی را که دیده بود برایش گفت. دکتر همین‌که شنید مرد به او گفته است که قصد سفر دارد و باید تا دیر نشده سفرش را لغو و کودک بیمارم را عمل کند، پر از تردید شد. نگاهش را در نگاه زن گره زد و پرسید:

    - شما از قصد سفر من اطلاع داشتید؟

    زن سری بعلامت نفی تکان داد و گفت: نه.

    دکتر لبخندی زد و گفت: ولی من قصد رفتن به خارج برای مدتی طولانی داشتم.

    لحظه‌ای سکوت و اندیشه کرد و سپس ادامه داد:

    - نه. سفر بدون اجازه آقا شگون ندارد.

    تلفن را برداشت، شماره‌ای گرفت و بلیط هواپیمایش را لغو کرد. بعد خطاب به زن گفت:

    - با آنکه از معالجه‌یِ فرزند شما ناامید بوده و هستم، ولی بدستور آقا یکبار دیگر او را معاینه و در صورت لزوم عمل می کنم.

    بدستور دکتر کودک را در بیمارستان بستری کردند و فردای آنروز او مورد عمل جراحی قرار گرفت.خوشبختانه عمل موفقیت‌آمیز بود و کودک پس از ماهها رنج و تعب، از چنگال عفریت درد رهایی یافت. دکتر بعدها برای زن توضیح داد که :

    - نجات فرزند شما چیزی شبیه به یک معجزه بود. من و همه پزشکان تشخیص داده‌بودیم که چنانچه او مورد عمل جراحی قرار بگیرد، به حتم خواهد مرد. اگر هم خوش شانس ‌بوده‌باشد و از مرگ رهایی یابد، فلج اش قطعی خواهد بود. ما به این خاطر بود که از عمل جراحی او سر باز می زدیم. اما وقتی شما آن بسته متبرک را آوردید و ماجرایی که بر شما آمده بود را برایم گفتید، دانستم که در برابر یک تکلیف قرار گرفته‌ام و باید آنچه را که خواست خدا و رضای امام(ع) در آن است به انجام رسانم. به شما تبریک می گویم . شما مورد عنایت امام قرار گرفته‌اید. به این سعادت افتخار کنید.

    حالا سالها از آن ماجرا گذشته‌است. محسن بزرگ و بزرگتر شده است و مادر هربار که او را به زیارت می آورد این قصه را برایش تکرار می کند. قصه شفا را.









    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif



  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض


    خواب نیمه تمام








    نام شفا یافته : معصومه. م- 25 ساله


    نوع بیماری : قلبی



    بحث و جدل ما از آنجا شروع شد که من با اصرار از او خواستم در مشهد بمانیم.

    گفت: من همه کار و زندگی ام در شهرم خلاصه شده است .چطور آنجا را رها کنم و به مشهد بیایم که نه من کسی را می شناسم و نه کسی مرا می شناسد.

    گفتم : نذر کرده ام. باید به نذرم پابرجا بمانم.

    گفت : این چه نذری است که...؟؟

    حرفش را خورد و صدایش را بیرون نداد . شاید نوعی پشیمانی باعث شد تا کلام را در دهانش زندانی کند. در اندیشه شد. مدتی میان ما را سکوت فرا گرفت. نمی دانم به چه می اندیشید؟ اما باور داشتم که با خود در جدل است. ناگهان نگاهش را به سمت من گرداند و گفت:

    - برویم. باید اسباب و اثاثیه مان را جمع کنیم.


    ***

    درد دوباره به جانم چنگ انداخت و خواب را از نگاهم گرفت. از جا برخاستم و به سمت شوهرم که کمی آنسوتر به دیوار حرم تکیه داده بود و چرت می زد، رفتم و صدایش کردم. موهش و پریشان از خواب بیدار شد و نگاه نگرانش را بر من دوخت:

    - چه شده؟ خواب دیدی؟

    با تعجب پرسیدم:

    - خواب؟ چه خوابی؟

    من و منی کرد و گفت:

    - هیچی...گفتم شاید...

    در عمق نگاهش حرفی بود. حدس زدم که باید خوابی دیده باشد. اینرا پرسیدم:

    - خواب دید‌ی ؟

    - یک خواب عجیب.

    - خب تعریف کن. انشااله خیر است.

    - خوابم تکمیل نشد. تا آمدم نتیجه‌اش را ببینم، مرا از خواب بیدار کردی.

    - نتیجه؟ چه خوابی دیده‌ای که نتیجه هم داشته است.

    - آن مرد می خواست چیزی را با من درمیان بگذارد. او از میان آنهمه جمعیتی که در مجلس بر گردش نشسته بودند، تنها مرا انتخاب کرد و خواست تا به نزدش بروم. حالا با من چکار داشت و چه مطلبی را می خواست به من بگوید؟ نمی دانم.

    کنجکاو شدم و از او خواستم هر آنچه را که در عالم خواب دیده است برایم بازگو کند. گفت:

    - وارد مجلسی شدم که مردی بر منبر نشسته بود و سخنرانی می کرد . از شفا می گفت و همزمان نگاه جستجوگرش را به اطراف می گرداند. گویا در پی کسی می‌گشت. همینکه مرا در میان جمعیت پیدا کرد، با اشاره از من خواست تا به نزدش بروم. از جا برخاستم و به نزدش رفتم اما همینکه درکنارش نشستم و او می خواست چیزی را به من گوشزد کند، تو مرا از خواب بیدار کردی.

    پر از ابهام و ایهام شدم. تعبیر خواب او چه می توانست باشد؟ آن مرد قصد گفتن چه حرفی را داشته است ؟ کاش هرگز او را بیدار نکرده بودم. کاش این درد لعنتی به سراغم نمی آمد تا مجبور نمی شدم تا شوهرم را بیدار کنم.

    درد ...؟ آه خدای من. این غیر قابل باور است. از درد هیچ خبری نیست. گویی هرگز نبوده است. آن رنجی که دقایقی پیش به جانم افتاد و مرا وادار کرد تا شوهرم را از خواب بیدارکنم، از وجودم رخت بر بسته و هیچ اثر و نشانی از آن در وجودم نیست. یعنی ممکن است آن رویا...؟

    شادمانه به سمت شوهرم برگشتم و با تحکیم به او گفتم:

    - برخیز . باید برویم.

    شوهرم با تحیر در من نگریست:

    - به کجا؟

    - به نزد دکتر.

    - چه شده؟ مگر باز هم درد داری؟

    - آری. درد ناباوری.

    پر سوال در نگاهم خیره ماند.خواست چیزی بگوید. اما حرف در دهانش مچاله شد و بیرون نیامد. پس از لحظاتی که میان من و او به سکوت و نگاه گذشت، بالاخره مهر سکوت را باز کرد و گفت:

    - این درد که امروز از آن سخن می گویی، چیست؟

    با نگاهی که پر از گریه و التماس بود در چشمانش خیره شدم و گفتم :

    - من بخاطر دردی که به قلبم چنگ انداخته بود، ترا از خواب بیدار کردم. اما.... اما حالا هیچ دردی در وجودم حس نمی کنم. نمی دانم. پر ازسوال و استیصال و ناباوری‌ام. باید کسی باور را در درون قلبم بارور کند. می خواهم به نزد دکتر برویم تا او بگوید که آیا رویای نیمه تمام تو صادقه بوده‌است یا خیر؟

    چشمه اشکش جوشید. دستهایش را در مشبک ضریح حلقه کرد و سیر گریست. سر بر شانه‌اش گذاشتم و با همه و جود گریه کردم . گریه تنها کاری بود که آراممان می کرد.


    ***

    نذر کرده بودم که اگر شفا پیدا کنم مجاور آقا شوم. شوهرم اینرا که فهمید،گفت:

    - این دیگر چه نذری است؟ چرا مرا در جریان نگذاشتی؟ همه کار و زندگی‌ من در شهرمان است. من چطور شغل و زندگی و شهر خودم را رها کنم و به اینجا بیایم که نه کسی مرا می شناسد و نه من با کسی آشنایی دارم ؟

    - دوست داری نذرم را بشکنم و با تو بیایم؟ جواب خدا را چه می دهی. من با او عهد و پیمان بسته‌ام. شرط و بیع کرده‌ام . می خواهی که بخاطر شغل تو که می توانی رهایش کنی و در اینجا دوباره به راهش بندازی، عهد و نذز و پیمانم را بشکنم؟

    گفت:

    - این چه نذری است که...؟؟

    اما حرفش را ادامه نداد. کلام را در دهانش زندانی کرد و بیرون نداد . غرق در اندیشه شد و مدتی سکوت بین من و او حائل شد . سپس نگاهش را به سمت من چرخانید و مهربان گفت:

    - برویم. باید زودتر اسباب و اثاثیه‌مان را جمع کنیم و به مشهد برگردیم.

    اکنون سالهاست که من مقیم شهر مشهد هستم و در طول این سالها، هرگز درد و بیماری به سراغم نیامده است. من به شکرانه شفایی که به واسطه امام(ع) نصیبم شده است ، هر روز یکبار به زیارتش می روم و نماز شکر به درگاه خداوند شافی بجای می آورم.




    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif



  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض


    شب دهم






    نام شفا یافته : سیده فاطمه موسوی

    اهل: کرج

    نوع بیماری :درد و عفونت شدید حنجره

    تاریخ شفا : مهرماه 1368



    پر از اندیشه و سوال بود. مملو از بگویم‌ها و نگویم‌ها.

    ترس در خانه دلش رخنه کرده بود و مانع آن می‌شد تا باور شادش را حتی به شوهرش بازگوید. همسرش محسن ده سال با همه خوشی‌ها و ناخوشی‌های او شریک بوده و هیچ نکته نگفته‌ای میان او و محسن تا امروز نمانده بود. اما حالا، نمی دانست چرا نمی تواند واقعیتی را که برایش رخ داده است را با او درمیان بگذارد . در طول راه بازگشت، بارها تصمیم گرفت سکوت غریبی را که میان او و همسرش جاری شده بود ، بشکند و حرف نگفته‌اش را با او درمیان بگذارد. اما ترس از اینکه این خیال شوق‌انگیز تنها وهم و گمان باشد ، او را از گفتن باز می داشت.

    تا به کرج برسند، در زمانهای مقرر که فاطمه می بایست قرصهایش را بخورد. محسن قرص و لیوان آبی بدست فاطمه داد . اما او پنهان از چشمان شوهرش قرصها را نخورد. به خانه که رسیدند ، فاطمه مشتی قرص از کیفش بیرون آورد و آنرا برابر با نگاه محسن گرفت و گفت: من از مشهد تا اینجا هیچ قرصی را نخوردم .

    محسن با نگاه چر از ابهام به فاطمه خیره شد و قبل از آنکه حرفی بگوید و سوالی بپرسد ، فاطمه ادامه داد: تصور می کنم دیگر نیازی به خوردن دارو و قرص ندارم. من... فکر می کنم که مورد عنایت خدا قرار گرفته‌ام و بواسطه دخیل بستن دل به شفاعت امام، شفایم را گرفته‌ام.

    محسن که چشمانش از تعجب گرد شده بود از خود می پرسید: آخر مگر ممکن است که از مشهد تا کرج و در این مسیر طولانی او قرصهایش را نخورده باشد و هیچ عارضه‌ای هم بر او مستولی نگردد؟

    فاطمه که متوجه نگاه پر ابهام شوهرش شده بود، حقیقت را برای او چنین بیان کرد :

    - وقتی یک هفته تمام به التجا در حرم دخیل نشستم و جوابی نگرفتم. وقتی تو آن شب آخر به کنارم آمدی و گفتی وقت اقامتمان در مشهد تمام شده است و باید فردا به شهرمان برگردیم. وقتی فهمیدم فرصت شفا به پایان رسیده و من مورد هنایت آقا قرار نگرفته ام ، بدجوری دلم شکست. همانجا از ته دل خدا را فریاد زدم و از امام خواستم تا واسطه میان من و خدا شود و حجابی را که میان دل من و عظمت خدا بوجود آمده ، پاره کند، تا بتوانم خدا را ببینم و فریاد استغاثه ام را به گوشش برسانم. تا او پاسخگوی دل پر حاجت من شود و شفای این درد لاعلاج و جانسوز را بدهد.

    نمی دانم چه شد ؟ داشتم با امام حرف می زدم . گریه می کردم. بیدار بودم و التماس می کردم. اما بیکباره خود را در دنیای خواب دیدم . شنیده بودم که امام(ع) در شکلی رویا مانند به دیدن حاجتمندان می آیند و همه آنها که شفا گرفته اند ، در حالتی رویایی با امام ملاقات کرده اند. دانستم که بی تردید من نیز باید مورد عنایت قرار گرفته باشم که در این خلسه فرو رفته ام. در حالتی میان بیداری و خواب منتظر بودم تا امام به دیدنم بیایند و دست شفابخششان را بر گلویم بکشند و مرا از زندان درد رهایی بخشند که یکباره با صدای نقاره خانه بخود آمدم . فجر صبح دمیده بود . در گلویم احساس درد نبود. از جا برخاستم و وضو ساختم و نمازم را خواندم . باز هم از درد خبری نبود . زمان خوردن قرصم بود . پیاله ای آب از سقاخانه گرفتم و قرصم را از کیفم درآوردم و خواستم به دهانم بگذارم که حسی در درونم گفت که نیازی به خوردن قرص نیست. با خود گفتم : آری . من که دردی ندارم . پس چرا باید قرص بخورم؟ قرص را در کیفم گذاشتم و پیاله آب را سر کشیدم. هیچ دردی در حنجره ام بوجود نیامد. قبلا به وقت خوردن قرص ،چنان زجری می کشیدم که مرگ را آرزو می کردم . ولی حالا هیچ دردی را احساس نکردم.

    ساعتی بعد تو به حرم آمدی و خواستی که برای رفتن آماده شوم. بی آنکه حرفی به تو بگویم همراهت راهی شدم . در طول راه نیز قرصهایم را نخوردم و هیچ عارضه ای به سراغم نیامد. حالا دو روز تمام است که نه قرصی خورده ام و نه دردی در حنجره ام دارم.

    حرفهای فاطمه که تمام شد. نگاهش را به شوهرش داد. محسن داشت با همه صورتش می گریست . دستهای محسن را گرفت و گفت : دعا کن دیگه هیچوقت نیاز به خوردن قرص نداشته باشم. دعا کن که دیگه درد هرگز به سراغم نیاد.

    محسن با نگاه خیسش همچنان تکرار می کرد : دعا می کنم . دعا می کنم .

    ***

    دکتر پس از معاینه فاطمه با چشمانی حیرت زده به محسن نگاهی انداخت و گفت:


    - اگر من دکتر معالجش نبودم باور نمی کردم که ایشان قبلا مبتلا به زخم حنجره بوده اند.

    محسن یاد روزی افتاد که در همین اتاق و از همین زبان شنیده بود که :

    - ایشان دچار عفونت شدید حنجره شده اند. زخم عمیقی که در حنجره بوجود آمده باعث شده که نتوانند بخوبی حرف بزنند و با چیزی بخورند .

    - علاجش چیه دکتر ؟

    - باید درمان بشوند . باید دارو مصرف کنند تا زخم کم‌کم و به مرور التیام پیدا کند.


    اما چنین نشد . دارو و درمان هم افاقه نکرد و فاطمه بهتر که نشد بماند، کم کم گلویش کیپ گرفت و سخن گفتن برایش مشکل شد . گاهی هم از گلویش خونابه وچرک بیرون می آمد .

    فاطمه که از آنهمه درد و رنج به ستوه آمده بود تصمیم گرفت که دردش را با امامش در میان بگذارد و شفایش را از ایشان طلب کند . قصدش را با محسن در میان گذاشت .

    - دوست دارم به زیارت مشهد بروم و شفایم را از ایشان طلب کنم.

    در پیشنهاد فاطمه، ناامیدی موج می زد . محسن درخواست او را پذیرفت و فردای همانروز به سمت مشهد حرکت کردند.

    سفرشان با قصدی ده روزه همراه بود و فاطمه امید داشت که در این ده شب التجا به امام، بتواند سلامتش را از خداوند شافی بگیرد.

    نه روز را در حرم بست نشست و به دعا مشغول شد. تا اینکه در شب دهم آن اتفاق شیرین بوقوع پیوست.

    از مطب که بیرون آمدند . محسن رو به فاطمه کرد و گفت :

    - باید به مشهد برگردیم.

    - چرا؟

    - برای ادای یک نذر.

    - نذر ؟ نذر چی؟

    - عهدی با خدا بستم که اگر شفا پیدا کنی. در مشهد نذری را ادا کنم . حالا که مطمئن شدم، باید برگردم و به عهدم وفا کنم .

    فاطمه پر از شادمانی کودکانه ای شد و گفت : من هم حرفهای نگفته بسیاری با امام (ع) دارم.






    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif



  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن ایران شناسی
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    1938
    نوشته
    13,518
    صلوات
    1998
    دلنوشته
    2
    « اَلـلّـــهُـــمَّ عَـجِّـــل لِـولـیِّـــنَاالـفَـــرَجَ »
    تشکر
    114,344
    مورد تشکر
    42,176 در 11,163
    دریافت
    0
    آپلود
    1

    پیش فرض


    دم مسیحایی







    نام شفایافته: کوکب ترشیزی


    اهل: روستای جابوز ترشیز(کاشمر)

    نوع بیماری: فلج دست

    تاریخ شفا: نهم شوال 1343 ه.ق



    شب از نیمه گذشته بود. مرد با شنیدن صداهای عجیبی از خواب بیدار شد. انگار کسی بر در می کوفت و یا عده‌ای بر بام می دویدند. مرد از جا برخاست و سوی چراغ گردسوزش را بالا کشید. چشمان خسته‌اش را مالید و نگاه نگرانش را به اطراف چرخاند. از آنچه می دید ترس به چشمانش ریخت و خماری خواب از نگاهش گریخت. مثل دیوانه‌ها به اطراف دوید و فریاد کشید: زلزله.... زلزله...... زلزله....

    سعی می کرد تا با فریادهای مکررش افراد خانه را بیدار، و آنها را از خطری که تهدیدشان می کرد آگاه سازد.

    دیوارها بشدت می‌لرزیدند و چوب‌های سقف خانه صدا می‌داد. مرد هول کرده و گیج، به این سو و آن سو می‌دوید و با سر و صدا از خانواده‌اش می‌خواست که بیدار شوند و سریعا خانه را ترک کنند. کوکب از فریادهای پر واهمه پدر بیدار شد و با دیدن تکان‌های شدید دیوارها و ترس از آوار شدن آن بر سر خود و خانواده‌اش،جیغ بلندی کشید و از اتاق به بیرون دوید. هنوز به حیاط نرسیده بود که پایش به مانعی گیر کرد و سکندری بلندی خورد . خواست با دستش مانع از افتادنش شود. اما انگار دستانش به اختیار او نبودند. انگار دستش روح نداشت و چون تکه گوشتی بی مصرف بر تنش آویزان شده بود. کوکب بر زمین خورد و از هوش رفت.

    وقتی بهوش آمد همه خانواده بالای سرش ایستاده بودند و با چشمان کنجکاو و ترسیده نگاهش می کردند.

    پرسید: من کجا هستم؟

    پدر جلو آمد و گفت : خدا را شکر که بهوش آمدی دخترم . تو در خانه خودمان هستی. فرستاده‌ایم دنبال حکیم . الآن هرجا که باشد سر و کله‌اش پیدا می شود.

    کوکب بیاد زلزله افتاد . نگاهی به اطراف کرد و از اینکه دیوارها بر جای بودند و سقف بالای سرش سالم بود، خدا را شکر کرد.

    ساعتی بعد، حکیم از راه رسید و با سلام و صلوات بالای سر کوکب آمد . او را معاینه کرده و گفت:

    - دچار هول شدید شده. ترس که از وجودش برود، دستش دوباره جان می گیرد.

    کوکب حرفهای حکیم را شنید و در دل دعا کرد چنین که می گوید، باشد.

    ماه‌ها گذشت . کم‌کم هول و هراس آن شب شوم از ذهن و خاطر کوکب رخت بر بست. اما دستش بهبود پیدا نکرد و همچنان به اختیارش نبود . پدر به فکر چاره افتاد و دختر را با خود به ترشیز آورد. دکترهای شهر پس از معاینه، از او خواستند تا دخترش را به مشهد برساند. شاید دکترهای آنجا بتوانند تشخیص بیماری او را بدهند.

    پدر بار سفر را بست و همراه با دخترش به قصد معالجه و هم برای زیارت و شفاخواهی عازم مشهد شد.

    همینکه به مشهد رسید ، به زیارت رفت و سفره دل غمگینش را برای امام(ع) وا کرد و شفای دختر جوانش را از امام طلب نمود. بعد با همسفرانش خانه‌ای در نزدیک حرم اجاره نمود و سپس به نزد چند دکتر ایرانی رفت و ماجرای بیماری دخترش را بازگفت. اما از آنها هم کاری برنیامد و در بهبود کوکب حاصلی نشد. او را به توصیه چند نفر از همولایتی ها، به نزد طبیبی آلمانی برد. طبیب که می گفتند در کارش حاذق است و هر بیماری را به درستی تشخیص می دهد ، از کوکب خواست تا بر تختی دراز کشیده ، چشمانش را ببندد و او بر هر عضوی که دست می گذارد نام آن عضو را بازگوید . دختر چنین کرد . دکتر دستش را بر هر عضو او که می‌گذاشت، او نام آن عضو را باز می‌گفت. تا اینکه دکتر دستش را روی دست بیمار او گذاشت. دختر چیزی نگفت. دکتر سوزنی را در دست دختر فرو کرد . باز هم دختر عکس العملی نشان نداد . دکتر رو به پدر دختر کرد و گفت : این دست جان ندارد. علاج آن به هیچ وجهی ممکن نیست. شاید اگر امکان آن بود تا مرده ای زنده شود ، می شد امید بست که این دست مرده هم علاجی داشته باشد.

    آنگاه نگاهی به مرد انداخت و ادامه داد: فقط یک معجزه می تواند این درد را علاج بدهد. یک دم مسیحایی.

    پدر نگاه غمبارش را از نگاه دکتر گرفت. به سمت پنجره رفت . نگاهی به بیرون انداخت و گفت: ما هم اینجا در مشهد، مسیحا دمی داریم که معجزه می کند.

    دکتر لبخندی زد و گفت : آری شنیده‌ام. شما که به ایشان معتقدید، پس شفایش را از او طلب کنید.

    مرد از دکتر تشکر و خداحافظی کرد . دست دختر را گرفت و از مطب بیرون آمد. دختر بی آنکه چیزی بگوید ، یا پرسشی را با پدر مطرح کند، در پی او روان شد.

    از پیچ خیابان که گذشتند، دورنمای حرم هویدا شد . کوکب فهمید که پدرش عزم را جزم کرده تا از امام برای او طلب شفا کند. پس او هم دلش را با پدر یکدله کرد و شفایش را از خدا طلب نمود:

    - خدایا حال که همه درها به رویم بسته شده است ، من در خانه حبیب ترا به صدا در می آورم و به بزرگی منزلت او در نزد خودت قسم‌ت می دهم که این واهمه مدام را از من دور ساز و دست مرده‌ام را به دم مسیحایی این بنده خوب خودت شفا ده .

    پدر و دختر نیمی از روز را در حرم گذراندند و چون شب نزدیک شد ، پدر به نزد کوکب آمد و از او خواست برای رفتن به منزل مهیا شود . کوکب درحالیکه نگاهش خیس و بارانی بود، رو به پدر کرد و گفت: شما بروید . من می مانم تا یا مرگ خویش را از خدا بخواهم و یا شفای خود از او بگیرم.

    پدر که این حالت را در دخترش دید ، او را تنها گذاشت و خود به خانه بازگشت تا پس از استراحتی کوتاه، دوباره به حرم و نزد دخترش بازگردد .

    به خانه که رسید، همسفرانش چایی را مهیا کرده بودند. به او هم تعارفی کردند . مرد که خسته بود کنارشان نشست و مشغول نوشیدن چای شد. اما هنوز لحظه‌ای نگذشته بود که دخترش را دید سراسیمه وارد خانه شد و با عجله به سمت او آمد. از جای بر خاست و از کوکب پرسید : چه شده؟ مگر نگفتی که در حرم می مانی؟ پس چرا به این زودی برگشتی؟

    کوکب دستش را بالا برد و از پدر پرسید: آیا این دست به فرمان من است؟

    پدر در شگفتی تمام متوجه شد که دخترش دست معیوب خود را بالا گرفته و با فرمان خود به این سمت و آن سمت می چرخاند . فریادی کشید و گفت : چگونه ممکن است ؟

    کوکب با همه صورتش خندید و گفت : با دم مسیحایی امام (ع).

    پدر با تردید پرسید : یعنی تو .... تو شفا گرفته‌ای؟ تو می توانی دست خودت را به اختیار بالا و پایین ببری.

    همسفران که این صحنه را دیدند، از خوشحالی صلوات فرستادند و اشک شادی ریختند. کوکب تعریف کرد که :

    - همینکه شما رفتید. من دستهایم را در ضریح پنجره فولاد گره بستم و با خدا به راز و نیاز مشغول شدم و شفایم را از او خواستم. نمی دانم چه شد که حالتی شبیه خواب بر من پدید آمد و در رویا مردی را دیدم که از آنسوی مشبک ضریح به رویم خندید و گفت دستت را به من بده . دستم را به سویش گرفتم . دست معیوبم را در دستانش گرفت. بطوریکه از گرمای دستش داغ شدم . گفت : دست تو عیبی ندارد . گفتم : دکتر آلمانی گفت این دست مرده است و دم مسیحایی می خواهد تا زنده شود . خندید و گفت: مسیح هم به اذن خداوند دم شفابخشی داشت .

    بعد مرا به رفتن خواند وگفت : برو . به خانه برو که پدر دلواپس توست.

    خواستم برخیزم که دردی در انگشتهای پایم حس کردم . فریادی کشیدم و از خواب بیدار شدم . دیدم شب آمده است با آسمانی یالایال ابر. تاریکی همه صحن را پر کرده بود و یکی از خدمتگزاران حرم که متصدی روشنایی چراغها بود ،کرسیچه‌ای را در کنار من گذاشته بود تا از آن با‌لا رفته و چراغهای بالای ضریح را روشن کند . امابی آنکه متوجه بشود، یکی از پایه‌های کرسی را درست روی انگشت پای من قرار داده بود . مرد خادم با فریاد دردآلود من متوجه اشتباهش شد و عذرخواهی نمود و کرسیچه را از روی پایم برداشت. من دستم را که هنوز بر ضریح گره خورده بود برداشتم و آنجا بود که متوجه شدم دستم به اختیار من است . پس با شوق و ذوق تا خانه دویدم تا این خبر خوش را به شما برسانم .

    فردا خبر در شهر پیچید و اسماعیل خان دیلمی که در آن روزگار، متصدی امور آستانه بود ، از پدر کوکب خواست تا برای تصدیق این واقعه و ثبت در دفتر شفایافته‌ها، دوباره به نزد همان دکتر آلمانی رفته و از او بخواهند تا بار دیگر دختر را معاینه و نظر خود را در این باره بنویسد .

    پدر به همراه کوکب به نزد دکتر رفت و دکتر با همان شیوه دیروز،دوباره کوکب را معاینه کرد و تصدیق بر شفای او داد :

    روز یکشنبه نهم شوال ، دست راست کوکب دختر حاج غلامحسین ترشیزی را معاینه نمودم . از کتف الی پنجه لمس بود و اینجانب راهنمایی کردم که به دعا و ثنا و معجزه شفا خواهد یافت. امروز صبح دوشنبه دهم شوال همان دست را به کلی سالم دیدم و حتم دارم که این معالجه از همان دعا و ثنایی است که ایشان در حرم داشته‌است. خداوند مبارک گرداند.

    10 شوال 1343 – دکتر فرانک.

    دستخط دکتر فرانک و تاییدیه او بر امر شفا در روزنامه (ماه منیر) آن زمان درج گردید و همه مردم از این رخداد مطلع گردیدند.



    ویرایش توسط شهاب منتظر : 18-09-2013 در ساعت 23:24
    امضاء

    http://www.ayehayeentezar.com/signaturepics/sigpic1938_35.gif



  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,976 در 11,462
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    doooaaa

    باور...








    شفا يافته : سكينه. ب


    14 ساله، اهل : گرگان

    نوع بيماري : تشنج اعصاب



    دریا دل پرش را به ساحل می کوبد و با دهان کف آلودش، شن و ماسه ها را از زیر پاهایم به کام دریا می کشاند. زیر پایم خالی می شود و آنچه می ماند موجودات کوچک و ریزی هستند که بر پاهایم وول می خورند و ساق و کف پایم را قلقلک می دهند. موج بعدی دریا، این موجودات ریز دریا را دوباره با خود همراه کرده و می برد و ... این بازی همچنان ادامه دارد. من سالهاست که عاشق این بازی روزهای طوفانی دریا هستم. وقتی همه از هول امواج خشمگین، دریا را ترک می کنند و ساحل خلوت و تنها می شود، من با دریا بازی ام را آغاز می کنم و از این بازی امواج با پاهایم لذت می برم. کاش زمان می ایستاد و من در این لذت کودکانه بازی با دریا می ماندم و غم، این عشق را از من نمی گرفت. تا کودکی بود، غم را نمی شناختم. تا دلم می گرفت راهی خانه خاله می شدم و با دختران خاله به کنار دریا می آمدیم و در ساحل زیبا بازی می کردیم. وقتی دریا طوفانی می شد و همه از ساحل دور می شدند، من می ماندم و ساحل و موجهایی که پاهایم را نوازش می داد و آن موجودات ریز دریایی که به پاهایم می چسبیدند و قلقلکم می دادند. تا خاله خودش به ساحل نمی آمد و مرا با تشر و دعوا به خانه نمی برد، ساحل را ترک نمی کردم. حالا که به آن‌روزها می اندیشم غرق غصه و ماتم می شوم و آرزو می کنم که یکبار دیگر بتوانم به ساحل بروم و این بازی موج و پاها را تکرار کنم. اما دریغ...

    حالا ..... ، دیگر عشق به دریا ندارم و‌ ازصداي کوبش موج بر صخره و ساحل بدم می آید. موسیقی آواز پرندگان دریایی ویرم را در می آورد و صدای ماهیگیران حوصله ام را سر می برد. شنیدن هر صدایی، مثل چرخیدن مته در مخم می ماند. نمی دانم چه شد که این مرض بجانم افتاد، اما می دانم که از روز ابتلا به آن بسیار کم حوصله و زود رنج شده‌ام . از دوستان دوری کرده و گوشه انزوا برگزیده‌ام.

    مدتهاست که شنیدن صدای باران ، یا جیرجیر جیرجیرکها، تیک تیک ساعت و یا حتی بال بال گنجشککهای جوان، باعث رنجش خاطرم می شود و تنم را به لرزه در می‌آورد. تشنج غریبی بِهِم دست می‌دهد، طوری‌که از درد بخود می پیچم و خود را به در و دیوار می کوبانم. بیشتر وقتها پدر که خانه نیست، بیچاره مادرم از شدت ناراحتی همچنان‌که می گرید، با دستان ناتوانش سعی دارد مرا بگیرد تا آسیبی بخود نرسانم.

    ماههاست که روزگار من چنین شده و هیچ دکتر و دارو و درمانی افاقه نکرده و بهتر که نشده‌ام بماند، روز بروز بدتر و بدتر می شوم. مادر کنار بسترم نشسته و داروهایم را به خورد من می دهد. می دانم که این داروها فقط مسکن درد است و هیچ کمکی در بهبودم ندارد. اما چاره ای جز تمکین ندارم. دارو را از دستان مهربان مادر می گیرم و می خورم و لحظاتی بعد از اثرات مخدر آن بخواب می روم. در خواب پدر را می بینم که با لباسی خاکی و چفیه ای سفید و پیشانی بندی سبز، درست مثل زمانی که کودک بودم و او ماهها تنهایمان می گذاشت و به جبهه می رفت، به بالینم آمده است.

    - سلام بابا.

    - سلام گلم.

    خم می شود و پیشانی‌ام را می بوسد. چفیه سبزش را باز کرده و بر پیشانی‌ام می بندد.

    - می خوام برم مسافرت.

    - مسافرت؟ کجا ؟ بازم جبهه؟ می خوای دوباره تنهامون بذاری و بری؟

    - نه. این بار ترو هم با خودم می برم.

    - نه. من نمیام. من از جنگ بدم میاد. جنگ باباها رو از بچه هاشون دور می کنه.

    - جنگ تموم شده دخترم. خدا نکنه که دیگه هیچ جای زمین جنگی باشه.

    - پس چی؟ چرا لباس جنگتو پوشیدی؟

    - چون این لباس، پاک‌ترین لباسیه که دارم. برای رفتن به جاهای پاک، باید لباس پاک پوشید. پاشو. تو هم لباسای خوبتو بپوش تا بریم.

    - حالا این جای خوب کجا هست؟

    - مشهد.

    از شدت ذوق خود را در آغوش پدر می‌اندازم و او را می بوسم. بعد مادرم را صدا می زنم تا این خبر خوش را به او هم بدهم. مادر از در داخل می شود و مرا به آغوش می گیرد.

    - چی شده دخترم؟ خواب دیدی؟

    خود را از آغوش مادر جدا کرده و نگاهم را به اطراف اتاق می‌چرخانم. از پدر خبری نیست. من خواب دیده‌ام. یک رویای خوب و شیرین.

    ***

    تمیزترین لباسهایم را می پوشم و با پدر به مشهد می رویم. پدر مرا در پشت پنجره فولاد می نشاند و از من می خواهد تا شفایم را از خدا طلب کنم. خودش نیز در کنارم می نشیند، قرآنش را گشوده و آرام زمزمه می کند :

    - الرحمن. علّم القرآن....

    من سکوت می شوم و به زمزمه قرائت او گوش می سپارم و با تعمق به صحبتهای پدر می اندیشم. لحظه‌ای قرائت سوره الرحمن اش را قطع می کند و به من که در او خیره شده‌ام نگاه می کند. از او می پرسم:

    - اگه قراره که خدا بیماران ملتمسشو شفا بدهد، خب توی خانه خودشون هم می تونه این کارو بکنه. پس چه اجباری به اومدن اینجاست؟

    لبخندی می زند و مهربانانه جوابم را می دهد:

    - آره درسته. خدا همه جا هست و همیشه و همه جا صدای نیاز ما رو می شنوه. اما یه سوال. تا حالا شده که برای صدا کردن دوستت توی کوچه، پنجره اتاقتو باز کنی؟

    - خب آره. از پشت پنجره بسته که صدامو نمی شنوه.

    - آره درسته. اینجا، این صحن و حرم هم، پنجره‌ایه که همیشه بسوی خدا بازه. خدا صدای نیاز ما رو از این پنجره بهتر می فهمه.

    حرفهایش قانعم نمی کند. مگر خدا در دل همه ما وجود ندارد؟ مگر خدا نزدیکتر از همه کس و همه چیز به ما نیست؟ پس او همیشه صدای ما را می شنود و نیاز ما را می داند. این آمدن به مشهد و دخیل بستن در پشت این پنجره فولاد باید دلیل دیگری داشته باشد. اینکه خدا در این صحن و مکان مقدس بیشتر به یاری بنده هایش می آید باید علت خاصی داشته باشد. نمی دانم. ذهنم پر از سوالهای بی جواب نوجوانی است. سوالهایی که پر از ابهام و ایهام هستند. کاش کسی پیدا می شد که به همه این پرسشها، پاسخ قانع کننده‌ای می داد. ناگهان صدایی در گوشم می پیچد:

    - سوالت را بپرس.

    نگاهم را به اطراف می چرخانم تا صاحب صدا را پیدا کنم. اما کسی در آن حوالی نیست.

    پس آنهمه جمعیت زائر بیکباره کجا رفتند؟ پدرم که تا لحظه ای پیش در کنارم بود، حالا کجاست؟ یعنی من در حرم تنها هستم؟

    از پس پنجره فولاد، نوری به سمتم می آید. نوری که تا رسیدن به من رنگ به رنگ می شود و وقتی در برابرم می ایستد، یکپارچه سبز است:

    - سوالت را بپرس.

    - سوال؟ چه سوالی؟

    - گویا برای شفا به اینجا آمدی و در اندیشه ات سوالی هست . بگو. می دانم که می خواهی بدانی برای چه مردم جهت شفا گرفتن به اینجا می آیند؟ اینکه خدا اگه قراره شفا بده، چرا توی شهر خودت و توی خونه‌ خودت، اینکار رو نمی کنه. درسته؟

    - آره درسته. شما جواب این سوالو می دونی؟

    - آره. می دونم و به تو هم می گم. خدا همه جا و همه وقت می تونه اینکار رو انجام بده. اینکه خیلی‌ها برای گرفتن شفا به اینجا میان، بستگی به ایمان و اعتقادشون داره. خدا وقتی در رحمتشو به سمت بنده اش باز می کنه که او پر از اعتقاد و باور باشه. اینجا، این مکان و این بارگاه، محلی است که باور هر نیازمندی رو به خدا بیشتر می کنه. شفا در حقیقت ، باور توست به عظمت خدا. حالا کافیه باورت رو به شفا بالا ببری، تا این توفیق نصیب تو هم بشود.

    چشمهایم را می بندم و با همه وجود ایمان می شوم به بزرگی و رحمانیت خدا. دستی صورتم را نوازش می دهد. داغ می شوم. صدا بِهِم نویدی شادمانه می دهد:

    - تو شفا گرفته ای. می توانی برگردی.

    با خوشحالی فریاد می زنم:

    - ما می توانیم برگردیم.

    صدای پدر در گوشم می پیچد:

    - برگردیم؟ کجا؟ ما تا شفای ترا از خدای این حرم نگیریم، بر نمی گردیم. باید صدای نیازت رو از این پنجره رو به خدا فریاد کنی و نیازت رو به او برسونی. شفایت را از او بخواه دخترم.

    چشمانم را می گشایم. پدر همچنان در برابر من است و همچنان با من حرف می زند. صحن نیز پر از جمعیت زائراست. از مردی هم که لحظاتی پیش با من سخن می گفت، هیچ خبری نیست. پس او را در رویا دیده‌ام. رو به پدر کرده و می گویم:


    - من خوب شده ام پدر.


    این را چنان با یقین می گویم که پدر ناباور در نگاهم خیره می شود.

    - ما هنوز تازه رسیدیم دختر. من داشتم برات از قصه شفا می گفتم.

    لبخندی می زنم و می گویم:


    - نیازی به قصه نیست. من حقیقت را دیدم.

    بعد ماجرایی را که بر من آمده بود برایش باز می گویم و ادامه می دهم:

    - من خواب دیدم. یک رویای صادقه. من در خواب به پاسخ سوالم رسیدم. حالا می دانم که تنها با یقینه که امکان شفا حاصل میشه و من سرتا پا باورم. اینجا، یعنی حرم پاک امام معصوم خدا، مکانیه که این انرژی مثبت را به انسان تزریق می کنه تا بتونه به باور اعتقادی خودش نزدیک بشه.

    قطره اشکی از نگاه پدر بر صورتش راه گرفته و در شکاف پیراهنش گم می شود. دوباره لای قران را باز می کند و این بار با صدای بلند می خواند:


    - فباي الاء ربكما تكذبان .









    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....



  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,976 در 11,462
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    جديد

    همسایه تو هستم



    نام شفایافته: محمد بخارایی



    اهل: بخارا


    نوع بیماری: نابینایی

    تاریخ شفا: 29 رجب سنه 1358 ه.ق




    اهل بخارا هستم. نامم محمد است و مشهور به محمد بخارایی‌ام.

    حالا من خودم را مشهدی می‌دانم و دوست دارم همه مرا مشهدی محمد صدا بزنند. چرا؟ دلیلش برایتان می گویم.

    ابتدا باید به سالها پیش برگردم. زمانی که من با پدر و مادرم در بخارا زندگی خوب و راحتی داشتیم.

    آنروزها که پدر جوان بود و من خردبچه‌ای بیش نبودم، دست تقدیر بازی غریبی را با ما آغاز کرد.

    پدر به بیماری سختی مبتلا گردید و خانه نشین شد. مداوایش افاقه نکرد و دوا و درمان هم ثمری نبخشید. پدر در غروب یک روز سرد پاییزی از میان ما رفت.

    با مرگ او، سایه بدبختی ، همچنان بختکی سیاه بر کانون خانه محقرمان فرو افتاد و روزگار بر من و مادر تیره و تیره‌تر گردید.

    زمستان به پایان سرمایش نزدیک می شد و بهار با هوای مطبوع و نسیم دلنوازش آرام آرام حضور خودش را به رخ می کشید که مادر دست مرا گرفت و با خود به‌همراه برد. حالا کجا؟ نمی دانستم و نپرسیدم . گامهایم را به راه و دستهایم را به دستان مطمئن مادر سپردم تا به گاراژی رسیدیم . مادر با راننده‌ای صحبت کرد و از او چیزهایی پرسید. راننده با اشاره دست اتوبوسی را نشانش داد و گفت: سوارشین. الان راه میفته.

    مادر دست مرا کشید و همراه او به سمت اتوبوس دماغه‌دار قراضه‌ای که مرد نشانمان داده بود، براه افتادیم. هر دو سوار شدیم. هنوز پر از ابهام و سوال بودم، خواستم چیزی بپرسم، اما مادر چنان درهم و برهم بود که ترجیح دادم سکوت کنم. اصلا جرات و مجال پرسیدن به خود ندادم.


    ساعتی بعد اتوبوس به سمت مقصدی نامعلوم براه افتاد. دو روز در راه بودیم تا به شهری رسیدیم که برایم ناآشنا و غریب می‌نمود. آدم‌ها ، ماشین‌ها و درشکه‌ها با آنچه در بخارا دیده بودم تفاوت داشت.

    از دور گنبد و گلدسته زیبایی نمایان شد و مسافران با دیدن آن صلوات سر دادند. کمک راننده با صدایی خوش ندا سر داد که:

    قبر امام هشتم سلطان دین رضا

    از جان ببوس و بر در این بارگاه باش.

    بعد رو به مسافران کرد و ادامه داد: گنبد نمای شاگرد شوفر فراموش نشه.

    کلاهش را از سر برداشت و درحالیکه از جلو به عقب اتوبوس می رفت، کلاه را در برابر مسافران گرفت و هر کس سکه ای در کلاهش انداخت.

    کارش که تمام شد به جلو رفت و مشغول شمردن سکه ها شد. مادر که تا آن لحظه سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت، رو به من کرد و با لبخند مهربانی روزه دو روزه سکوتش را با این کلام شکست: اینجا حرم امام‌رضاس. از امروز ما مجاور ایشان خواهیم بود. ازشون بخواه که ما را به همسایه‌گی‌شان پذیرا باشن.

    سپس دستهایش را به حالت دعا بالا برد و دعایی را زیر لب زمزمه کرد. من جوشش چشمه اشکی که از نگاهش جاری شده‌ بود را بوضوح دیدم.

    زندگی من با مادرم در جوار حرم امام رضا(ع) دوام چندانی نداشت و او که در این مدت مدام کار می کرد و اشک می ریخت و یاد پدر را زنده می‌کرد، در شبی مه‌آلود، مرا تنها گذاشت و به نزد پدر رفت.

    من ماندم و تنهایی و کار و کار و کار در کودکی. شبها در حجره‌ای می خوابیدم و صاحب حجره نهایت مهربانی را با من داشت. شبی که در حجره تنها بودم، ترس بر جانم ریخت و تاریکی این واهمه و هراس را دوچندان کرد. از شدت بیم به زیر لحاف رفتم و سعی کردم که بخوابم. اما ترس خوابم را هم از من ربوده بود. تا صبح لرزیدم و گریستم و با اشباح گونه‌گون درگیر شدم. اذان صبح که لحاف را از روی سر کنار زدم، هنوز تاریکی بر همه جا حکمفرما بود. دقایقی را در جا ماندم تا چشمانم به سیاهی و ظلمت عادت کند. اما گویی تاریکی قصد عبور از برابر نگاهم رانداشت. چند بار پلکهایم را برهم زدم. اما کورسویی از نور راهم ندیدم. شک کردم: نکند کور شده‌ام؟ کورمال کورمال خودم را به در رساندم و آنرا گشودم. باز هم نشانی از نور دیده نمی شد. کبریتی را جستم و آتش زدم. باز هم نوری ندیدم. شعله کبریت هم دیده نمی شد. گفتم شاید خوابم و خواب می بینم. از کوزه‌ای که در کنارم بود مشتی آب بر صورتم پاشیدم. خنکای آب به وجدم آورد . اما از دیدن نور خبری نبود. دانستم که کور شده‌ام. شروع به گریستن کردم. کم‌کم روز دمید و مردم به حجره آمدند و مرا که بدان حالت یافتند غرق در شگفتی شدند. خبر به صاحب حجره بردند. اوسراسیمه آمد و مرا که بدان وضعیت دید، بر من ترحم کرد و مرا به نزد دکتر فاضل که تنها دکتر متخصص چشم در مشهد بود برد. دکتر پس از معاینه گفت : نمی فهمم. تا حالا چنین وضعیتی ندیده‌ام.

    صاحب حجره پرسید: مگر چه شده است؟

    دکتر با صدایی که تحیر در آن پیدا بود، گفت: هر دو چشم او سالم است و عجیب که نمی بیند.

    بعد از من خواست که دو روز دیگر دوباره برای معاینه به نزدش بروم. دو روز بعد دوباره به مطب دکتر رفتیم. باز هم معاینه‌ام کرد و چیزی نفهمید. مایوس و ناامید به حجره برگشتیم. در آنجا مرد یهودی بود که بر من ترحم کرده و گفت: حاضرم برای معالجه چشمان تو یکصد تومان هزینه کنم.


    از حرف او بسیار ناراحت شدم و اندیشیدم که به حتم بخاطر بی کسی‌ام بر من ترحم کرده است و من چنین ترحمی را نمی خواستم آخر من که تنها و بی کس نبودم. من همجوار و همسایه امام بودم. از بخارا آمدم تا خلا تنهایی خود را با وجود او پر کنم. از صاحب حجره خواستم که مرا به حرم ببرد و تنهایم بگذارد تا با امام خود درددل کنم. پذیرفت و با هم به حرم رفتیم. مرا در پشت پنجره فولاد گذاشت و خودش رفت. من در دل به سخن گفتن با امام نشستم . ساعتها با او رازدل گفتم واز وی طلب شفا کردم:

    - اماما من همسایه تو هستم و از تو شفا می خواهم. وقتی مردی یهودی بر من ترحم می کند، هیهات اگر تو گوشه چشمی نشان ندهی؟

    در همین احوال کسی دستش را روی شانه‌ام گذاشت. فکر کردم صاحب حجره آمده است که مرا با خود ببرد. گفتم:

    - من نمی آیم. تا شفایم را از امام نگیرم نخواهم آمد. نمی خواهم در برابر مرد یهودی خجل باشم که امام بر من عنایتی نکرده است.

    مردی که دستش را روی شانه ام گذاشته بود با دست دیگرش چشمانم را نوازش کرد و با صدایی که مثل حریر نرم بود گفت:

    - تو خجل نیستی محمد. برخیز و به حجره برو تا همگان ببینند که شفا گرفته‌ای.

    از شنیدن این صدا تحیر کردم. چشمانم را باز کردم تا صاحب صدا را ببینم. اما کسی در اطرافم نبود. از جا برخاستم و تا بیرون صحن دویدم، اما کسی را نیافتم. جلوی در ورودی ایستادم و به صحن حرم که پر از کبوتران حضرت بود، نگاهی کردم. تازه بیاد آوردم که من کور بوده‌ام و حالا دارم می بینم. فریاد زدم و خودم را دوباره به پنجره فولاد رساندم و با گریه گفتم: ممنونم آقا. از عنایت تو که شفاعتم را نزد خدایت کردی سپاسگزارم. تو مرا روسفید کردی. حالا به مرد یهودی خواهم گفت که وقتی امام مهربانی چون تو دارم ، نیازی به ترحم و دلسوزی او ندارم.

    وقتی باپای خودم به حجره برگشتم. همه با تعجب بر گردم جمع شدند. مرد یهودی درحالیکه به نگاهم خیره شده بود، گفت:

    - باور نمی کنم. یعنی ممکن است که کسی بتواند در این زمان کم چشمانت را معالجه بکند؟

    با لبخند گفتم: آری.

    گفت: کی؟

    گفتم: خدا.

    بعد ماجرای زیارتم و طلب شفایم از امام رضا(ع) را برایش بازگفتم.

    با دقت به سخنانم گوش کرد و آنگاه با تردید پرسید:

    - مگر می‌شود که امام شما شافی باشد؟

    با خنده گفتم:

    - نه پس. خیال کردی فقط صد تومان تو می تواند در کار معالجه کارساز باشد؟

    همه خندیدند. مرد یهودی سر خجلت به زیر انداخت و رفت. دیگر او را ندیدم. اما خیلی ها روایت کردند و گفتند که بارها او را در حرم دیده‌اند. نمی دانم. شاید مسلمان شده بود و شاید هم به تردید در شفا در حرم بست نشسته بود.



    ویرایش توسط خادمه زینب کبری(س) : 05-10-2013 در ساعت 21:27
    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....



  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,976 در 11,462
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    doooaaa

    زائر کوی رضا



    نام شفا یافته : معصومه خلیلی


    متولد : 1356
    اهل : قزوین
    نوع بیماری : پارگی تارهای صوتی
    تاریخ شفا : 1382

    ننه عالیه گفت :

    - چشاتو ببند و خوشبختی رو حس کن . سعادت مث یه کفتر رو هره دیوار بختت نشسته ، دیر بجنبی ، می پره . مث شبنمی که از تابش آفتاب محو بشه ، ستاره خوشبختی تو ظلمت آسمون زندگی ات گم می شه . باور کن پسر خوبیه . خونه داره . دستش به دهنش می رسه . خوش تیپ هم که هست . کور از خدا چی می خواد ؟ دو چشم بینا . بله رو بگو و کارو تموم کن .
    - آخه ننه عالیه زوده . من هنوز سیزده سالمه . بچه م ...
    تو حرفم پرید و گفت :
    - چه بهتر . با خلق و خوی شوهر بزرگ می شی . زندگی اش مث موم میاد تو دستت . تازه...مگه سیزده سال سن کمی یه ؟ من سیزده سالم که بود ، عالیه رو داشتم ننه .
    - آخه حالا با زمونه شما فرق داره . حالا دخترا تا دیپلمشونو نگیرن ، شوهر نمی کنن .
    اخمهایش را در هم کشید و گفت :
    - همینه که کرور کرور دخترای ترشیده وردست ماماناشون می مونن . دختر تا آب و رنگ داره باهاس شوهر کنه ، همینکه سن از نوزده و بیست بگذره ، گرد پیری می شینه رو صورت . اونوقت باهاس چشم سفید کنی به در ، تا شاید یه خواستگار کور و کلاج راهشو کج کنه و در خونه تو بزنه . تا تنور داغه ، باید نونو چسبوند .
    آنقدر گفت و گفت و گفت، تا مجابم کرد که به خواستگاری مرد جوان ، پاسخ مثبت بدهم . راست و حقیقتش پسر بدی نبود . یعنی سالهای اول ازدواجمان، خیلی هم خوب بود و زندگی خوب و آرومی داشتیم . جوان با محبت و با گذشتی بود و به خوشی با هم زندگی می کردیم .به من قول داده بود که همینکه دستش کمی باز بشود و پول و پله ای گیرش بیاید ، مرا به مشهد ببرد:
    - به نیت ماه عسل نرفته مون می ریم مشهد . هم زیارته ، هم سیاحت .
    من که سالها آرزوی سفر به مشهد را داشتم ، از خوشی شنیدن این خبردر پوست نمی گنجیدم . موضوع را به همه دخترای هم سن و سال خودم گفتم و کلی به داشتن چنین شوهری بالیدم . اما از سفر خبری نشد که نشد. کم کم اوضاع زندگی ما تغییر کرد و اخلاق شوهرم بد و بدتر شد . مدام بهانه ای جور می کرد و با هر بهانه مرا به باد کتک می گرفت . حالا دیگر بیشتر روز را در خانه می ماند و تا لنگ ظهر می خوابید . از کار هم اخراجش کردند و مشکل ما دو چندان شد .
    تازه فهمیده بودم که معتاد شده و درد اعتیاد او را از تک و تاب زندگی انداخته است . حالا چه کسی این بلا را به جان او انداخته بود ؟ ندانستم . دعا می کنم که هر کی بود ، هیچوقت روز خوش نبیند ، که روزهای روشن زندگی ما را به شب تیره گره داد . خدا ازش نگذرد .
    حتی تولد دخترم هم اوضاع بهم ریخته زندگی ما را تغییر نداد . ده سال با ناخوشی و رنج مدارایش کردم . با همه نداریها و غصه ها و دردهای تنهایی ساختم و دم نزدم . روزگار ما شده بود عین عاقبت یزید . خمار که می شد ، مرا به باد کتک می گرفت ، اما دم نمی زدم . زندگیم را فروخت ، تا نشئگی اش را کامل کند ، حرفی نزدم . اما حالا که دخترم بزرگ شده و خوب و بد را می فهمید . دیگر طاقت تحمل را نداشتم .
    دخترم به سنی رسیده بود که من در چنین سن و سالی عروس شده و به خانه بدبختی رفته بودم . او هم رفتار زشت پدر را تاب نمی آورد . حالاهر دو با هم در مقابلش جبهه می گرفتیم . کتک می خوردیم ، ولی می ایستادیم . فحش می شنیدیم ،اما می ایستادیم . از خانه بیرونمان می کرد ،دوباره بر می گشتیم و می ماندیم. همه این رنجها را تنها بخاطر دخترم تحمل می کردم که تازه بال گرفته و قد کشیده و بزرگ شده بود و امید به فردا داشت . اما چه کنم که او از صبر ما سوء استفاده کرد و هر روز با یک عذر و بهانه ای ما را به باد کتک می گرفت . گویی خماری اش را فقط دو چیز بر طرف می کرد . مواد و کتک زدن.
    یک روز که طبق روال معمول ، بی تاب و طاقت به خانه آمد و دنبال چیزی برای فروش ، همه اتاقها را گشت و چیزی نجست ، به سراغ دخترم رفت . او را در آغوش گرفت و نوازش کرد و بوسید .حس کردم که محبتش بدجوری رنگ طمع به خود گرفته است . نگاه حریصش را بر روی گوشواره های طلای دخترم حس کردم . جلو رفتم و دختر را از آغوش او جدا کردم .
    رو به من براق شد . خون از چشمهایش می جوشید. سرم داد کشید :
    - نمی بینی خمارم ، حالم خوش نیس ؟ حوصله دعوا مرافه ندارم . پول می خوام . می فهمی ؟ پول .
    صدایم را بلند کردم :
    - دیگه خسته شدم . چقدر دووم بیارم ؟ تا کی ؟ تا کجا ؟ بسه دیگه مرد . می گفتی خوشبختت می کنم. کاری می کنم که شادی از خونه ی ما بیرون نره . پس کو خوشبختی ؟ کجاس شادی ؟ ها؟ کو ؟ چرا به خودت نمیای؟ من به کنار . به دخترت هم رحم نمی کنی ؟ هیچ به خودت نیگاه کردی ؟ تو آینه خودتو ببین . شدی تابلوی عذاب .
    دوباره داد زد :
    - اگه پول بهم نرسونی ، گوشواره هاشو ....
    نگذاشتم حرفش را کامل کند . با فریاد کلامش را خفه کردم :
    - مگه از رو جنازه من رد شی .
    برگشت و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت ، غرید :
    - حالا که اینجوری می خوای، باشه . از رو جنازه ات رد می شم .
    دخترم از ترس خودش را به من چسبانیده بود :
    - می ترسم مامان. بذار گوشواره هامو ببره.
    چادرم را به سر کردم و دست دختر را کشیدم:
    - بیا بریم . اینجا دیگه جای ما نیس .
    جلوی در ، راه را بر ما گرفت . چاقویی در دستش برق می زد . دخترم را در پناه خود گرفتم .
    - با او کاری نداشته باش .
    دستش را جلو آورد و بیخ گلویم را فشرد . بیکباره سوزشی در سینه و کتف و پهلویم حس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم .
    رنگ قرمزی که همه نگاهم را پر کرده بود ، آرام آرام تغییر پیدا کرد و به رنگهای نارنجی ، بنفش ، زرد و سپس سبز مبدل شد . از میان رنگ سبز نوری به سویم آمد و صدایی نهیبم داد :
    - زائر ما ، برخیز . سالهاست که منتظر آمدنت هستیم . چرا دیر آمدی ؟
    با شعف از جا برخاستم . اما دردی در همه بدنم پیچید و مرا بر تخت قفل کرد. همهمه ای در گوشم پیچید . گوشها را تیز کردم ، تا آن را بشناسم .
    - سوزن .... پنس ..... قیچی .....گاز....
    صدای بیمارستان بود .
    ***
    نه یک ضربه ، دو ضربه یا ده ضربه ، بی انصاف پنجاه و شش ضربه به بدنم زده بود و به این هم اکتفا نکرده ، در برابر نگاه مضطرب دخترم ، گلوی مرا از دو ناحیه بریده بود ، بطوریکه تارهای صوتی ام کلا از بین رفته بودند.

    با تلاش دکترها و البته عنایتی که تنها خودم از آن آگاه بودم ، از مرگ حتمی نجات پیدا کردم ، اماهنوزهم قادر به حرف زدن نبودم . دکترها تشخیص داده بودند که پارگی تارهای صوتی ام آنقدر عمیق است که احتمال بهبود آن نمی رود. آنها معتقد بودند همینکه بعد از 26 ضربه کاری چاقو و پارگی گلو ، توانسته اند زنده نگاهم دارند ، جای شکر دارد . من نیز از این بابت قانع و شاکر بودم و همینکه دوباره می توانستم دخترم را ببینم و باز هم در کنار او باشم ، برایم غنیمت بود . اما آن رویای بیهوشی و آن ندایی که ازمیان انوار سبز مژده زیارت داده بود، یک آن رهایم نمی کرد . با اشک متوسل به امام رضا(ع) شدم .
    - یا غریب الغربا . من جز عنایت خدا و شفاعت شما ، امیدی ندارم . پس امیدمو ناامید نکنید . خودتون گفتید زائر شما هستم ، به این زائر دل شکسته نگاهی از روی مرحمت وشفا بیندازید . شما که منو به زائری خودتون پذیرا شدید ، پس زائر کوی رضا را دریابید .

    یکسال گذ شت و هیچ بهبودی در حال من پدید نیامد . یکشب در خواب دوباره آن نور و ندای سبز را دیده و شنیدم .
    - زائر کوی ما ، مگر به تو نگفتیم برخیز . پس چرا هنوز نشسته ای؟
    با زاری گفتم :
    - شفا می خواهم آقا . زبانم به اختیارم نیست . کلامی نمی توانم بگویم . کمکم کنید .
    ***
    - تو حرف می زنی مادر . زبونت به اختیارته . می تونی حرف بزنی.
    از خواب بیدار شدم . دخترم بر بالینم نشسته بود و با اشک می خندید .
    - م م من .... چ چ چه.... می می... گفتم ؟
    - از شفا می گفتی . از اینکه نمی توانی حرف بزنی. یاری امام (ع) را طلب می کردی .
    - م م من... خوا.. خوا.. خواب ....دیدم . خوا.. خوا.. خواب ش ش شفا . دو.. دو.. دو باره... آ..آ..آقا ، م م نو... زا .. زا .. زا ئر خو.. خو.. خودشون... خطاب کردند .

    - این یه معجزه است مادر . معجزه شفا .







    ویرایش توسط خادمه زینب کبری(س) : 21-10-2013 در ساعت 19:38
    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  11. تشكرها 6


  12. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,853 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    doooaaa


    کوچه ای پر از شیون و گریه








    نام شفایافته: سیدعبداله سیستانی روضه‌خوان

    نوع بیماری: مشلول

    تاریخ شفا: چهارشنبه شانزدهم شوال 1371 ه.ق



    روزنامه فروش با صدای بلند فریاد می‌زد و در طول پیاده رو بالا و پایین می رفت: روزنامه... آخرین خبر...شفای بیمار مشلول... روزنامه... بخرید و از آخرین خبرها مطلع شوید...امام بیمار فلج را شفا داد... آخرین خبرها در روزنامه امروز...شفای بیمار مشلول در حرم امام‌رضا(ع)...

    جلو رفتم و درحالیکه روزنامه‌ای را از فروشنده می خریدم ، از او پرسیدم:

    - حقیقت دارد یا پروپاگاندی برای فروش بیشتر روزنامه ‌است؟

    خنده‌ای کرد و گفت: می خواهی خودش را ببینی؟

    گفتم: آره. کجاست؟

    آدرس خانه شفایافته را به من داد و رفت درحالیکه صدای فریادش همراه با دور شدن او دور و دورتر می شد. نگاهی به صفحه روزنامه انداختم که عکس شفایافته را قبل و بعد از شفا انداخته بود و در زیر آن به تفصیل شرح ماوقع را نوشته بود.

    "دیروز چهارشنبه شانزدهم شوال، سید عبداله فرزند سید حسین، که سیستانی‌الاصل و مقیم ارض اقدس می باشد در حرم امام رضا (ع) شفا یافت.


    ماجرا از این قرار است که سید عبداله، حدود چهار سال قبل به بیماری درد پا دچار شد و این مرض او را منزوی کرده بود. کم کم هر دو پایش فلج شدند و او دیگرطاقت حرکتش نبود. وی که به امر روضه خوانی مشغول بود، مجبور به خانه نشینی گردید و با کمک همسایگان روزگار می گذراند. چهارسال بدین منوال گذشت و بر درد او درمانی نیامد. زندگی چنان بر او فشار آورده بود و معیشت به نحوی بر او سخت آمده بود که شبی با خدایش به درد دل نشست و با فغان و زاری، مرگ خود را از او خواست. از شدت گریه و گلایه، به خواب رفت. در رویا دو مرد سید را دید که به عیادتش آمدند و از او خواستند برای گرفتن شفا به حرم برود و چله بنشیند. از خواب که بیدار شد،اندیشید شاید این خواب، رویایی صادقانه باشد.پس حمالی را صدا زد و به او وجهی داد تا او را بر پشتش بنشاند و به حرم ببرد. حمال سید را به حرم برد و در رواق پشت سر حضرت که بدان (توحید خانه) می گفتند، بر زمین نشاند. سید عبداله خود را کشان کشان به سمت دیوار کشاند و پشت بر دیوار داد. همانجا به روضه خوانی مشغول شد و زائرین که صدای دلنشین او را شنیدند بر گردش جمع شده و بر روضه اش گریستند. منبرش که به اتمام رسید، مستمعین پولی را جمع کردند و بابت روضه خوانی پیش روی او گذاشتند. اما سید پولها را به زائرین پس داد و گفت: من برای دل خود خواندم، نه برای کسب روزی.

    زائرین که بر وضعیت او دل سوزانده بودند، اصرار بیشتری کردند که پولها را بپذیرد. اما اصرار آنها بی فایده بود و سید پول را قبول نکرد. یکی از زائرین که ابرام او را بر رد پول دید، رو به او کرد و گفت:

    - قبول که روضه قبل را برای دل خود خوانده بودی. حال ما می خواهیم که روضه ای را برای ما بخوانی و حق منبرت را هم از ما بستانی.

    سید پذیرفت و دوباره برای جمعیت زائرین که تعدادشان بیشتر هم شده بود روضه خوانی کرد. همان مرد که از او طلب روضه خوانی کرده بود پولها راجمع کرد و در برابر سید گذاشت. سید با لبخندی از او تشکر کرد و از او خواست تا برای بردن او به منزلش حمالی را خبر کند. حمال که آمد، سید او را به روزی دوقران اجیر کرد که هرصبح به خانه او بیاید و او را بر پشت خود سوار کند و به حرم بیاورد و عصر هنگام دوباره به حرم آمده و او را به خانه بازگرداند. حمال پذیرفت و سید را هر روز به حرم می رساند و شب باز می گرداند. سید در حرم به روضه خوانی می پرداخت و مردم هم پولی را جمع می کردند و به او می دادند. روزگار به همین منوال می گذشت که یک روز با خود اندیشید: که برای چه به حرم آمده و حال با چه هدفی هر روز به حرم می آید؟


    با خود گفت:

    - من برای گرفتن شفایم به حرم آمدم تا چله بنشینم. اما حال در اندیشه جمع آوری روزی هستم. طلب شفا را فراموش و در طلب پول به روضه خوانی مشغول شده ام.

    پس بسیار گریست و از خدا طلب بخشش کرد و امام را واسطه خود با خدا قرار داد و از او خواست تا سلامتی اش را به او باز گرداند.

    مردم بسیاری به او مراجعه کردند و خواستند برایشان روضه بخواند. اما سید تصمیم گرفته بود که تا شفایش را نگیرد، هرگز منبر نرود. همانروز در کنار دیوار رواق توحید خانه به خواب رفت و دوباره همان دو مرد سبزپوش را دید که به عیادتش آمدند و حالش را پرسیدند. گفت:

    - حال مساعدی ندارم و از طلب شفا فراموش کرده ، به طلب روزی و معیشت دنیوی مشغول شده ام.

    یکی از آن دو مرد که به سن و سال مسن‌تر از دیگری بود، به سید امر کرد که از جایش برخیزد و به خانه برود. سید گفت:

    - نمی توانم. باید منتظر بمانم تا غروب هنگام که حمال بیاید و مرا بر پشت خود بنشاند و به خانه ببرد.

    مرد دوباره با صدای بلندتری تاکید کرد که از جایش برخاسته و به منزل برود. جواب سید باز همان بود که گفته بود. مرد این بار با صدای بلندتر و با تغیر و فریاد به او امر کرد که از جای برخیزد. مرد جوانی که همراه با مرد مسن بود با اشاره به او فهماند که باید از جای برخیزد و برود. سید که از هیبت پر صلابت مرد ترسیده بود، با تقلا و تلاش بسیار از جا برخاست ، تکیه اش را به دیوار داد و آرام قدم به پیش گذاشت. ناگهان به خود آمد و دید که بر پای شل خود ایستاده و گام بر می دارد. نگاهی به اطراف کرد ، اثری از آن دو مرد سبزپوش نبود. فریاد زد: من شفا گرفته ام... امام به اذن خدا مرا شفا داد.


    جمعیت بر گرد او جمع شدند و همه چون او را می شناختند و به فلج او اطمینان داشتند از دیدن وی که بر پای خود ایستاده است حیرت کردند. سید همینکه جمعیت را که بر گرد خویش مجتمع دید ، فرصت را مغتنم شمرد و شروع به روضه خوانی کرد. روضه ای که اشک به نگاه همه نشاند. او از سوز دل می گفت و همه بر شور او می گریستند. واویلایی در حرم بوجود آمد. قیامتی غریب. کربلایی بود و شور و شوق هل من ناصری برپا.

    سید عبداله این چنین شفا گرفت.

    روزنامه را بستم و به سمت خانه سید عبداله براه افتادم . در کوچه خانه او ولوله ای برپا بود. مردم زیادی در کوچه جمع شده بودند و سید بر بام خانه اش نشسته ، برای جمعیت از ماجرای شفایش می گفت. شرح ماجرای او روضه ای پر سوز و گداز بود و کوچه غرق در شیون و گریه شده بود.








    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .





صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi