صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 42

موضوع: سوز دل {مجموعه اشعار شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها}

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    عضو كوشا
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1175
    نوشته
    175
    تشکر
    1,263
    مورد تشکر
    987 در 195
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    زبري صورت من و دستان عمّه ام
    تقصيرِ كوچه هاي يهوديِ شام بود

    شكرِ خدا هواي مرا داشت خواهرت
    در چشم ها عجيب نگاهِ حرام بود

    پايي كه زخم تاول آن هم نيامده
    وقتي به دادِ آن نرسي سرخ مي شود

    از ضربِ دستها چه به روزش رسيده است
    آن چهره اي كه با نفسي سرخ مي شود

    آنقدر پير كرده مرا نيزه دارِ تو
    هر كس كه ديد طفلِ تو را اشتباه كرد

    عمه به معجرم دوگره زد ولي ببين
    روي مرا كشيدنِ معجر سياه كرد

    حرف گرسنگي نزدم باز هم زدند
    اين سنگها عزيز تو را سير كرده است

    ته مانده ها ي گيسوي نازم تمام شد
    در بينِ مُشتِ پيرزني گيركرده است

    حسن لطفی



    امضاء
    گفته بودم چو بيائي غم دل با تو بگويم
    چه بگويم ! غمم از دل برود چون تو بيائي



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض



    تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند
    هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند

    دست در دست پدر دختر همسایه رسید
    ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند

    دخترک زیر پر چادر عمه می رفت
    آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند

    سنگی از بین دو نی رد شد و بر رویش خورد
    پس از آن ترکه ی چوبی اثرش را سوزاند

    پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا کرد
    شاخه ی سوخته ای نخل پرش را سوزاند

    دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید
    هیزم شعله ور افتاد و سرش را سوزاند

    این چه شهری است که لبخند مسلمانانش
    جگر دخترک رهگذرش را سوزاند

    این چه شهری است که بازار یهودي یانش
    گیسوی بافته ی تا کمرش را سوزاند

    زجر وقتی که سر حلقه ی زنجیر کشید
    بند آمد نفسش باز تنش تیر کشید

    گل سرخی به روی پیرهنش چسبیده
    خوار صحرا به تمام بدنش چسبیده

    زخم رگ های پدر بند نیامد حالا
    چندتا لکه روی پیرهنش چسبیده

    تشنگی زخم لبش را چقدر وا کرده
    بس که خشک است زبان بر دهنش چسبیده

    شانه هم بر گره ی موی سرش می گرید
    که به هم گیسویش از سوختنش چسبیده

    دید انگشتر باباش که با قاتل بود
    لخته خونی به عقیق یمنش چسبیده

    زجر آرام بکش حلقه ی زنجیرت را
    جرم زنجیر تو بر زخم تنش چسبیده

    عمه اش با زن غساله به گریه می گفت
    تار موی پدرش بر کفنش چسبیده


    شاعر : حسن لطفی


    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ

  4. تشكرها 4


  5. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض



    بر قلب زارم بیش از این ، آتش مزن ای نازنین
    شیون مکن آخرچنین،ای دخت خیرالمرسلین


    کمتر گریبان چاک کن ، دو چشمت پاک کن
    بستر روی خاک کن ، یکدم بنه سر بر زمین

    کم گو بابا کجاست ، منزلگهم ویران چراست
    بابای تو در کربلاست ، می آید از آن سرزمین


    از خستگی خاموش شد ، در خواب یا مدهوش شد
    گویا که هم آغوش شد با باب خود آن نازنین

    لختی چو خواب ناز کرد ، ناگاه چشمش باز کرد
    آه و فغان آغاز کرد ،زان وصل با هجران قرین

    زد آتش هجران شرر ، زان خواب شیرین بیشتر
    می خواست اززینب پدر،در پیش«زین العابدین»

    داغ اسیران تازه شد ، ویران سرا ، غموخانه شد
    پرسید: این غوغا چه هست ، آید به گوش امشب چنین

    گفتند از این ویرانه است ، ز آن دختر دردانه است
    بابش چو دور از خانه است ، می نالد آن کودک از این

    نا گه در آن ویران سرا ، شد محشری دیگر بئه پا
    آورده شد طشت طلا ، با شاه خاکستر نشین


    بی پرده شد نور مبین ، بگذاشتندش بر زمین
    در پیش آن طفل غمین ، یعنی بیا بابا ببین

    طفلانه ام یکدم ناز کرد ، آن گه سخن آغاز کرد
    باب شکایت باز کرد ، از جور کفّار لعین

    می گفت : ای باباب من ، ویرانه شد مأوای من
    مجروح گشته پای من ، چون دختری صحرا نشین

    چون دید خامُش باب را، گفت آنقدر واویلتا
    تاروحش از تن شد جدا ، آزاد شد از جور و کین

    هرگز نباشد در جهان جانسوز تر زین داستان
    دل آب می گردد حسان هر چند باشد آهنین




  6. Top | #24

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    August 2012
    شماره عضویت
    3467
    نوشته
    13,717
    صلوات
    28000
    دلنوشته
    1
    اللهم صلّ علی محمد و ال محمد و عجّل فرجهم
    تشکر
    27,703
    مورد تشکر
    58,273 در 13,378
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    تنها به شوقت این همه محنت کشیده ام

    وقتی که آمدی به برم نور دیده ام
    گفتم که باز هم نکند خواب دیده ام

    بابا منم شکوفه سیب سه ساله ات
    حالا ببین چه سرخ و سیاه و رسیده ام

    خیلی میان راه اذیت شدم ولی
    رنج سفر به شوق وصالت کشیده ام

    این را بدان که بین تو و تازیانه ها
    نام تو را به قیمت سیلی خریده ام

    در بین این مسیر پر از غصه بارها
    از آسمان ناقه چو باران چکیده ام

    پایم سرم تمام تنم درد می کند
    از بس که "زجر" در دل صحرا کشیده ام

    کم سو شده دو چشم من از ضربه های او
    حتی به زور صوت رسا را شنیده ام

    از راه رفتنم تعجب نکن که من
    طعم بد شکستن پهلو چشیده ام

    پاهای من همه پر طاول شده ببین
    خیلی به روی خار بیابان دویده ام

    چادر ز عمه قرض گرفتم که زیر آن
    پنهان کنم ز روی تو گوش دریده ام

    بشنو تمام خواهش این پیر کودکت
    من را ببر که جان تو دیگر بریده ام

    عمه که پاسخی به سؤالم نمی دهد
    آیا شبیه مادر قامت خمیده ام؟

    پاهای من همه پر طاول شده ز بس
    از ترس او میان بیابان دویده ام

    ***محمد علی بیابانی***


    امضاء


  7. Top | #25

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض






    الا اي ماه خونين كه آستانت آسمان بوسد
    چه زيبا آمدي تا دخترت هم آستان بوسد

    تو با سر آمدي من هم به جان گردم پذيرايت
    كه هر عاشق رخ جانانه خود را به جان بوسد

    پدر بوسم لبت جايي كه بوسيدست پيغمبر
    ولي در طشت زر ديدم كه چوب خيزران بوسد

    تو را من هر چه مي بوسم چرا من را نمي بوسي
    چو باشد رسم، مهمان را كه روي ميزبان بوسد


    اگر وقت وداع آخرين با عمه ام زينب
    ندانستم چرا زير گلويت با فغان بوسد

    ولي الحال مي فهمم كه مي بينم سرت بي تن
    كه رگ هاي گلويت را صبا بويد، سنان بوسد




    شاعر : استاد سید رضا موید
    ویرایش توسط نیایش*خادمه یوسف فاطمه(س)* : 26-11-2014 در ساعت 18:24
    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ


  8. Top | #26

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض



    امـشـب به دل درد و غـمـی جـانـکـاه دارم
    خـــورشـــیـــد روی نـــیـــزه را در راه دارم

    مـات رخـش در کـنـج ایـن ویـرانـه هـسـتـم
    صــحـبـت بـه لـکـنـت بـا سـر آن شاه دارم


    بــهــر پـذیــرایــی راســت شــاه بــی تــن
    بــرلــب به جــای خــنـــده تـــنـــها آه دارم

    رنــج سـفـر را بـا تـو مـیـگـویـم پــدر جــان
    امـــــا ز گــــفــــتـــن در دلــم اکــراه دارم

    از نـاقـه افـتـادم ولـی بــا کـس نـگـفـتـم ؟
    دردی مــیــان اسـتـخــوان گــه گــاه دارم

    قـرآن بـخـوان ای قــاری لــب تـشـنـه من
    تـا شـامـیـان فـهـمـنـد مـن هـمــراه دارم

    ایـن شـامـیـان گـویـی نـمـی دانـنـد بـابـا
    من هــم عـمـویـی مـثـل قـرص ماه دارم

    آمــاده رفـتـن شـدم یـک حــرف مــانــده
    آن حـــرف را بـــا شـــیـــعـــه آگـــاه دارم


    من شافع صحرای محشرگشته ام چون
    اذن شـفــاعــت هــمــچــو ثـارالـلـه دارم

    شاعر : حامد مظفر




    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ


  9. Top | #27

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن زنان
    تاریخ عضویت
    June 2012
    شماره عضویت
    2988
    نوشته
    8,405
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    خدایا به تو پناه میبرم از شر همه بدیها و ناملایمات زندگی پناهم ده که جز تو پناهی ندارم
    تشکر
    21,156
    مورد تشکر
    24,923 در 7,352
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    چه دلربایی میکنی از روی نیزه
    چه گریه هایی میکنم در پای نیزه

    دست عدو بر صورتم ردی فکنده
    بر صورت تو مانده رد پای نیزه

    طوفان خشم و کینه ای برد معجرم را
    کردم گمان که دیده ای از روی نیزه

    انگار من را به فراموشی سپردی




    
    امضاء



  10. Top | #28

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن زنان
    تاریخ عضویت
    June 2012
    شماره عضویت
    2988
    نوشته
    8,405
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    خدایا به تو پناه میبرم از شر همه بدیها و ناملایمات زندگی پناهم ده که جز تو پناهی ندارم
    تشکر
    21,156
    مورد تشکر
    24,923 در 7,352
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    از کی بابا؟ گشته ای بابای نیزه؟
    اهل حرم راهی قصر شوم شامند

    طشت طلا جای توست از بعد نیزه
    زینب شده گریان لبهای پر از خون

    اینقد سنگ خورده ای بر روی نیزه
    یک در میان بر عمه و من کرد اصابت

    آن سنگها که رد شده از بین نیزه
    آتش گرفت مویمو بال و پرم سوخت

    کاری نکردی لااقل از روی نیزه
    اف بر شما ای مردم پست یهودی

    دیدی کبودیم پدراز روی نیزه؟





    امضاء



  11. Top | #29

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن زنان
    تاریخ عضویت
    June 2012
    شماره عضویت
    2988
    نوشته
    8,405
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    خدایا به تو پناه میبرم از شر همه بدیها و ناملایمات زندگی پناهم ده که جز تو پناهی ندارم
    تشکر
    21,156
    مورد تشکر
    24,923 در 7,352
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    از عُمر یاس پرپرت چیزی نمانده
    من خواب دیدم که در آغوش تو هستم

    حالا ولی از پیکرت چیزی نمانده
    داری نگاهم می کنی با چشم بسته!

    از پلک چشمان ترت چیزی نمانده
    زیبایی ام را شامیان از من گرفتند

    از گیسوان دخترت چیزی نمانده
    لکنت زبانم علتش سیلی زجر است

    از نور چشم کوثرت چیزی نمانده
    با تازیانه روز و شب مأنوس بودم

    یعنی که از نیلوفرت چیزی نمانده
    زخم مرا با تکّه های معجرش بست

    از روسری خواهرت چیزی نمانده
    سنگ و تنور و نعل و نیزه ... علت این هاست

    که ای پدر! از ظاهرت چیزی نمانده
    لعنت به شمر و خنجر کُندش ... چرا که

    بابای من! از حنجرت چیزی نمانده
    حرف کنیزی شد، عمو از نیزه افتاد

    طوری که از آب آورت چیزی نمانده



    شاعر : محمد فردوسی

    امضاء



  12. Top | #30

    عنوان کاربر
    مدير ارشد انجمن چند رسانه ای
    تاریخ عضویت
    August 2014
    شماره عضویت
    7103
    نوشته
    7,710
    صلوات
    5000
    دلنوشته
    24
    طـاقتم طاق شـــــد و از تو نیامــــــد خبری...
    تشکر
    26,141
    مورد تشکر
    15,181 در 6,458
    وبلاگ
    5
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    قلبش شکسته بود و نگاهش به راه بود
    پژمرده از ندیدن خورشید وماه بود

    با آنکه رنگ چادر او رفت در مسیر
    از هر طرف اسیر هجوم نگاه بود

    در انزوای غربت و در انحصار غم
    کار مدام روز و شبش اشک و آه بود

    پشت ستم شکست زطوفان گریه اش
    او یک تنه برای پدر یک سپاه بود


    با آنکه نور ماه به چَشمش نمیرسید
    گلدسته های نیزه برایش پناه بود

    آیینه بود و هر قدم از کینه ها شکست
    این سنگ ها تقاص کدامین گناه بود؟


    مرگ رقیه خورد رقم در خرابه! نه!
    شاید زمان رد شدن از قتلگاه بود...

    وحیدکردلو






    امضاء
    .
    .



    اللهمّ عجّل لولیّک الفرج


    .

  13. تشكرها 3


صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi