نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: مي كشمت مزدور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض مي كشمت مزدور



    اوايل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و دست خالي با دشمن تا بن دندان مسلح مي‌جنگيديم. بين ما يکي بود که انگار دو دقيقه است از انبار زغال بيرون آمده! اسمش عزيز بود. شب‌ها مي‌شد مرد نامريي! چون هم‌رنگ شب مي‌شد و فقط دندان سفيدش پيدا مي‌شد. زد و عزيز ترکش به پايش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب.

    وقتي خرم‌شهر سقوط کرد، چقدر گريه کرديم و افسوس خورديم. اما بعد هم‌قسم شديم تا دوباره خرم‌شهر را به ايران بازگردانيم. يک‌هو ياد عزيز افتاديم. قصد کرديم به عيادتش برويم.

    با هزار مصيبت آدرسش را در بيمارستاني پيدا کرديم و چند کمپوت گرفتيم و رفتيم سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110 است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستري بودند. دو تاي‌شان غريبه بودند و سومي سر تا پايش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پيدا بود.

    دوستم گفت: «اين‌جا نيست،‌ برويم شايد اتاق بغلي باشد! يک‌هو مجروح باندپيچي شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: بچه‌ها اين چرا اين‌طوري مي‌کند. نکنه موجيه؟

    يکي از بچه‌ها با دل‌سوزي گفت: بنده خدا حتماً زير تانک مانده که اين قدر درب و داغان شده!

    پرستار از راه رسيد و گفت: عزيز را ديديد؟ همگي گفتيم: نه کجاست؟ پرستار به مجروح باندپيچي شده اشاره کرد و گفت: مگر دنبال ايشان نمي‌گرديد؟

    همگي با هم گفتيم: چي؟ اين عزيزه!؟

    رفتيم سر تخت. عزيز بدبخت به يک پايش وزنه آويزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زير تنزيب‌هاي سفيد گم شده بود. با صداي گرفته و غصه‌دار گفت: خاک تو سرتان. حالا مرا نمي‌شناسيد؟ يک‌هو زديم زير خنده. گفتم: تو چرا اين‌طور شدي؟

    يک ترکش به پا خوردن که اين قدر دستک دمبک نمي‌خواد! عزيز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پيشکش. بعدش چنان بلايي سرم آمد که ترکش خوردن پيش آن ناز کشيدن است! بچه‌ها خنديدند. آن‌ قدر به عزيز اصرار کرديم تا ماجراي بعد از مجروحيتش را تعريف کرد.

    ـ وقتي ترکش به پام خورد، مرا بردند عقب و تو يک سنگر کمي پانسمانم کردند و رفتند بيرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همين هيس و بيس يک سرباز موجي را آوردند انداختند تو سنگر. سرباز چند دقيقه‌اي با چشمان خون گرفته، بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابي ترسيده بودم و ماست‌هايم را کيسه کرده بودم.

    سرباز يک‌هو بلند شد و نعره زد: عراقي پست‌فطرت مي‌کشمت! چشم‌تان روز بد نبيند. حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوري کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمي‌کنم. حالا من هر چه نعره مي‌زدم و کمک مي‌خواستم کسي نمي‌آمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه‌اي و از حال رفت. من فقط گريه مي‌کردم و از خدا مي‌خواستم به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا بدهد.

    بس‌که خنديده بوديم، داشتيم از حال مي‌رفتيم. دو مجروح ديگر هم روي تخت‌هاي‌شان دست و پا مي‌زدند و کرکر مي‌کردند. عزيز ناله‌کنان گفت: کوفت، زهر مار! خنده داره؟ ت

    ازه بعدش را بگويم. يک ساعت بعد به جاي آمبولانس يک وانت آوردند و من و سرباز موجي را انداختند عقبش. تا رسيدن به اهواز، يک گله گوسفند نذر کردم که او دوباره قاطي نکند. تا رسيديم به بيمارستان اهواز، دوباره حال سرباز خراب شد.

    مردم گوش تا گوش دم بيمارستان بودند و شعار مي‌دادند و صلوات مي‌فرستادند. سرباز موجي نعره زد: مردم اين يک مزدور عراقيه. دوستان مرا کشته! و باز افتاد به جانم. اين دفعه چند تا قلچماق ديگر هم آمدند کمکش و ديگر جاي سالم در بدنم نماند. يک لحظه گريه‌کنان فرياد زدم: بابا من ايراني‌ام، رحم کنيد.

    يک پيرمرد با لهجه عربي گفت: آي بي‌پدر، ايراني هم بلدي، جوان‌ها اين منافق را بيش‌تر بزنيد! ديگر لشم را نجات دادند و اين‌جا آوردند. حالا هم که حال و روز مرا مي‌بينيد.

    پ
    رستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: چه خبره؟‌ آمده‌ايد عيادت يا هرهر کردن. ملاقات تمامه. بريد بيرون! خواستيم با عزيز خداحافظي کنيم که ناگهان يک نفر با لباس بيمارستان پريد تو و نعره زد:

    عراقي مزدور، مي‌کشمت! عزيز ضجّه زد: يا امام حسين. بچه‌ها خودشه. جان مادرتان مرا از اين‌جا نجات بدهيد!

    نويسنده: داود اميريان
    مجله نسيم وحي - شماره 19



    التماس دعا


  2. تشكر

    نرگس منتظر (06-01-2012)

  3.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi