نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: ماجرای تنفر از افسر عراقی 4زبانه

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    kabotar. ماجرای تنفر از افسر عراقی 4زبانه




    یکی از افسرهای عراقی به نام جاسم محمودی سرپرست اردوگاه بود و به زبان های فاسی، ترکی، کردی و عربی مسلط بود. همه ی بچه ها از او متنفر بودند و اگر دست شان می رسید دخلش را می آوردند.

    گروه فرهنگی مشرق به نقل از سایت جامع آزادگان - وضع زندان به قدری بود که سرانجام تصمیم به اعتصاب غذا گرفتیم. اعتصاب پنج روز طول کشید. عراقی ها هر چه سعی کردند اعتصاب را بشکنند، موفق نشدند. سرانجام با بغداد تماس گرفتند و یکی از تیمسارها آمد. بچه ها با صحبت کردند و خواسته هایشان را گفتند. گفتند که ما اسیر جنگی هستیم و شما به جای آنکه برابر قانون جنگ با ما رفتار کنید ما را به عنوان زندانی سیاسی در اینجا نگه داشته اید.

    گفت: ما اردوگاه آماده نداریم. هر موقع اردوگاه آماده شود، شما را به آنجا منتقل خواهیم کرد. بجه ها حرف هایش را باور نکردند و سه روز دیگر به اعتصاب غذا ادامه دادند تا اینکه لیستی از بغداد آمد و با خواندن اسامی تعدادی از بچه ها ـ از جمله مرا ـ از زندان بیرون بردند. با چشم های بسته ما را سوار ماشین کردند. پس از سه، چهار ساعت به محوطه ی وسیعی در استان الانبار در ۱۳۵ کیلومتری شمال غربی بغداد رسیدیم که جاده ی اردن هم از آنجا می گذشت. سه تا ساختمان آنجا بود که دور آنها سیم خاردار کشیده بودند و نگهبان های زیادی آنجا نگهبانی می دادند.

    ما را به یکی از ساختمان های خالی بردند و ده، پانزده روز آنجا نگه داشتند. به آنها گفتیم: تعدادی از برادران ما هنوز در زندان ابوغریب هستند و عراقی ها نگذاشتند که به اینجا بیایند. گفتند: ممکن است آنها را به اردوگاه موصل برده باشند. ما از اینجا به اردوگاه موصل می رویم.

    یکی از افسرهای عراقی به نام جاسم محمودی سرپرست اردوگاه بود و به زبان های فاسی، ترکی، کردی و عربی مسلط بود. همه ی بچه ها از او متنفر بودند و اگر دست شان می رسید دخلش را می آوردند. یک روز تعدادی دیگر از مأموران صلیب سرخ آمدند و گفتند: برای خانواده تان نامه بنویسید.

    سرهنگ دانش فر ارشد اردوگاه جلو رفت و گفت: ما برای خانواده هایمان نامه نوشته ایم و جواب هم دریافت کرده ایم. دیگر هم احتیاجی نیست. شما اگر می خواهید برای ما کاری بکنید، بروید با افسرانی که در زندان ابوغریب هستند و از خانواده هایشان بی اطلاعند تماس بگیرید.

    با این حرف سرهنگ دانش فر، دیگر کسی با آنها صحبت نکرد. وقتی صلیب سرخی ها رفتند یکی از سربازهای اردوگاه آمد و خطاب به سرهنگ گفت: سروان محمودی گفته اند لباس کامل بپوش و بیا بیرون.

    همه فهمیدند محمودی با سرهنگ دانش فر چه کار دارد. سرهنگ لباس هایش را پوشید و بیرون رفت و چند دقیقه بعد صدای فریاد او از شلاق هایی که به کف پاهایش می زدند بلند شد. آنجا هر کس را که می خواستند تنبیه کنند فلکش می کردند. صدای اعتراض و تکبیر بچه ها بلند شد. ولی فایده ای نداشت. عراقی ها می گفتند این قانون در تمام کشورهای عربی است.
    سرهنگ دانش فر را ده روز به زندان انفرادی انداختند و در آن هوای سرد بدون پتویی در آنجا نگهش داشتند. بعد هم او را از ارشدی برداشتند و به جای او سرگرد مهرآرا ارشد اردوگاه شد. البته او اجازه نداشت با اسرای بسیجی و سرباز تماس بگیرد.

    راوی: آزاده صفر یوسفی






    امضاء


  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi