صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 35 , از مجموع 35

موضوع: شفایافتگان حرم امام رضا (ع)

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,976 در 11,462
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    نذر سلامتی






    نام شفایافته: نصراله کاشمری

    اهل: کاشمر
    نوع بیماری: کم سویی چشمان

    جوان شیک‌پوش و متجددی درست روبروی پنجره فولاد نشسته و مثل ابر بهار می گریست. جلو رفتم و در کنارش نشستم. ‌خواستم که به‌نوعی سر صحبت را با او بازکرده و دلیل گریه بسیارش در این ابتدای سال که همه حال و هوای خوشی دارند و به دید و بازدیدهای عیدانه مشغولند را بدانم. کنجکاو شده بودم بدانم که چرا با آن تیپ و لباس و کراوات در حرم حضور پیدا کرده و با چنین دل شکسته و حال پریشان از امام چه می‌خواهد؟
    سلام کردم. نگاه خیسش را در نگاه پر ابهام من دوخت و جواب سلامم را داد.
    گفتم: می‌توانم پرسشی از شما داشته باشم؟
    گفت: می‌دانم پرسش شما چیست.
    گفتم: می‌دانی ؟
    گفت:آری.
    با لبخند برویش نگریستم و گفتم: پس بگو.
    گفت: می‌خواهی بدانی که غصه‌ام چیست و چرا ‌چنین پرسوز و گداز می‌گریم؟ آیا جز این‌است؟
    گفتم: براستی همین پرسش را داشتم. تو از کجا دانستی؟
    گفت: این سوال را هر روزه بارها و بارها را پاسخ داده‌ام.
    - هر روزه؟ مگر تو چند وقت است که اینجا هستی؟
    - بیش از دو سال. راستش را بخواهی، نذر کرده‌ام تا هنگامی که سالم و سلامت باشم و توان آمد و شدم باشد، هر روز قبل از رفتن به مغازه، به اینجا بیایم و بابت عنایتی که امام بر من روا داشته است، از او تشکر کنم.
    - چه عنایتی؟ شفا گرفته‌ای؟
    - هم شفا و هم عنایت همسایگی و تشکیل خانواده در همجواری‌ آقا.
    کنجکاو شدم. همینکه رنگ ذوق و اشتیاق را در نگاهم دید، اشک از نگاهش برگرفت و سفره دلش را پیش رویم باز کرد.
    - اهل کاشمر بودم. روزگارم چندان خوب و راضی‌کننده نبود. درآمد کمی داشتم و باصطلاح زندگی سختی را می‌گذراندم. پدرم اصرار داشت که داماد بشوم. می‌گفت: همین‌که زن بگیری، بخت و اقبال به تو روی خواهد آورد و وضع مالی‌ات خوب خواهد شد. اما من هراس داشتم و از ازدواج در آن وضعیت می ترسیدم. خودم بدبخت بودم، چگونه کس دیگری را در این فلاکت سهیم نمایم؟
    اما هیچ‌کس از فردای خود خبر ندارد، من نیز نمی‌دانستم چه سرنوشتی در انتظار من است. در فلاکت فقر و بیکاری غرق بودم که ناگهان دردی در چشمانم عارض شد و روزگارِ سیاه مرا به تیرگی بیشتر کشاند.
    ابتدا گمان بردم که دردی معمولی است و زود خوب خواهم شد. اما وقتی‌ درد ادامه پیدا کرد و سوی نگاهم را گرفت، دانستم که با امتحان بزرگی روبرو شده‌ام. آزمونی که از فقر و تنگدستی هم سخت‌ترو سترگ‌تر خواهد بود. دکترها علت درد چشمم و کم‌سویی نگاهم را تشخیص دادند و مرا برای معالجه به مشهد اعزام کردند.

    در مشهد دکتر پس از معاینه گفت که تنها راه درمان درد و کم سویی چشم‌هایم، عمل جراحی است.
    پرسیدم: خرج‌اش چقدر می‌شود؟
    دکتر گفت: معلوم نیست. اما به حتم مبلغ بالایی خواهد بود.
    پرسید: آیا پول لازم را برای عمل جراحی داری؟
    گفتم: من در هفت آسمان هم یک ستاره ندارم.
    گفت: پس ستاره این درد را هم در آسمان بخت خودت بیاویز.
    با یاس از بیمارستان بیرون آمدم و با حالی نزار و خسته در خیابان می‌رفتم که خود را روبرو با حرم یافتم. به حرم پناه بردم و از امام طلب شفا کردم. چند روز در حرم بست نشستم و دخیل بستم تا یک روز که در حالت گریه و استغاثه به درگاه خدا بودم، متوجه دختر جوانی شدم که او را به حرم آورده و دخیل بستند. وقتی دختر بهمراه اربابواده‌اش از برابر من ‌گذشت یک لحظه چادرش به‌کنار رفت و نگاه تار من سیمای دختر را دید. همان یک نگاه مات کافی بود که دنیای مرا به‌هم بریزد. با دیدنش گُر گرفتم. عقل و روح بیکباره از وجودم رفت. اندوه بیماری خودم را از یاد بردم و در غم عشق او اسیر شدم. گویی شاهزاده قصه‌هایم را پیدا کرده بودم. با خود اندیشیدم که او برای شفای چه دردی دخیل بسته است؟ بجای دعا برای خویش، نذر استغاثه شفای اورا گرفتم. سرم را در مشبک ضریح پنهان کردم و رو به ضریح امام با گریه از خدا پرسیدم: خدایا، من برای درمان درد به نزد امام آمدم. اما در حرم ایشان دردی مصیبت بارتر نصیبم شد. از تو می خواهم که خود چاره سازی و راه درمان این درد را بر من بنمایانی.

    در همین حال دستی بر شانه‌ام نشست و صدای دورگه‌یِ پیرمردی بر پره‌های گوشم خورد: شما بیمارید؟
    با تعجب نگاهم را به جانب صدا چراربابدم. مردی با لباس شیک و تمیز روبرو با من ایستاده بود. گفتم: آری. بیمارم و به قصد شفا دخیل بسته‌ام.
    گفت: چرا برای معالجه به نزد دکتر نمی روی ؟
    از فضولی بی موردش ناراحت شدم. اما در صدا و نگاهش نوعی محبت بی‌ریا بود که مرا وادار به جواب کرد. واقعیت بی‌پولی و خرج زیاد عمل جراحی را برایش گفتم. گفت: برخیز و با مباشر من به بیمارستان برو. من خرج درمان ترا می‌پردازم.
    در شگفت شدم. این‌که او کیست؟ و از میان این همه بیمارِحاجتمند چرا به نزد من آمده است؟
    پرسیدم: شما که هستید؟
    مباشرش جلو آمد و بجای او پاسخ داد: با من بیا. در راه شرح ماجرا را با تو خواهم گفت.
    با او همراه شدم. در بیرون از حرم درشکه نو و زیبایی منتظر ما ایستاده بود. سوار شدیم و به سمت بیمارستان به راه افتادیم. در راه، مرد رو به من کرد و گفت: تو مرد بسیار خوش شانسی هستی. شاید این از عنایت امام بوده‌است که ارباب من، شما را برگزیده تا خرج درمانت را بدهد.
    گفتم: ارباب تو چرا و به چه علت تصمیم به چنین کاری گرفته است؟
    گفت: او پدر همان دختر بیماری است که امروز برای شفا به حرم آوردند و دخیل بستند. ارباب در خواب دیده‌است که بیمار مستمندی در حرم دخیل بسته و او باید خرج درمان وی را بدهد تا دخترش شفا بگیرد.
    با تعجب پرسیدم: بیماری آن دخترچیست؟
    گفت: بیمار روحی است. دکتر از درمانش عاجز مانده و ارباب باجبار او را به حرم آورده تا شفایش را از امام بگیرد.
    دیگر چیزی نفهمیدم. لبهای مرد تکان می خورد، اما صدایی نمی شنیدم. فقط در اندیشه آن دختر بودم و از ته دل برای شفایش دعا می‌کردم.
    مرا در بیمارستان بستری کردند و روز بعد عمل جراحی چشمانم انجام شد و یک هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم. مشاور ارباب جلوی بیمارستان انتظار مرا می کشید. با او سوار درشکه شدیم و به باغ ارباب رفتیم. در راه از مشاور حال دختر را پرسیدم. گفت: امیدی به زنده ماندنش نیست. اندوه به دلم نشست. گفتم: پس آن خواب...
    به تمسخر خندید و گفت: برو خدا را شکر کن. خواب بهانه‌ای شد تا تو درمان شوی.
    اما من از بهبود حالم راضی نبودم. دوست داشتم دوباره به همان حال بیماری‌ام بر می‌گشتم، اما آن دختر شفا می‌گرفت. نمی‌دانستم چگونه با پدر دختر روبرو بشوم. از اینکه او آن هزینه گزاف را برای معالجه یک بیمار شهرستانی پرداخته است به این امید ‌که خوابش صادقانه باشد و دخترش شفا بگیرد و حال هم پولش رفته و هم اعتقادش به شفا، نگران بودم.

    در باغ، ارباب خودش به استقبالم آمد و رویم را بوسید. از اینکه بهبود پیدا کرده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت: دوست داری چند روزی در خانه ما بمانی یا اسباب رفتنت به کاشمر را مهیا سازم.
    از او تشکر کردم و گفتم: باید برگردم.

    او به مشاورش دستوراتی داد و مرا با خود به داخل خانه‌اش برد. تنها که شدیم، به من گفت: می خواهم از تو تقاضایی بکنم.
    با خوشحالی گفتم: شما حق بزرگی به گردن من دارید. خوشحال می شوم که بتوانم کاری برایتان انجام بدهم.
    لبخندی زد و بی تامل گفت: می خواهم دامادم شوی.
    یکّه خورم. انتظار هر خواسته‌ای را داشتم جز این. خواب بودم یا بیدار؟ چنین باوری را در خواب هم نداشتم . حالا او، پدر دختری که دوستش داشتم، در بیداری روبروی من ایستاده، به نگاه من زل زده بود و از من می‌خواست که با شاهزاده رویاهایم ازدواج کنم. دوست داشتم بال در بیاورم و پرواز کنم و این خبر خوب را به پدر و مادرم بدهم که صدای غمگین مرد مرا به خود آورد:
    - آیا حاضری با دختری که سالها بیمار و روان پریش است زندگی کنی؟
    بی اختیار فریاد زدم: آری حاضرم.
    به همین سادگی خداوند خواسته مرا مورد اجابت قرار داد و من علاوه بر سلامتی به مراد دل خود رسیدم و با دختر رویاهایم ازدواج کردم. خوشبختانه حال همسرم بعد از ازدواج خوب شد و دیگر از آن بیماری در وجود او خبری نیست. من هم مغازه‌ای در کنار حرم برای خود خریدم و بکار تجارت مشغول شدم.
    حالا بیش از دوسال است که هر روز به قصد شکرگزاری به‌حرم می آیم و بابت عنایتی که آقا ارزانی‌ام داشته‌اند، سپاسگزاری می‌کنم.









    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #32

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,976 در 11,462
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    doooaaa






    ستاره‌ها می‌خندند




    نام شفا يافته : خانم الوندی
    نوع بيماري : تشنج

    تاريخ شفا :بیست و پنجم تیر ماه1372
    اهل : تربت حیدریه


    مادر چادر سیاهش را به سر کشید و در حالیکه از اتاق خارج می‌شد رو به دخترش کرد و گفت:
    - تو خانه هستی تا من برگردم؟
    دختر سرش را از روی کتابش برداشت و به مادر که در چارچوب در منتظر جواب ایستاده بود، نگاه کرد و پرسید:
    - کجا می روی؟
    مادر لبخندی زد و گفت:
    - اگر توفیقی باشد می‌روم به زیارت بی‌بی حُسنیه.

    مزار بی‌بی حُسنیه در نزدیکی خانه آن‌ها قرار داشت و مادر هرگاه مشکلی داشت به آنجا می رفت و از صاحب بقعه که سیده‌ای صاحب کرامات بود، درخواست مدد و یاری می‌کرد. دختر خیلی دوست داشت امروز با مادر به زیارت برود و نذری که برای موفقیتش در امتحانات نیت کرده بود را ادا نماید، اما امتحان سخت فردا مانع این رفتن می‌شد. رو به مادر کرد و گفت:
    - آری. من خانه هستم، چون فردا امتحان سختی دارم و باید خودم را آماده کنم. شما هم برایم دعا کنید.
    مادر گفت:
    - اتفاقا به همین منظور به زیارت می روم. نذر کرده‌ام برای موفقیت تو در امتحاناتت، نان و ماستی را میان زائران بی‌بی تقسیم کنم.
    دختر می دانست که پخش نان و ماست بین زائران از سنت های دیرپای مردم تربت‌حیدریه از گذشته تا هنوزاست. به یادش آمد اولین روزی که طعم نان و ماست نذری خوشمزه بی‌بی را چشید، کودکی پنج ساله بود.آنروز مادر دست او را گرفت و به طلب حاجتی به مزار بی‌بی برد. بعد از زیارت، مادر سفره نان خانگی‌اش را باز کرد و لقمه‌های کوچک نان و ماست را درست کرده و از او خواست تا آن‌ را میان زوّار تقسیم کند. بعد از تقسیم نان‌ها، مادر لقمه‌ای هم برای او ساخت و بدستش داد. دختر نان را به دندان کشید و از طعم خوش آن لذت برد. این نان و ماست با نان و ماستی که همیشه در خانه می خورد تفاوت داشت و به مراتب خوشمزه‌تر و لذت‌بخش‌تر از آن بود. از مادر پرسید:
    - مگر این نان و ماست را از خانه نیاورده‌ایم ؟
    مادربا لبخندی گفت : چرا؟ نان و ماست خانه خودمان است.
    دختر با تعجب پرسید:
    - پس چرا اینقدر خوشمزه است؟
    مادر گفت: چون نذر بی‌بی است. بی‌بی که نظر کند نان و ماست خوشمزه می‌شود.
    دختر نگاهی به مزار بی‌بی انداخت و سوال مبهمی در اندیشه‌اش نقش بست: این زن کیست که چنین مورد احترام مردم است. چرا به او بی‌بی می گویند؟ از کجا آمده و چرا مزارش در شهر آنها واقع است؟ سوالات مجهول ذهنش را با مادرش در میان گذاشت. مادر با محبت او را روی زانوی خود نشاند و قصه بی‌بی را چنین تعریف کرد:
    - در زمان هارون الرشید و در بغداد، مرد بازرگانی زندگی می کرد که در ناز و نعمت بسر می برد و از مشهورترین و معروف ترین تاجران بغداد بحساب می‌آمد. وی از دوستداران اهل بیت رسول اکرم(ص) به شمار می‌رفت و با امام جعفر صادق دوستی دیرینه‌ا‌ی داشت. هنگامی که امام صادق(ع) به شهادت رسید، اموال این مرد نیز به خاطر دوستی و نزدیکی‌اش با امام، توسط دشمنان ایشان غارت گردید و مرد مسکین و بی‌چیز شد. آنچنان‌که جز کنیز زرخریدی به نام حُسنیه چیز دیگری در بساط نداشت، این زن که از لحاظ زیبایی نظیر نداشت، مدت بیست سال در خانه او بود و ضمن خدمت برای وی، به مطالعات دینی نیز مشغول بود. وقتی که تهیدستی، خواجه را در فشار و نگرانی فرو برد، موضوع را با کنیزش در میان نهاد و به وی گفت:
    من جز تو کسی را ندارم؛ خیلی رنج کشیده ام تا به این درجه از فهم و کمال رسیده‌ای. اکنون برای روزگار متلاشی من فکری بکن.
    حُسنیه گفت: مرا به نزد هارون الرشید ببر و به قیمت صد هزار اشرفی سلطنتی بفروش.اگر او از این بهای بالا تعجب کرد ، بگو هنرش این است که همه علوم دینی را می داند.

    خواجه وقتی این سخن را از کنیزش شنید، گفت:
    من هرگز چنین کاری را نخواهم کرد، زیرا بیم آن دارم که هارون چون بر فضیلت تو آگاه گردد، برای همیشه ترا از من جدا کند.
    سپس گریست و گفت: من هرگز طاقت چنین فراقی را نداشته و ندارم.
    حُسنیه چون این سخن را شنید، گفت:
    خوفناک مباش که تا جان در بدن دارم محبت ترا از یاد نخواهم برد. برخیز. به خدا توکل کن و مرا به نزد هارون ببر و خود را از این نابسامی رهایی بخش. تقدیر هرچه باشد، همان خواهد شد.
    خواجه از بغداد به خراسان آمد و به نزد هارون شد و ماجرای فروش کنیز دانای خود را با او درمیان گذاشت.هارون پرسید:
    نام این کنیزچیست و بهایش چقدر می باشد؟
    خواجه گفت:
    نامش حُسنیه است و قیمتش یکصد هزار اشرفی سلطنتی می باشد.
    هارون از این بهای گزاف برآشفت و گفت: دلیل چنین قیمت زیاد برای این کنیزک چیست؟
    خواجه گفت: این زن به تمام علوم دینی واقف است. می توانید او را بیازمایید.
    هارون از حُسنیه درباره مذهبش پرسید. او بی درنگ و بدون هیچ بیم و هراسی گفت که بر دین محمد و مذهب جعفر صادق است. هارون چند تن از علمای دربارش را جمع کرد و از آنها خواست تا او را مورد آزمایش قرار دهند و میزان معلوماتش را بیازمایند.
    حُسنیه چنان صریح و فصیح جواب سوالات آنها را داد که هارون متحیر گردید و یکصد هزار اشرفی سلطنتی به خواجه پرداخت و او را از وی خریداری نمود . سپس از حُسنیه خواست تا از خلیفه چیزی بخواهد. حُسنیه بلافاصله گفت:
    من از خلیفه می خواهم که مرا به صاحبم بازگرداند.
    هارون چنین کرد و حُسنیه را به خواجه بخشید.
    حُسنیه پس از سال‌ها زندگی، در خراسان دیده از جهان فرو بست و در روستایی در نزدیکی تربت حیدریه بخاک سپرده شد. این روستا بخاطر همجواری با مزار بی‌بی حُسنیه به حُسنی شهرت یافت.
    دختر گفت: یعنی همین محله‌ای که کنار مزار قرار دارد؟

    مادر سری تکان داد و گفت: آری. بعدها که شهر بزرگ شد، این روستا به شهر متصل گردید و تبدیل به محله حُسنی شد.
    صدای شکستن شیشه پنجره افکار دختر را به هم ریخت. توپ بچه‌ها به شیشه اصابت کرده و باعث شکسته شدن شیشه شده بود. دختر از جا برخاست توپ را از وسط اتاق برداشت و به نزدیک پنجره رفت. بچه‌ها با دیدن او در قاب پنجره فرار کردند. دختر از ترس بی مورد آنها خنده‌اش گرفت. توپ را به کوچه انداخت و جارو را برداشت تا خرده شیشه‌های شکسته را جارو کند. اما ناگهان حالش به هم خورد و دچار سرگیجه شد. آمد که دستش را به دیوار تکیه بدهد تا مانع از افتادنش بر زمین شود، اما نتوانست و همانجا بر روی خرده شیشه‌ها فرو افتاد و از هوش رفت.
    ***
    مادر از زیارت که برگشت، هرچه در زد کسی در را بر روی او باز نکرد. با دیدن شیشه شکسته شده پنجره، دچار دلهره شد. زنگ خانه همسایه را زد و از پسر همسایه خواست تا از دیوار بالا برود و در را به روی او بگشاید. پسر چست و چالاک از دیوار بالا رفت و در را گشود. زن وارد اتاق شد و دخترش را صدا زد. اما کسی پاسخش را نداد. نگرانی و هراس به دل وچهره‌اش ریخت. بسرعت وارد اتاق شد و دخترش را که در آن حالت دید، جیغ بلندی کشید. چند تن از همسایه ها به کمکش آمدند و دختر را به بیمارستان رساندند. دکتر پس از معاینه رو به زن که هنوز از بهت بیرون نیامده بود کرد و گفت:
    - دختر شما دچار یک نوع تشنج شده است. بهتر است تا دیر نشده، او را به مشهد منتقل کنید.
    مادر در سکوت به دکتر خیره شده بود. دکتر ادامه داد:
    - من یک دکتر خوب را می شناسم که از دوستان من است. شما را به او معرفی می کنم.
    سپس بر کاغذی مطلبی نوشت و به دست زن داد.
    مادر بلافاصله همراه با دخترش که حالا کمی بهتر شده بود و می توانست راه برود و حرف بزند، به مشهد رفت و دختر را به نزد دکتر(ب) برد. دکتر پس از شنیدن توضیحات مادر رو به دختر کرد و پرسید:
    - کجای بدنت درد دارد؟
    مادر بی تامل پاسخ داد:
    - او دچار تشنج شده است آقای دک...
    دکتر انگشتش را جلوی دهانش گرفت و مادر را دعوت به سکوت کرد.
    - اجازه بدهید خودش جواب بدهد.
    دختر آرام و شمرده گفت :

    - نمی دانم چه شد؟ بیکباره سرم گیچ رفت و از هوش رفتم.

    دکتر گفت:

    - الآن حالت چطور است؟ آیا همچنان سرت گیج می رود؟
    دختر گفت:
    - ستاره‌هایی قرمز مدام جلوی نگاهم را گرفته اند. صداهایی مبهم در میان سرم هوهو می کنند. حالت دلشوره دارم.
    دکتر رو به مادر کرد و گفت:
    - ایشان باید تحت مراقبت باشد . بیماری ایشان نوعی تشنج بدخیم است که نیاز به مداوا دارد.
    بعد نسخه‌ای برای دختر نوشت و به مادر گفت:
    - فعلا این داروها را مصرف کند تا بعد دوباره معاینه‌اش کنم و ببینم اثر داروها چگونه است.
    مادر از دکتر تشکر کرد و همراه با دختر از مطب او بیرون آمدند. در شهر می چرخیدند که ناخودآگاه از حرم سر در آوردند. زن به دختر گفت: خوب است که توسلس هم به امام(ع) بکنیم. دختر پذیرفت و هر دو وارد صحن حرم شدند. دختر در کنار پنجره فولاد جایی برای خود باز کرد و نشست. دلش را گره شفاعت امام و شفای خدایش قرار داد و با او به درددل نشست. ساعتی از نشستنش در پشت پنجره فولاد نگذشته بود که خوابش برد و در رویا مرد سبزپوشی را دید که به کنارش آمد و از او پرسید:
    - تو برای شفا به نزد ما آمده‌ای؟
    - دختر با گریه گفت: آری. شفاعتم کنید تا خدا شفایم بدهد.
    - مرد سبزپوش لبخندی زد و گفت: بی‌بی شفاعت تو را کرده‌اند. دوست داشتم با زبان خودت تقاضای شفایت را بشنوم.
    دختر با تعجب به مرد سبزپوش خیره شد و پرسید: بی‌بی؟ کدام بی‌بی؟

    مرد با همان نگاه مهربان گفت: مگر تو از نزد بی‌بی حُسنیه نمی‌آیی؟
    دختر با عجله گفت: چرا من از جانب او می آیم.
    مرد گفت:
    - خداوند تو را شفا می دهد، اما من از تو می خواهم که همیشه خادم زائرین من باشی.
    این جمله را که گفت، مرد بیکباره گویی نور شد و دور شد و از نگاه دختر گم شد. صدای ناقوس زنگ ساعت حرم که دوازده بار نواخت در گوشش طنین انداز شد. دختر با صدای زنگ ساعت حرم از حالت رویا خارج شد و چشمانش را گشود. شب به نیمه رسیده بود . مادر دورتر از او سر به سجده داشت. دختر احساس سبکی داشت. گویی هیچ دردی در وجودش نبود. آرام از جا برخاست و به سمت مادر رفت تا حقیقت خوابی را که دیده بود با او بازگوید. ستاره‌ها در آسمان به شادی او می خندیدند.








    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....



  4. Top | #33

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,976 در 11,462
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ملاقات بی‌واسطه






    نام شفایافته: حسین

    سن در هنگام شفا: 35 سال

    اهل: کلات نادری


    نوع بیماری: فلج



    حسین مرد ساده دلی از اهالی یکی از روستاهای بخش کلات نادر بود. او که با زحمت فراوان و با کارگری و روزمزدی خرج زندگی‌اش را در می‌آورد، از زندگی هرچند حقیرانه و فقیرانه خود راضی بود. می‌گفت همین‌که چهارستون بدنم سالم است و با کار و زحمت زیاد می‌توانم نان حلالی در بیاورم، خدا را هزار مرتبه شکر می‌گویم.

    خانِ روستا یک‌روز از حسین خواست تا به منزل او برود و پشت بام خانه بزرگش را کاهگل کند. حسین از این پیشنهاد خوب شادمان شد چون می‌دانست به حتم دستمزد خوبی برایش بهمراه خواهد داشت. او وسایل کاری‌اش را برداشت و شتابان راهی خانه‌یِ خان شد، غافل از آن‌که حادثه ای در کمینش نشسته است.

    خان دستور داده بود کاه و خاک و آب را برایش فراهم کنند تا او علّاف نشود و بتواند کارش را تند و سریع بانجام رساند. حسین همین‌که اسباب کار را فراهم دید، معطل نکرد و فوری دست بکار شد. خاک و کاه را با هم قاطی نمود و آب را با آن ممزوج کرد و کاهگل را مهیا ساخت. استامبولی چوبی بزرگی را که با خود همراه آورده بود، از مخلوط کاهگل پر کرد و آنرا بر روی شانه‌اش گذاشت و پایش را در اولین پله نردبان قرار داد، همزمان صدای "قیژی" از پایه نردبان برخاست. حسین توجهی به صدا نکرد. آنقدر شادمان از پیشنهاد کار شده بود که دوست داشت هرچه زودتر آن را به اتمام برساند. پایش را روی پلکان دوم نردبان محکم کرد و باز همان صدا را شنید. این‌بار هم اعتنایی نکرد و قدم به پله سوم نهاد. صدا شدیدتراز قبل بگوشش رسید. اینبار دیگرهراس به دلش ریخت. لحظه ای درنگ کرد و از همان‌جا رو به مباشر ارباب پرسید:


    - نردبان بهتری ندارید؟ گویا پایه‌یِ این نردبان لَقّ و شکسته است.

    مباشر که تازه بخاطرش آمده بود باید قبل از شروع کار، موضوع سست بودن پایه نردبان را به حسین اطلاع دهد، با نگاهی معذور رو به وی کرد و گفت:

    - باید ببخشی. یادم رفت که بگویم نردبان با خودت بیاوری. حرف تو کاملا درست است. مدتی است که پایه نردبان لقّ است و فرصت ترمیم آن را نکرده ایم. حالا می‌روم تا میخ و چکش بیاورم تا پایه آن را محکم کنی.

    حسین در حالیکه پله آخری را بالا می رفت، گفت:

    - برگردم پایین، محکمش....

    اما هنوز کلامش کامل نشده بود که نردبان با صدای وحشتناکی شکست و حسین از بالا بر زمین افتاد.

    آه از نهاد مباشر برخاست. بسرعت خبر را به خان رساند و خان دستور داد تا حکیم را به بالینش بیاورند. حکیم پس از معاینه حسین گفت:

    - متاسفانه کمرش شکسته است.

    خان پرسید: درمانی ندارد؟

    حکیم سری تکان داد و گفت: شاید یک معجزه .

    خان یا دلش بحال حسین سوخت و یا از آن‌که او در خانه وی دچار حادثه شده بود، ترسید که به مباشرش دستور داد او را به مشهد منتقل کند تا در بیمارستان به مداوایش ادامه دهد همانروز درشکه‌ای مهیا کردند و حسین را به مشهد برده و در بیمارستانی بستری کردند. اما درمان افاقه نکرد و حسین از کمر فلج و لاجرم خانه نشین شد. او دیگر با کمک عصا هم به سختی می‌توانست راه برود و این برای وی که زندگی اش به کار روزمزدی‌اش بستگی داشت، یعنی مرگ.

    خان برای مدتی کمک به حسین را ادامه داد و ماهانه مبلغی را به وی پرداخت می‌کرد، اما این کمک هم پس از چندی قطع و حسین در اندوه خجالت خانواده ماند.

    اهالی روستا به او پیشنهاد کردند که برای شفا به حرم امام‌رضا(ع) برود و او که از هر پیشنهادی برای بهبودش استقبال می‌کرد، بلافاصله اسباب سفر را مهیا نمود و سوار بر قاطری راهی مشهد گردید تا به زیارت و شفاخواهی به نزد امام رئوف برود. حسین که تا آنروز حرم را ندیده و بخاطر فقر مالی به زیارت نرفته بود، در جلوی حرم از قاطر پیاده شد. قاطر را به همراهش سپرده و خود لنگان لنگان و با کمک عصا وارد صحن حرم گردید. داخل صحن پر از اتاق‌های کوچکی بود که هر کدام دری جداگانه داشت و حسین به تصور آنکه مرقد امام در یکی از آن اتاقهاست با سادگی روستایی‌اش از مرد خادمی که جلوی سقاخانه اسماعیل طلایی ایستاده بود، پرسید:

    - امام‌ کجاست؟ ما از کلات آمدیم و می‌خواهیم ایشان را زیارت کنیم.

    مرد خادم به تصور آن‌که حسین قصد مزاح با وی را دارد، اشاره به یکی از مناره ها کرد و گفت:

    - امام آن بالاست.

    حسین با همان سادگی ایلیاتی‌اش دوباره پرسید: ما چطور آنجا برویم؟

    مرد خنده‌ای کرد و گفت: از پله ها.

    حسین به سمت مناره به‌راه افتاد و با زحمت از پله اول و دوم بالا رفت. اما همين‌كه خواست از پله سوم بالا برود، صدایى از بالا او را مخاطب قرار داد و گفت :

    - بالا نيا. آمدن از این پله ها براى تو زحمت دارد. همانجا بمان تا من خود به دیدنت بیایم.

    حسین ایستاد و مردی که او را مخاطب قرار داده بود از پلکان پائين آمد؛ حسين از ديدن مرد خوشحال شد و سلام كرد. مرد جواب سلام او را داد و گفت: برای چه می‌خواستی از پلکان این مناره بالا بیایی؟ آیا با کسی کار داشتی؟


    گفت : آری آقا. برای دیدن امام آمده‌ام. از مرد خادمی سراغش را گرفتم، گفت که در بالای مناره می‌توانم زیارتش کنم. آخر من به قصد شفا آمده‌ام و باید او را ببینم. شش ماه است كه از كار افتاده‌ام و حالا آمده‌ام تا مرا خوب كند.

    مرد دستى به كمر حسین کشید و در حال، چوب‌ها از زير بغل او افتاد،حسین متحیر در خود نگریست که بر روی پاهای خود ایستاده و هیچ دردی را حس نمی‌کند.

    مرد چوب‌ها را از زمين برداشت و آنرا به دست حسین داد. به او گفت:

    - برو و هر آن‌چه را که ديدى براى آن مرد خادم نقل كن.

    حسين به نزد خادم رفت. مرد تا حسین را سالم و سرحال دید که به حالت عادى راه مى‌رود و چوب‌هاى عصا را در دستانش گرفته‌است، تعجب كرد. دانست که اتفاقی رخ داده و حسین با همان صداقت روستایی‌اش توانسته امام را دیده و شفایش را از او بگیرد.پس به استقبال او شتافت و وی را تنگ در آغوش گرفت. رویش را بوسید و از این‌که با او مزاح کرده‌است عذرخواهی نمود.

    حسين با همان صفای روستایی‌اش از مرد به‌خاطر راهنمائى‌اش تشكر ‌كرد و از این‌كه او را مستقیم و بدون واسطه به نزد ‍ امام فرستاده است اظهار خوشحالی نمود و خطاب به مرد خادم گفت : خدا پدرت را بيامرزد كه مرا خدمت امام فرستادی و او شفاى مرا داد.

    مرد نتوانست جلوی گریه‌ا‌ش را بگیرد. خودش را روی زمین انداخت و پای حسین را بوسید و گرد کفش‌های او را به چشمانش مالید. در حالیکه مدام می گفت: مرا ببخشید آقا... مرا ببخشید مولا. من به زائر شما جسارت کردم و با شوخی خود او را آزردم. اما شما بزرگواری کردید و به استقبال او آمدید. من... من لیاقت پوشیدن لباس خادمی شما را ندارم.

    کتش را از تن کند و آنرا بر تن حسین پوشاند و گفت: مرا عفو کن. تا خدا هم بر من ببخشاید.

    حسین هاج و واج مانده بود و نمی دانست که مرد را چه شده که چنین زار و حزین می نالد و از وی طلب بخشش دارد.

    دست او را گرفت.او را از زمین بلند کرد و کتش را دوباره بر تنش پوشاند و گفت:

    - من ترا عفو کنم؟ من تا عمر دارم دعاگوی تو خواهم بود.

    مرد خادم حقیقت ماجرا را برای حسین بازگو کرد. حسین درحالی‌که اشک در نگاهش نشسته بود به آرامی گفت:

    - ترا می بخشم به شرطی‌که مرا به حرم آقا ببری. می خواهم سر بر آستان مبارکش بگذارم و از ته دل بگریم. می خواهم خدایش را شکر کنم که او را واسطه دخیل بندی ما با خود قرار داده است.

    مرد در حالی که می گریست، دست حسین را گرفت و او را به سمت ضریح برد. حسین در حالیکه همراه مرد می رفت، نگاهی به مناره انداخت. انگار ازآن بالا کسی آندو را زیر نظر داشت.








    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....



  5. Top | #34

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,976 در 11,462
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    doooaaa


    نگاه دوباره









    چشمهایش سوز می داد . درست مثل آنکه سیخ داغی توی آن فرو کرده باشند .

    فریاد بلندی کشید و کمک طلبید . اما صدایش در هوای دم کرده کوه پیچید و چندین بار منعکس شد و تنها خودش پژواک صدایش را شنید . آخر در آن هوای تنوری تموز که گرمی خورشید هوا را می پخت ، در آن حوالی چه کسی می توانست پرسه بزند تا فریاد کمک خواهی او را بشنود و به یاری اش بشتابد ؟ هیچکس.

    اشک توی چشمان غبار گرفته اش گرد شد و با خون از خانه تاریک نگاهش بیرون لغزید . سعی کرد تا اطراف را ببیند . اما جز سیاهی چیزی در نگاهش نمی نشست . براستی کور شده بود .

    صبح خروسخوان گله را برای چرا به سمت کوه هی کرد و پس از آنکه ساعتها از ده دور شد ، نزدیکی های ظهر بود که به دامنه ی کوهی رسید . امسال خشکسالی مثل آفتی ویرانگر به جان روستا افتاده بود و او مجبور بود برای یافتن چراگاهی مناسب ، گله را تا دوردستها بیاورد و حتی شبها نیز در کوهها بخوابد .

    آنروز پس از آنکه گله را در دامنه کوه مستقر کرد ، لحظاتی در کنار تخته سنگی نشست تا خستگی از تن بدر کرد . اما گویی خستگی قرچماقتر از طاقت او بود ، چون بی اختیار پلکهایش بر روی هم افتاد و خوابی عمیق به سراغش آمد .

    نفهمید چه مدتی به این منوال گذشت که صدای واق واق سگهای گله ، چرتش را پاره کرد و تا چشم باز کرد، گرگی را دید که به گله اش زده و چند گوسفند را زخمی کرده است . بسرعت از جا برخاست ، چوبش را بالای سرش برد و فریاد کشان ، آن را چندین بار دور سرش چرخاند و با همه قدرتش به سمت گرگ پرتاب کرد . چوب اما به گرگ نخورد و او در حالیکه بره ای را به دهان گرفته بود، با سرعت در شیب دامنه کوه پایین رفت . سگها برای نجات بره بیچاره ، در پی گرگ گرسنه از دامنه پایین دویدند .شبان نیز به امید آنکه شاید گرگ از سگها بترسد و بره را بر زمین بگذارد ، در پی آنها راهی شد . هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که ناگهان زیر پایش خالی شد و به داخل گودالی عمیق فرو افتاد . سرش به جسم سختی خورد ، چشمهایش تیر کشیدند و درد همه وجودش را فرا گرفت . فریاد بلندی کشید و کمک طلبید. صدایش در هوای دم کرده کوه پیچید و چندین بار منعکس شد و تنها خودش پژواک صدایش را شنید ، نه هیچکس دیگر .


    آنشب، روستائیان با مشاهده گله بی شبانی که به روستا بازگشته بود ، و با دیدن گوسفندان زخمی، متوجه موضوع شده و برای پیدا کردن چوپان راهی کوه شدند . نیمه های شب بود که او را بیهوش و بی توان در داخل گودال بزرگی یافتند . درحالیکه خون همه صورتش را پر کرده و همچنان از چشمانش جاری بود .

    ***

    شبان برای معالجه چشمانش به شهر رفت ، اما درمان بی فایده بود و روشنایی به چشمان بی سوی او برنگشت . چوپان بیچاره که دیگر کاری از دستش بر نمی آمد ، یکی یکی گوسفندانش را فروخت و خرج زندگی و درمانش کرد ، اما درمان هم افاقه نکرد و فروغی به نگاه بی سویش نیامد .

    یکروز که از همه کس و همه جا ناامید شده بود ، با خود و خدایش خلوت نمود و با خدا شروع به صحبت کرد . با او شرط و پی کرد و زیر لب گفت :

    - ای خدای بزرگ ، خودت خوب می دانی که من چوپانم و شبانی بی چشم و نگاه باز نشاید . خداوندا من کار دیگری نمی دانم . زن و بچه هایم نگاه نیازشان به بازوی منست . با این نگاه تاریک چه کنم ؟ مرا شرمنده آنان قرار مده . خدایا شفایم را از تو می خواهم و رک و پوست کنده می گویم : یا نگاهم را بازگردان ، یا جانم را بستان تا شاهد شیون و گریه آنان نباشم.

    آنقدر گلایه و گریه کرد تا خوابش برد . در عالم خواب رویای عجیبی دید . و این رویا مقدمه سفر او به مشهد شد .

    ***

    پنجره فولاد دری به بهشت فضل و سخاوت خداست . چه بی شمار حاجتمندانی که کوبه این کومه بهشتی را کوبیده و خداوند رحمان، خودش در رحمت خویش را به روی آنان باز کرده است .

    شبان نابینا نیز به امید فضل و عنایت خدا ، پشت پنجره فولاد دخیل نشست و گره دلش را بر ضریح مقدس امام (ع)محکم کرد .

    سه روز در همانجا بست نشسته بود و جز با خدا ، با کسی حرفی نگفت . روز سوم در میان سیاهی نگاهش، ستاره روشنی دید . ستاره ای که از دوردستها هویدا شد و پیش آمد و بزرگ و بزرگتر شد و روشنایی فوق العاده اش همه نگاهش را پر کرد . چند بار پلک زد . چشمهایش را باز و بسته کرد ، اما از شدت نور کاسته نشد . کم کم گرمای مطبوعی را در وجودش حس کرد . حرارت همه اندامش را فرا گرفت و بیشتر بر چشمهایش نشست . چشمانش از شدت گرما سوز داشت . درست مثل آنروز که در گودال افتاده بود . دستهایش را روی چشمانش گذاشت و با تعجب سایه دستش را حس کرد . فریادی کشید و نگاهش را رو به آسمان باز کرد. آسمان آبی و کبوتران در پرواز، قاب چشمانش را پر کرد . حریصانه به این سو و آنسو نگریست . به سقاخانه اسماعیل طلایی . به دروازه ساعت . به گنبد زرد و طلایی . به پرچم سبزی که در بالای گنبد ، با وزش نسیم می تابید و صدایش در فضای پر همهمه و دعای صحن می پیچید . ناباورانه نگاهش را پایین آورد . صحن حرم و مردم به نگاهش آمدند . از هیجان و ترسی که نکند خواب می بیند ، چند بار پلکهایش را باز وبسته کرد . اما خواب نبود . همسرش را دید که با چشمانی ملتهب به او می نگریست . نگاه زن ترسیده بود .مات و مبهوت. مرد به رویش لبخند زد . زن به خود آمد و به سوی مرد دوید . اما قبل از رسیدن به او ، حلقه جمعیت مردم ، شوهرش را از نگاه او گرفتند و بر دستها بالا بردند . صدای صلوات و تکبیر در فضا پیچید . مرد را دید که بر امواج دستها به سوی دفتر شفایافتگان می رود . نقاره خانه که شروع به نواختن کرد ، زن از حالت شوکه بیرون آمد . حالا حقیقت ماجرا را فهمیده بود . ابر نگاهش شروع به باریدن کرد . سجده شکر به جای آورد و با همه دل از امام (ع) تشکر کرد .


