پيرمرد مؤمنی داراى باغی بزرگ و پرميوه بود. او هنگام برداشت محصول، به مقدار نیاز برای خود می گرفت، و بقیه را به فقیران و نیازمندان می داد.
پيرمرد از دنيا رفت. فرزندان او كه پنج پسرش بودند، صاحب آن باغ شدند. ولى آنها برخلاف پدرشان عمل کردند، و گفتند: پدر ما پيرمردی سالخورده و بى عقل بود. بیایید مثل پدر عمل نکنیم و میوه های خود را به دیگران ندهیم. تا کاملاً ثروتمند و بی نیاز شویم!
به اين ترتيب تصميم گرفتند تمام مستمندان را كه هر ساله از آن باغ بهره مى گرفتند محروم سازند.
خلاصه همگى به منزلهاى خود رفتند و با یکدیگر، هم قسم شدند كه فردا صبح زود، تا هیچکس از فقرا و نیازمندان مطّلع نشده، به باغ بروند و ميوه هاى آن را بچينند!
صبح زود، وقتی همه خواب بودند، این برادران به آرامی سمت باغ حرکت کردند (تا فقیران متوجه آنان نشوند!) ولی وقتی به باغ رسیدند، دیدند که باغشان آتش گرفت و چيزى جز مشتى زغال و خاكستر سياه در آن باقى نماند!
خداوند آنها را به خاطر گناهشان گرفتار کرد و آن همه نعمت هاى آن باغ بزرگ را از آنها گرفت. به گونه اى كه کلّ باغ سوخت و همچون سياهى شب تاريك گرديد.
آنگاه پشيمان شدند و خودشان را سرزنش كردند و گفتند: وای بر ما! چرا از فرمان خدا سرپیچی کردیم؟ مى خواستيم فقیران و نيازمندان را محروم كنيم، اما خودمان از همه بيشتر محروم شديم! هم محروم از درآمد مادى، و هم محروم از بركات معنوى كه از طريق انفاق در راه خدا و به نيازمندان به دست مى آيد.
آرى اين است عذاب دنيا براى مجرمان، درحالی که عذاب آخرت بزرگتر است.
منبع: تفسیر سوره قلم، آیات 17 تا 33