مرد مستمندى از دنيا رفت، و از صبح كه جنازه او را بلند كردند تا شب، به واسطه ازدحام و انبوه جمعیت، دفنش طول کشید.
بعدها او را در خواب ديدند، پرسيدند: خداوند با تو چه كرد؟
گفت خداوند مرا آمرزيد و نيكى و لطف زيادى در حق من فرمود، ولى حساب دقيقى كرد.
حتى روزى بر در دكان رفيقم كه گندم فروشى داشت نشسته بودم با حال روزه، هنگام اذان كه شد، يك دانه از گندمهاى او را برداشته و با دندان خود دو نيمه كردم، در اينموقع یادم آمد كه گندم برای من نيست. آن دانه ی شكسته را بر روى گندمهاى او گذاشتم.
خداوند چنان حسابى كرد كه از حسنات من به اندازه نقص قيمت گندمي كه شكسته بودم گرفت.
منبع:
انوار نعمانيه، باب احوال بعد از مرگ
داستانها و پندها جلد 1