خسته تا جمكران
به مناسبت هفته دفاع مقدس یادی کرده باشیم از دلاوری ها و رشادت های رزمندگان و شهدای 8 سال جنگ تحمیلی به همین بهانه خاطره ای از شهيد مصطفي رداني پور از سرداران شهید خدمتتان بیان می کنیم
دو مرحله، در عمليات بيت المقدس آمده بود خط مرزي شلمچه با لباس سپاه و عمامه به سر. دو تا بي سيم چي دنبال او مي دويدند . دوربين کشيده بود و شبکه برق منطقه عمومي بصره را نشان ميداد و مي گفت: اگر هدف عمليات خرمشهر نبود مي توانستيم بصره را تصرف کنيم. همان وقت يک بسيجي آمده بود و مي پرسيد: بالباس خون آلود مي شود نماز خواند يا نه؟ با حوصله جواب او را داد و مقداري هم چرب و نرم تر از حد معمول. به او گفتم . اين بنده خدا هم فرصت گير آورده .عاشق عمامه تو شده گفت:
«وقتي اون سؤال شرعي مي پرسه به ويژه از نماز، من ديگه فرمانده نيستم.
اين همون چيزيه که من ميخوام.»
« با توسل به اهل بيته که مي شه يه جايي رسيد. يه جرقه کافيه تا تو رو از اين رو به اون رو کنه. آدم ديگهاي ميشي. من توي توسلهاي قبل از عمليات دنبال اين حال و هوا براي بچه ها هستم.»
براي من نگاه کردن به مصطفي عبرت بود و لحظه لحظه درخشش اين جرقه را در او ميديدم. اين همه تحول از کجا بود؟
يکبار مي گفت:
« در قم که درس ميخوندم روزهاي پنج شنبه مي رفتم عملگي ، خسته و کوفته ، غروب راه ميافتادم طرف جمکران .مثل ديوانه ها، پابرهنه، تا اونجا يابن الحسن يابن الحسن مي گفتم».
هميشه با خودم مي گويم مصطفي هر چه داشت از توسل ايام طلبگي بود. خالص. خالص.
برگرفته از كتاب بوي باران، سيد علي بني لوحي