نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: روایت پرواز ۞ پرواز یادگار پیامبر صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم ۞

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض روایت پرواز ۞ پرواز یادگار پیامبر صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم ۞






    ۞۞۞ روایت پرواز
    ۞۞۞

    نوشته ای از


    ۞۞۞ لیلا اسلامی گویا ۞۞۞







    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض



    خودش را به خانه فاطمه(س) رساند. چشمانش را به چهره بانوی مهربانش دوخت. هربار که نگاهش می‏کرد، غم سنگینی سینه ‏اش را می ‏فشرد. بانو چشمانش را گشود و فرمود:

    ـ اسماء! آبی بیاور تا وضو سازم.

    آب که حاضر شد؛ بانو به آرامی وضو گرفت. سپس خودش را خوشبو ساخت، در حالی که جامه نوین را بر تن می‏کرد، فرمود:

    ـ اسماء! جبرئیل در وقت وفات پدرم، چهل درهم کافور بهشتی آورد. حضرت آن را سه قسمت کرد.


    یک حصّه آن را برای خودش نگهداشت و یک بخش آن را برای من و حصّه سوم را برای علی علیه‏السلام . آن را بیاور تا مرا با آن حنوط کنند.






    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض






    بار دیگر به چهره نورانی بانویش چشم دوخت. دلش می‏خواست بنشیند و مدتها نگاهش کند.
    به فکر فرو رفت. از خودش پرسید:

    بانو، کافور را برای چه می‏خواهد؟
    همچنان در اندیشه فرو رفته بود. کم کم دلش به لرزه آمد. قدم هایش سست شد.


    حرفهای فاطمه علیهاالسلام بوی خداحافظی داشت.

    بانو خبر از یک پرواز می‏داد. پروازی تا بی‏نهایت.






    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض





    همه چیز را فهمیده بود، سرش را پایین انداخت. بغضش را فرو خورد. دلش نمی ‏خواست بانوی مهربانش به ناراحتی او پی‏ببرد.

    می‏دانست که دل بانو، غصه‏ های زیادی دارد؛ غصه‏ هایی که بعد از رفتن پدر بزرگوارش در دل سوزانش جای خوش کرده بودند. خودش را به بسته کافور رساند.


    دستهای لرزانش را جلو برد و آن را برداشت. لحظه ‏ای بعد خودش را به بانو رساند. فاطمه علیهاالسلام با دیدن بسته کافور به سخن آمد:
    ـ آن را نزدیک سرم بگذار.

    بسته کافور را بالای سر زهرا علیهاالسلام گذاشت. پرده‏ای از اشک، جلوی چشمانش را گرفته بود. بانویش را می‏دید که پاهایش را به سمت قبله نهاده، خوابیده است. و در حالی که جامه‏ اش را بر رویش می‏کشید، فرمود:


    ـ ای اسماء! ساعتی صبر کن، آنگاه مرا صدا کن؛ اگر جوابت را ندادم، علی علیه‏السلام را خبر کن، بدانکه من به پدرم ملحق شده‏ام.





    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ

  6. تشكرها 2


  7. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض






    حرفهای فاطمه علیهاالسلام که تمام شد، احساس کرد که تیری بر دلش نشست. از جایش بلند شد. نفسش بند آمده بود و داشت خفه ‏اش می‏کرد.

    دستش را به آستانه در قلاّب کرد تا بر زمین نیفتد. سینه ‏اش به شدّت می‏ سوخت و او را رنج می‏داد. دستش را روی قلبش گذاشت، تند تند می‏تپید.

    خانه خلوت بود. صدایی نمی‏ آمد. از دیوار فاصله گرفت. خانه به دور سرش می‏ چرخید. دستهایش را روی سرش گذاشت. نشست؛

    فضای غم آلود خانه برایش عذاب آور و دردناک بود. طاقت پرپر شدن فرشته زندگی‏اش را نداشت. دلش می‏خواست فریاد بزند؛ ولی بغضی که در گلویش ایجاد شده بود، امان نمی‏داد. لحظه ‏ای سکوت کرد.

    صدایی نمی‏ آمد. دستهایش را به زمین گذاشت، به زحمت بلند شد. قدم هایش می ‏لرزید. نگاهش را به اطراف چرخاند. صدای بغض آلود و گرفته‏ اش سکوت خانه را شکست:






    ویرایش توسط نیایش*خادمه یوسف فاطمه(س)* : 03-04-2014 در ساعت 16:50
    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ

  8. تشكرها 2


  9. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض





    ـ ای دختر مصطفی! ای دختر بهترین فرزندان آدم! ای دختر بهترین کسی که بر روی زمین راه رفته است! ای دختر کسی که در شب معراج به مرتبه «قاب و قوسین او ادنی» رسیده است...!

    لحظه ‏ها به کندی می‏گذشت، سیلاب اشک صورتش را در برگرفته بود. رنگ چهره ‏اش تغییر کرده بود. زانوهایش به لرزه افتاده بودند. نشست، دستهای لرزانش را به سوی جامه دراز کرد و آن را از روی بانویش کنار زد.

    احساس کرد که آسمان بر سرش فروریخته و زمین در زیر پایش به لرزه آمده است. فهمید که بانوی بزرگوارش او را در عالم غریبی تنها گذاشته است. سرش داغ شده بود. دستهایش را از هم گشود.

    دردمندانه بانویش را در بغل گرفت. لبهایش را به چهره ارغوانی و کبود شده بانویش نزدیک کرد و بوسه باران نمود.







    ویرایش توسط نیایش*خادمه یوسف فاطمه(س)* : 11-02-2017 در ساعت 09:10
    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ


  10. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن مناسبت ها
    تاریخ عضویت
    March 2011
    شماره عضویت
    1889
    نوشته
    31,832
    صلوات
    3655
    دلنوشته
    20
    تشکر
    54,378
    مورد تشکر
    92,609 در 31,344
    دریافت
    1
    آپلود
    0

    پیش فرض








    هنوز فاطمه را در آغوش داشت. صدای درِ خانه توجه‏ اش را جلب کرد. بی ‏اختیار چشمانش را بست.
    لحظه‏ای به فکر فرو رفت. از خودش پرسید:

    ـ اگر حسنین از مادرشان بپرسند، چه بگویم؟!

    سرش را به سوی حسنین علیهماالسلام برگرداند! آنها به خانه وارد شده بودند. با دیدن بستر مادر، مضطربانه، سکوت سنگین خانه را شکستند:

    ـ ای اسماء! چرا در این وقت، مادر ما به خواب رفته است؟
    سرش را پایین انداخت، هنوز گلویش می‏سوخت. صدایش به زحمت بلند شد:
    ـ مادرِ شما!....


    جمله‏ اش قطع شده، نگاه غمبارش به زمین دوخته شد. طاقت تماشای چهره ‏های محزون میوه ‏های دل رسول اللّه صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم را نداشت. نه تنها با پرواز یادگار پیامبر صلی‏ الله‏ علیه‏ و‏آله‏ وسلم، آنها یتیم شده بودند که او نیز تنهای تنها شده بود.







    امضاء

    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ





    اَلـــلّــــهـُــــمَّ عَــــجِـّـــلْ لِـــوَلـــیـــِّکَ الــــْفــــَرَجْ


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi