خون گلرنگ، ناشكيب و بيقرار،
بال در رخ افلاك ميكشد..
ستارهها را رنگ ميكند..
آفاق را در بركهاي از خون مينشاند..
باز هم، حسين دستانش را در چشمة خون فرو ميبرد..
اين بار سر و محاسن خويش را
براي سفر در دشت خون گلگون ميسازد..
-الله را اين چنين ملاقات ميكنم..
و جدم رسول الله را..
خون، روي هوش از او برگرفت
و چون اختري خاموش به نگاه بر زمين فرو افتاد..
برق كينه از چشمان ابن النسر فرو جهيد..
پيش آمد و با شمشيري بر سر حسين نواخت..
حسين دردمندانه زمزمه نمود:
-با دستت نخوري و نياشامي،
و الله تعالي تو را همراه با ظالمين محشور فرمايد..
سگهاي وحشيسرشت قبايل،
او را در ميان گرفتهاند..
و اندامش را به دندان ميگزند..
حسين به آهستگي گفت:
-اين همان تأويل روياي من است
كه خدايم آن را حق قرار داده بود..
زرعه ضربهاي بر كتف چپش فرود آورد،
ابن نمير تيري بر حلق او افكند
و سنان هم در ترقوهاش ...
و آنگاه در سينه ...
و سپس هم تيري در قربانگاه گلويش نشاند..
سگها بدنش را به دندان ميگزند..
و وحشيتر از همه، سگي است سياه و سفيد (أبقع)..