قال تعالى:
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ القَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَذَا القُرْآنَ ....
ما بهترين سرگذشت ها را به وسيله ى اين قرآن به تو وحى كرديم.......
ابرهه با آن سپاه عظیم ، مانند سیل بنیان کن به محل مأموریت خود رهسپار شد ، در بین راه غارتگریها کرد و هر کجا گوسفند و گاو و شتر دید آنرا تصرف نموده و در بیابان حجاز ، شبانی را با دویست شتر ملاقات کرد ، شترها از عبدالمطلب و شبان هم شبان او بود ، ابرهه شترهای عبدالمطلب را گرفت و براه خود ادامه داد تا در بیرون شهر مکه منزل نمود .
ابرهه در خیمه خود روی تخت نشسته و سران سپاه در اطرافش ایستاده بودند که دربان او وارد شد و گفت : اینک عبدالمطلب رئیس مکه و سرور قریش بیرون خیمه است و اذن ورود میخواهد ؟ ابرهه اجازه داد و پس از لحظه ای عبدالمطلب وارد شد .
آثار بزرگی و عظمت در چهره او نمایان بود ، ابرهه وقتی او را دید بی اختیار ازجا پرید و چند قدم او را استقبال کرد و کنار خود روی تخت نشانید و مراسم احترام را بعمل آورد سپس بمترجم خود گفت : از عبدالمطلب بپرس برای چه اینجا آمده ای ؟ ! گفت : بمن خبر رسیده که سپاهیان تو شتران مرا گرفته اند ، آمده ام درخواست کنم شتران مرا بمن برگردانید .
ابرهه گفت : عجبا ! من برای خراب کردن کعبه و ویران کردن اساس عظمت اینمرد آمده ام ، او بفکر شتران خویش است ، بخدا قسم اگر این مرد از من درخواست میکرد که از همین جا برگردم و کعبه را خراب نکنم ، من باحترام او برمیگشتم .
عبدالمطلب گفت من صاحب شترها هستم و این خانه هم صاحبی دارد ، من باید شتران خود را حفظ کنم و صاحب این خانه هم ، خانه خود را ، ابرهه دستور داد شتران عبدالمطلب را رد کردند و آنگاه با سپاه خود بعزم ویران ساختن کعبه بسوی شهر حرکت کرد ولی هنوز قدم در شهر مکه نگذاشته بود که پرندگانی کوچک بنام ابابیل بر فراز آسمان مکه نمایان شدند و کم کم خود را بالای سر سپاه ابرهه رساندند . آن پرندگان ، مانند هواپیماهای بمب افکن ، حامل سنگریزه هائی بنام سجیل بودند که فرق سپاهیان را هدف میگرفتند و سنگریزه بر سر آنها میکوبیدند و هر سنگریزه ای یکتن از سپاه ابرهه را هلاک کرد .
هنوز چیزی نگذشته بود که تمام سپاه ابرهه ، بجز یک نفر هلاک شدند و آن یکنفر بشتاب خود را بحبشه رسانید و به حضور نجاشی آمد و جریان کشته شدن سپاه را بعرض رسانید نجاشی با بهت و حیرت پرسید : آن پرندگان بچه صورت بودند که سپاه مرا نابود کردند ؟ !!
در آنحال یکی از همان پرندگان در هوا پیدا شد ، آنمرد گفت اعلیحضرتا ! این یکی از همان پرندگان خطرناک است که لشگر ما را هلاک کردند .
سخن آن مرد بپایان رسید ، و در همانحال ، سنگریزه ای بوسیله همان پرنده ، بر سر او فرود آمد و در حضور نجاشی جانداد .
این حادثه در سال ولادت خاتم انبیاء پیغمبر عالی مقام اسلام ( ص ) واقع شد .