قزوه، امیرعلی سلیمانی را شاعری معرفی میکند که در جشنوارههای زیادی حائز رتبه شدهاست. این شاعر همدانی هم که عضو دورهی اول آفتابگردانهاست، غزلی عاشقانه از کتابش «برگریز» میخواند که به تازگی در انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیدهاست:
نشستهام مثل بچه شیری، که دل به چشم غزال دارد
بهارگیسوی چشمسبزی که با زمستان جدال دارد...
تا میرسد به این بیت که:
تو شمس باشی و مولوی من، غزل بخوانی و مثنوی من
اگرچه پیرم، ولیکن امشب، جوان شدن احتمال دارد
که آقا بلافاصله میپرسند: «شما پیری؟» و جمع میخندند و آقا میگویند: «از زبان ماها گفته.»
بیت آخر غزل هم دوباره به این موضوع اشاره دارد:
بخند تقویم روزگارم! نشان نده چند سال دارم
غمی که در سینهام نهفته، قریب هفتاد سال دارد
آقا میگویند: «به جای "پیرم" اگر بگذاری "طفلم"...» که جمع باز میخندند، اما آقا اضافه میکنند: «خالی از شوخی، بیت آخر، توجیه میکند این بیت را. قضیهی پیری را هم بگذارید انشاالله ۴٠-۵۰ سال دیگر از این حرفها خواهید داشت.»
قزوه، «محمدحسین ملکیان» را شاعری اصفهانی معرفی میکند که برای دفاع مقدس غزلی دارد. غزل ملکیان هم تحسین آقا را به همراه دارد:
جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد:
پدرم ضرب در چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد
در جواب کسی که میگوید، پدر از جنگ دست پر برگشت
هر دو تا آستین او خالیاست، تا جوابش در آستین باشد
آقا مقطع این غزل را هم خیلی میپسندند:
همقطار پدر که عکاس است، گفت در هشت سال جبهه و جنگ
حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد
آقا بعد از شعرخوانی از ملکیان میپرسند که آیا فرزند جانباز است یا نه و پس از پاسخ مثبت ملکیان اضافه میکنند: «سلام ما را به جانباز عزیز که پدرتان هستند برسانید.»
اما جوانترین شاعری که امشب شعر میخواند، «میثم داوودی»، از اعضای آفتابگردانهاست. داوودی غزلی با وزنی بلند میخواند:
شعر خواندی و استوارترین، کاخهای جهان خراب شدند
دست بردی به چشمهی زمزم، آبهای جهان شراب شدند
آقا بعد از تمام شدن این شعر میگویند: «خیلی خوب. جوانها انصافا خیلی خوب شدند.»
علیرضا قزوه، مهدی نظارتی را به عنوان شاعر بعدی معرفی میکند و میگوید: «نظارتی برای غزه شعری سپید میخواند.» و برای راهنمایی فردی که میکروفون را جابهجا میکند اضافه میکند: «با پیراهنی صورتی» و آقا هم بلافاصله میگویند: «دربارهی یک واقعهی سیاه!» نظارتی شعرش را تقدیم میکند به غزهای که در آن بیش از کودکان، کودکی کشته میشود:
دور تا دور شهر ایستادهاند
تا سرایت نکند بوی گرسنگی
و از اشتها نیفتند کافهنشینانی که بخت از ته فنجانشان گریخته...
آقا ضمن تشویق نظارتی میگویند:«با اینکه مانوس نیستیم با شعر سپید اما شعر شما رو فهمیدیم.»