روزي حجاج بن يوسف ثقفي در بازار گردش مي كرد. شير فروشي را ديد كه با خود سخن مي گويد ؛ حجاج در گوشه اي ايستاد و با دقت به سخنان شير فروش گوش داد.
شير فروش چنين مي گفت : اين شير را مي فروشم پولش را با درآمدهاي آينده روي هم مي گذارم و گوسفندي مي خرم.... آنقدر گاو و گوسفند تهيه مي كنم كه بتوانم از دختر حجاج بن يوسف خواستگاري كنم؛پس از ازدواج با دختر حجاج شخص مهمي مي شوم حال اگر روزي دختر حجاج از فرمانم سرپيچي كند با همين لگد چنان مي زنم كه دنده هايش بشكند!
همين كه پايش را بلند كرد پايش به ظرف شير خورد و شير بر زمين ريخت.
حجاج كه شاهد ماجرا بود پيش آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بر پيكرش بنوازند.
شيرفروش پرسيد : چرا مي زنيد؟
حجاج در پاسخ گفت:اين به كيفر آن لگدي است كه ميخواستي به دخترم بزني!