نذر سلامتی
نام شفایافته: نصراله کاشمری
اهل: کاشمر
نوع بیماری: کم سویی چشمان
جوان شیکپوش و متجددی درست روبروی پنجره فولاد نشسته و مثل ابر بهار می گریست. جلو رفتم و در کنارش نشستم. خواستم که بهنوعی سر صحبت را با او بازکرده و دلیل گریه بسیارش در این ابتدای سال که همه حال و هوای خوشی دارند و به دید و بازدیدهای عیدانه مشغولند را بدانم. کنجکاو شده بودم بدانم که چرا با آن تیپ و لباس و کراوات در حرم حضور پیدا کرده و با چنین دل شکسته و حال پریشان از امام چه میخواهد؟
سلام کردم. نگاه خیسش را در نگاه پر ابهام من دوخت و جواب سلامم را داد.
گفتم: میتوانم پرسشی از شما داشته باشم؟
گفت: میدانم پرسش شما چیست.
گفتم: میدانی ؟
گفت:آری.
با لبخند برویش نگریستم و گفتم: پس بگو.
گفت: میخواهی بدانی که غصهام چیست و چرا چنین پرسوز و گداز میگریم؟ آیا جز ایناست؟
گفتم: براستی همین پرسش را داشتم. تو از کجا دانستی؟
گفت: این سوال را هر روزه بارها و بارها را پاسخ دادهام.
- هر روزه؟ مگر تو چند وقت است که اینجا هستی؟
- بیش از دو سال. راستش را بخواهی، نذر کردهام تا هنگامی که سالم و سلامت باشم و توان آمد و شدم باشد، هر روز قبل از رفتن به مغازه، به اینجا بیایم و بابت عنایتی که امام بر من روا داشته است، از او تشکر کنم.
- چه عنایتی؟ شفا گرفتهای؟
- هم شفا و هم عنایت همسایگی و تشکیل خانواده در همجواری آقا.
کنجکاو شدم. همینکه رنگ ذوق و اشتیاق را در نگاهم دید، اشک از نگاهش برگرفت و سفره دلش را پیش رویم باز کرد.
- اهل کاشمر بودم. روزگارم چندان خوب و راضیکننده نبود. درآمد کمی داشتم و باصطلاح زندگی سختی را میگذراندم. پدرم اصرار داشت که داماد بشوم. میگفت: همینکه زن بگیری، بخت و اقبال به تو روی خواهد آورد و وضع مالیات خوب خواهد شد. اما من هراس داشتم و از ازدواج در آن وضعیت می ترسیدم. خودم بدبخت بودم، چگونه کس دیگری را در این فلاکت سهیم نمایم؟
اما هیچکس از فردای خود خبر ندارد، من نیز نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظار من است. در فلاکت فقر و بیکاری غرق بودم که ناگهان دردی در چشمانم عارض شد و روزگارِ سیاه مرا به تیرگی بیشتر کشاند.
ابتدا گمان بردم که دردی معمولی است و زود خوب خواهم شد. اما وقتی درد ادامه پیدا کرد و سوی نگاهم را گرفت، دانستم که با امتحان بزرگی روبرو شدهام. آزمونی که از فقر و تنگدستی هم سختترو سترگتر خواهد بود. دکترها علت درد چشمم و کمسویی نگاهم را تشخیص دادند و مرا برای معالجه به مشهد اعزام کردند.
در مشهد دکتر پس از معاینه گفت که تنها راه درمان درد و کم سویی چشمهایم، عمل جراحی است.
پرسیدم: خرجاش چقدر میشود؟
دکتر گفت: معلوم نیست. اما به حتم مبلغ بالایی خواهد بود.
پرسید: آیا پول لازم را برای عمل جراحی داری؟
گفتم: من در هفت آسمان هم یک ستاره ندارم.
گفت: پس ستاره این درد را هم در آسمان بخت خودت بیاویز.
با یاس از بیمارستان بیرون آمدم و با حالی نزار و خسته در خیابان میرفتم که خود را روبرو با حرم یافتم. به حرم پناه بردم و از امام طلب شفا کردم. چند روز در حرم بست نشستم و دخیل بستم تا یک روز که در حالت گریه و استغاثه به درگاه خدا بودم، متوجه دختر جوانی شدم که او را به حرم آورده و دخیل بستند. وقتی دختر بهمراه اربابوادهاش از برابر من گذشت یک لحظه چادرش بهکنار رفت و نگاه تار من سیمای دختر را دید. همان یک نگاه مات کافی بود که دنیای مرا بههم بریزد. با دیدنش گُر گرفتم. عقل و روح بیکباره از وجودم رفت. اندوه بیماری خودم را از یاد بردم و در غم عشق او اسیر شدم. گویی شاهزاده قصههایم را پیدا کرده بودم. با خود اندیشیدم که او برای شفای چه دردی دخیل بسته است؟ بجای دعا برای خویش، نذر استغاثه شفای اورا گرفتم. سرم را در مشبک ضریح پنهان کردم و رو به ضریح امام با گریه از خدا پرسیدم: خدایا، من برای درمان درد به نزد امام آمدم. اما در حرم ایشان دردی مصیبت بارتر نصیبم شد. از تو می خواهم که خود چاره سازی و راه درمان این درد را بر من بنمایانی.
در همین حال دستی بر شانهام نشست و صدای دورگهیِ پیرمردی بر پرههای گوشم خورد: شما بیمارید؟
با تعجب نگاهم را به جانب صدا چراربابدم. مردی با لباس شیک و تمیز روبرو با من ایستاده بود. گفتم: آری. بیمارم و به قصد شفا دخیل بستهام.
گفت: چرا برای معالجه به نزد دکتر نمی روی ؟
از فضولی بی موردش ناراحت شدم. اما در صدا و نگاهش نوعی محبت بیریا بود که مرا وادار به جواب کرد. واقعیت بیپولی و خرج زیاد عمل جراحی را برایش گفتم. گفت: برخیز و با مباشر من به بیمارستان برو. من خرج درمان ترا میپردازم.
در شگفت شدم. اینکه او کیست؟ و از میان این همه بیمارِحاجتمند چرا به نزد من آمده است؟
پرسیدم: شما که هستید؟
مباشرش جلو آمد و بجای او پاسخ داد: با من بیا. در راه شرح ماجرا را با تو خواهم گفت.
با او همراه شدم. در بیرون از حرم درشکه نو و زیبایی منتظر ما ایستاده بود. سوار شدیم و به سمت بیمارستان به راه افتادیم. در راه، مرد رو به من کرد و گفت: تو مرد بسیار خوش شانسی هستی. شاید این از عنایت امام بودهاست که ارباب من، شما را برگزیده تا خرج درمانت را بدهد.
گفتم: ارباب تو چرا و به چه علت تصمیم به چنین کاری گرفته است؟
گفت: او پدر همان دختر بیماری است که امروز برای شفا به حرم آوردند و دخیل بستند. ارباب در خواب دیدهاست که بیمار مستمندی در حرم دخیل بسته و او باید خرج درمان وی را بدهد تا دخترش شفا بگیرد.
با تعجب پرسیدم: بیماری آن دخترچیست؟
گفت: بیمار روحی است. دکتر از درمانش عاجز مانده و ارباب باجبار او را به حرم آورده تا شفایش را از امام بگیرد.
دیگر چیزی نفهمیدم. لبهای مرد تکان می خورد، اما صدایی نمی شنیدم. فقط در اندیشه آن دختر بودم و از ته دل برای شفایش دعا میکردم.
مرا در بیمارستان بستری کردند و روز بعد عمل جراحی چشمانم انجام شد و یک هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم. مشاور ارباب جلوی بیمارستان انتظار مرا می کشید. با او سوار درشکه شدیم و به باغ ارباب رفتیم. در راه از مشاور حال دختر را پرسیدم. گفت: امیدی به زنده ماندنش نیست. اندوه به دلم نشست. گفتم: پس آن خواب...
به تمسخر خندید و گفت: برو خدا را شکر کن. خواب بهانهای شد تا تو درمان شوی.
اما من از بهبود حالم راضی نبودم. دوست داشتم دوباره به همان حال بیماریام بر میگشتم، اما آن دختر شفا میگرفت. نمیدانستم چگونه با پدر دختر روبرو بشوم. از اینکه او آن هزینه گزاف را برای معالجه یک بیمار شهرستانی پرداخته است به این امید که خوابش صادقانه باشد و دخترش شفا بگیرد و حال هم پولش رفته و هم اعتقادش به شفا، نگران بودم.
در باغ، ارباب خودش به استقبالم آمد و رویم را بوسید. از اینکه بهبود پیدا کرده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت: دوست داری چند روزی در خانه ما بمانی یا اسباب رفتنت به کاشمر را مهیا سازم.
از او تشکر کردم و گفتم: باید برگردم.
او به مشاورش دستوراتی داد و مرا با خود به داخل خانهاش برد. تنها که شدیم، به من گفت: می خواهم از تو تقاضایی بکنم.
با خوشحالی گفتم: شما حق بزرگی به گردن من دارید. خوشحال می شوم که بتوانم کاری برایتان انجام بدهم.
لبخندی زد و بی تامل گفت: می خواهم دامادم شوی.
یکّه خورم. انتظار هر خواستهای را داشتم جز این. خواب بودم یا بیدار؟ چنین باوری را در خواب هم نداشتم . حالا او، پدر دختری که دوستش داشتم، در بیداری روبروی من ایستاده، به نگاه من زل زده بود و از من میخواست که با شاهزاده رویاهایم ازدواج کنم. دوست داشتم بال در بیاورم و پرواز کنم و این خبر خوب را به پدر و مادرم بدهم که صدای غمگین مرد مرا به خود آورد:
- آیا حاضری با دختری که سالها بیمار و روان پریش است زندگی کنی؟
بی اختیار فریاد زدم: آری حاضرم.
به همین سادگی خداوند خواسته مرا مورد اجابت قرار داد و من علاوه بر سلامتی به مراد دل خود رسیدم و با دختر رویاهایم ازدواج کردم. خوشبختانه حال همسرم بعد از ازدواج خوب شد و دیگر از آن بیماری در وجود او خبری نیست. من هم مغازهای در کنار حرم برای خود خریدم و بکار تجارت مشغول شدم.
حالا بیش از دوسال است که هر روز به قصد شکرگزاری بهحرم می آیم و بابت عنایتی که آقا ارزانیام داشتهاند، سپاسگزاری میکنم.