    ***


    خشکسالی از ده رفته و برکت باران ، سرسبزی و طراوت را به روستا بازگردانده است . گوسفندان در دشت می چرخند و می چرند . شبان کنار جویبار کوچکی که از کنار دشت می گذرد و آب صاف و زلالش پای درختها را قلقلک می دهد و سبزه های خود روی کنار جوی را به بازی گرفته است، نشسته و به تصویر شفافش در آب می نگرد .

    از اینکه خدا نگاه دوباره ای به او بخشیده است تا بتواند تصویر خود در زلال آب و زیبایی آسمان آبی و سرسبزی دشت پر گیاه و کوههای سر به فلک کشیده را مشاهده کند ، احساس شادمانی کرد .

    دستها را در آب فرو برد . تصویرش در امواج بوجود آمده بر هم خورد. مشتی آب به صورت زد و وضو گرفت . در کنار درخت پیری دستار خود را پهن کرد و به نماز قامت راست کرد .

    پس از واقعه خوش شفا، او نذر کرده است که هر وقت بیاد آن روز خوب بیفتد ، دو رکعت نماز شکر به جای آورد .






    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....



  6. Top | #35

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,976 در 11,462
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    doooaaa



    گلایه






    نام شفایافته: سيده علويه موسوى


    اهل: گرگان


    نوع بیماری: مالاریا


    تاریخ شفا: 1354 هجری قمری




    - پاشو مرد. پاشو دور و وَرِ اتاق را تمیز کن. امشب مهمان داریم. الآنه که از راه برسند. پاشو دیگر. خواب و تنبلی بس است. مهمان عزیزی داریم. تو که می‌دانی، من نمی‌توانم اینجا را رُفتُ و روب کنم. من مریض هستم و خودت گفته‌ای دست به سیاه و سفید نزنم. مگر نگفتی برایم کارگر می‌گیری؟ آری، گرفتی. اما در گرگان. در گرگان که بودیم، کارگر کارهایم را انجام می‌داد. اما حالا که در مشهد هستیم، توی این خانه کوچک نزدیک حرم. چه کسی باید کارهایمان را انجام بدهد؟ خودمان. خب من که مریضم و نمی توانم. اصلا برای همین بود که مرا به مشهد آوردی و به همین خاطر است که حالا اینجا هستیم. تویِ این خانه کوچک نزدیک حرم.


    تو گفتی در مشهد دکترهای خوبی هستند. مرا آوردی تا معالجه کنی. اعتراضی نکردم. چهل روز بدون عذر و بهانه‌ هر جا که گفتی، همراهت آمدم. هر روز مرا به نزد دکتری بردی. اما فایده‌ای نکرد. خوب می‌دانم که مرضم را درمانی نیست. این‌را از دکتر آخر شنیدم . وقتی معاینه‌ام کرد، این‌را به تو گفت.

    چه می‌گویی؟ هان. دکتر چی گفت؟ خودت خوب می‌دانی که چه گفت. نمی‌خواهد خودت را به ساده‌لوحی بزنی. گفت: بیماری‌ من مزمن است. مزمن می‌دانی یعنی چه؟ یعنی لاعلاج. یعنی درمان ناپذیر. یعنی خوب نشدنی.

    آری من بیماری مزمن دارم. پس خوب نمی‌شوم. حالا پاشو که مهمان داریم. گفته‌اند زود می‌آیند و زود می‌روند. اتاق را جمع و جور کن. تختم را مرتب کن و لباس تمیزی به تنم بپوشان. آن چادر سپیدم را هم بیاور که موقع آمدنشان به سر بیندازم. چرا ماتت برده؟ می‌خواهی همینطور زل بزنی و نگاهم کنی؟ پاشو. دارد دیر می‌شود.

    مرد از واگویه‌های تب‌آلود زن از خواب بیدار شد و در کنار تخت او نشست. دست بر پیشانی گر گرفته او گذاشت. از داغی شدت تب هول کرد. سر به آسمان داد و نالید:

    - خدایا کمکش کن. تب دارد و مدام هذیان می‌گوید.

    بکنار پنجره رفت، پنجره را باز کرد و نگاه اشک‌آلودش را به سمت گنبد حرم چرخاند. شروع کرد با امام درددل کردن: یا امام غریبان، بدادش برس. درست است که او را برای درمان توسط دکترهای مشهدی به این‌جا آورده‌ام،

    اما خود و خدای خود می‌دانیم که نیت اصلی‌ام دخیل بستن در حرم تو و گرفتن شفا از خدای شفا دهنده توست. ای امام غریبان، ضمانت او را نزد خدایت بکن و شفایش را از او بخواه.

    چند ماه پیش زن که بیمار شد، مرد او را به نزد دکتری در گرگان برد. دکتر پس از معاینه، تشخیص داد که وی به مرض مالاریا مبتلا شده است. مرد هر کاری از دستش ساخته بود برای معالجه همسرش انجام داد. ولی بیماری او بهبود پیدا نکرد. بناچار او را به مشهد آورد تا توسط دکترهای مجرّب‌تر درمان شود. اما باز هم ره بجایی نبرد. یک روز علت را از دکتر پرسید. دکتر در جوابش گفت: بیماری همسر شما مزمن است.

    زن این جمله را شنید و سر لج را با مرد و خودش و بیماری آغاز کرد. دیگر داروهایش را نمی‌خورد و مرد که علت را نمی دانست، با خواهش و التماس از زن می‌خواست که با خود چنین نکند. اما زن توجهی به عجز و التماس‌های او نداشت.

    - تو اگر داروهایت را نخوری، خوب نخواهی شد.

    - من هیچوقت خوب نمی شوم.

    - چرا؟ مگر چه شده است؟ بیماری تو درد لاعلاجی نیست. اگر داروهایت را بخوری، خیلی زود خوب خواهی شد.

    - نه. تو می‌خواهی به من دل‌خوشی بدهی. اما من واقعیت را می‌دانم. من حرف‌های دکتر را شنیدم.

    - کدام حرف‌؟ مگر دکتر چیزی گفت؟


    - آری. شنیدم که در پاسخ سوال تو که از وی پرسیدی چرا حال همسرم بهتر نمی‌شود، گفت: چون بیماری او مزمن است.

    - خب آری. این را گفت. و به همین دلیل باید تو بیشتر مراقبت کنی تا زودتر خوب بشوی. باید داروهایت را به موقع بخوری تا مزمنی بیماری از تنت بیرون برود.

    - کسی که بیماری‌اش مزمن است، هرگز خوب نمی‌شود.

    - چه کسی این حرف را گفته؟

    - خود می‌دانم.

    - تو از کجا به این دانش اشتباه رسیده‌ای؟

    - اشتباه نیست. واقعیت است. مزمن یک نوع بیماری لاعلاج است.

    - اشتباه می‌کنی. مزمن یعنی کهنه. یعنی چیزی که زمان زیادی بر آن گذشته است. بیماری مزمن یعنی مرضی که مدت زیادی در بدن تو جاگیر شده است.

    - تو می‌خواهی به من روحیه بدهی. این‌را می‌دانم. اما تو نیز این‌را بدان که من دیگر به پایان خط رسیده‌ام. پس بگذار به حال خود باشم و در این درد بمیرم.

    اصرارهای مرد بی‌فایده بود و حرف‌های او در زن اثری نداشت. اگرچه بخاطر التماس‌های مکرّر مرد، ظاهرا قبول کرد تا دواهایش را به موقع بخورد، اما پنهان از چشم همسر، داروها را بیرون می‌انداخت و در پیش شوهرش، تظاهر به خوردن می‌کرد. حال زن روز بروز وخیم‌تر می‌شد و مرد مستاصل شده بود که چه کند؟

    یکروز از سر استیصال و ناامیدی از خانه بیرون رفت و رو به حرم نهاد. پشت پنجره فولاد نشست و همه دردهای درونش را با گریه بیرون داد.

    - ای امام غریبان، التفاتی کنید که درمانده و بی‌راه چاره‌ شده‌ام. زنم بخوردن دارو تمکین نمی‌کند و حالش روز بروز بدتر می‌شود. می‌دانم که اگر مرحمت فرمایید، بیماری او خوب خواهد شد. من از سر ناچاری به این‌جا آمده‌ام و شفای او را طلب دارم. اگر توجهی به التماسم نکنید، گله و شکایتم از شما را به جدّم امام موسی کاظم(ع) خواهم گفت. به او می‌گویم که مهمان شما بودم، اما مهمان نوازی ندیدم.

    با این درددل کمی آرام شد. گریه تسکینش داد و به خانه برگشت. زن هنوز در شدت تب می‌سوخت. بر بالینش نشست و گریست. از شدت خستگی و گریه خوابش برد. نیمه‌های شب با واگویه‌های تب‌آلود زن از خواب بیدار شد. زن حرف‌های غریبی می‌زد. این‌که مهمان دارد و باید خانه را آب و جارو کند. شدت تب دیوانه‌اش کرده بود. هذیان می‌گفت. چون آن‌ها در این شهر غریب بودند و کسی را نمی‌شناختند. پس چه کسی قرار بود که به مهمانی آن‌ها بیاید؟مرد به حرف‌های زن توجهی نکرد و دوباره خوابید. نزدیکی‌های صبح و با صدای اذان از خواب بیدار شد. همسرش در بستر نبود. نگران از جا برخاست و در پی او به اتاق‌های دیگر سر زد. او را در آشپزخانه یافت که داشت برای او چایی دم می‌کرد. از این‌که زن را در حال کار می‌دید، شگفت‌زده شد و پرسید:

    - چرا از جا برخاسته‌ای؟ مرا بیدار می‌کردی تا برایت چای بگذارم.

    زن خنده‌ای کرد و گفت: دیشب که بیدارت کردم تا به استقبال عمویت بروی، آن‌قدر خسته بودی که حتی متوجه آمدن ایشان نشدی.

    شک و تعجب در نگاه مرد ریخت. پرسید:

    - عمویم؟ کدام عمو؟

    زن با همان لبخند و متانت ادامه داد:


    - همان عمویی که دیروز بدیدنش رفته و از او گِلِه کرده بودی. ایشان دیشب به این‌جا آمد و گفت تا به تو بگویم که به مهمان نوازی وی شک نکنی. او هم‌چنین گفت که بیماری من دیگر نیاز به درمان ندارد و من با شفاعت ایشان شفایم را از خدا دریافت کرده‌‍‌ام.

    مرد بر شدت تحیرش افزوده شد. با صدایی شبیه فریاد پرسید: شفا؟

    زن آرام و با طمانینه سری تکان داد و گفت: اگر شفا نگرفته بودم که نمی‌توانستم از جا برخیزم و خود کارهای خویش را به انجام برسانم. عموی مهربانت گفت که دیگر لازم نیست گله ایشان را به نزد پدرش ببری.

    حالا دیگر او بود که گر گرفته بود و از شدت تب می‌سوخت. یاد حرف‌های دیروزش افتاد که در حرم به امام(ع) گفته بود:

    - من از سر ناچاری به این‌جا آمده‌ام و شفای او را طلب دارم. اگر توجهی به التماسم نکنید، گله و شکایتم را به جدّم امام موسی کاظم(ع) خواهم گفت.

    با خود اندیشه کرد که امام(ع) حرف او را شنیده و بخواب همسرش آمده است. سینی چای را از دست زن گرفت و همراه او به اتاق برگشت. هر دو روبروی هم نشستند. مرد به نگاه پر از شادی زن خیره شد و گفت:

    - برایم تعریف کن. من پر از اشتیاق شنیدن هستم. بگو که دیشب در خواب چه دیدی و امام(ع) با تو چه گفت؟

    زن که گویی تازه متوجه شده، آنچه بر او گذشته، رویا بوده است، با نگاهی پر ابهام در چشمان مرد خیره شد و پرسید: باور کنم که خوب شده‌ام؟ یا این یک تلقین موقت است و آن‌چه دیده‌ام، یک رویای دل‌خوشانه بوده است؟

    مرد دستان زن را در میان دست‌هایش فشرد و با عشق گفت: تو حقیقت را دیده‌ای.

    سپس ماجرای دیروز و رفتنش به حرم و طلب شفا کردن از امام(ع) را برای همسرش بازگفت.

    زن که در حالتی از بیم و امید به حرف‌های مرد گوش می‌داد، پس از اتمام سخنان او خواب دیشبش را تعریف کرد:

    - آن‌ها چهار تن بودند. یکی سیّد بود و نورانی با عمامه‌ای سیاه بر سر و آن سه تن دیگر، دکتر بودند با لباس‌های سپید. آن مرد نورانی رو به آن سه تن کرد و از آن‌ها خواست تا مرا معاینه کنند. هر کدام جدا جدا به معاینه من پرداختند و هر یک، نوعی بیماری برایم تشخیص دادند. سپس ایشان جلو آمد و دستی به سرم کشید و گفت: اشتباه تشخیص دادید. ایشان هیچ بیماری ندارد.

    دکترها دوباره به سراغ من آمدند و بار دیگر معاینه‌ام کردند و هر سه حرف مرد نورانی را گواهی کرده و گفتند:

    - درست می‌فرمایید. ایشان اکنون هیچ بیماری در وجودش نیست.

    آنگاه مرد نورانی رو به من کرد و گفت: سلام مرا به همسرت برسان و به او بگو لازم نیست گله مرا به نزد پدرم ببرد.

    مرد نگاه خیسش را از پنجره به بیرون داد و در حالی‌که به گنبد امام رضا(ع) خیره شده بود، آرام زمزمه کرد:

    - شهنشهی که نوازد ز مهر آهو را - کجا ز درگه لطفش رود کسی مایوس؟

    بعد اشک‌هایش را پاک کرد و رو به حرم گفت:

    - مرا عفو کنید آقا. جسارت کردم، جسارتم را ببخشایید. من حالا با زبان دل می‌گویم که پر از ایمان به معجزه‌ام. آری آقای من. خواب همسر من، یک خواب معمولی نبود. رویایی صادقه بود.





    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....



صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi