می نویسم ابر؛
تا کلماتم تا آخرین روز دنیا خون گریه کنند.
چگونه بغض هایم را نبارم؟ چگونه اشک هایم را ننویسم؟!
نام تو را که می آورم، تمام صفحات دفترم عطر می شوند
و قلمم از خود بی خود می شود و صلوات می فرستد.
لب هایم بی اختیار به دو دست بریده تو سلام می کنند
و اشک در چشمانم حلقه می زند.. ..
خدا کند باران ببارد!
زیر باران، بی بهانه می توان گریست.
می دانم آرزو داری باران بگیرد.
دست های بریده ات، مشک تکه تکه ات،
چشم هایت که با پیشانی ات خون گریه می کنند؛
همه چیز را می گویند بی آنکه تو لب باز کنی.
فرات، عربی کل می کشد.
ابرها، سنگ سوگت را به سینه می کوبند؛
اما چشم هاشان خشکیده است.
نخل ها مرثیه خوان تواند.
جاده پیش پایت جان می دهد تا شرمگین خیمه ها نشود.