هيچ آرزو كردهايد كاش برميگشتيم به روزگاري كه ديوارها كوتاهتر بود و درهاي خانهها اين همه قفل و بست نداشت و پنجرهها با اين همه نرده و حفاظ پوشانده نشده بود؟
به زمانهاي كه سخن گفتن روزمره را نيازي به سوگند خوردن نبود، چرا كه جز راست چيزي بر زبان نميآمد...
به زمانهاي كه اگر چرخ زندگيات خوب نميچرخيد، همسايهها هم احساس ميكردند كه نانِ خوش از گلويشان پايين نميرود.
راستی چرا آن صفا و صميميت از کوچه ها و خيابان های ما پر کشيد و رفت ؟
چرا از درد و رنج هم بی خبريم ؟ چرا به يکديگر به ديده شک و ترديد می نگريم ؟
شايد علتش نوع زندگی هامان باشد که ما را اين چنين از دوستی ، مهر ، فروتنی و صفا دور کرده است.
شايد اگر مثل قديمی ها ، هر شب جمعه به قبرستان کوچکی که کمی آن طرف تر ا ز خانه بود ، سر می زديم و نگاهمان به سنگ های قبری می افتاد که با صاحبان آشنايش خاطره ها داشتيم ، ديگر يادمان می ماند که رفتنی هستيم و نبايد دل به اين دنيای ناپايدار بست و به خاطرش دلی را آزرد.
شايد هم تقصير آسمان است كه با اين همه دود و سياهي، جلوي چشم ما را ميگيرد و نميگذارد كه هر شب، چشم به هزاران هزار ستارهي آن سقف بلند بيندازيم و شب به شب اين حقارت و كوچكي را از خود دور كنيم تا فردا صبح، رفتارمان با دوستانمان با همسايهي ديوار به ديوارمان و حتي با پدر و مادرمان، خداوار و اربابگونه نباشد...!
... غباري كه بر روزهاي انتظار مينشيند، رنگ كهنگي بر سوالاتم ميزند و سرگشتگي مرا در ميان آنها بيشتر ميكند كه براستي آيا ما وارث آن دلهاي پاكي هستيم كه سختترين بيماريها را به مدد يك دعاي خالصانه در كنار ضريحي مقدس به شفا مبدل ميكرد؟
آيا ما ادامهي آدمهاي نابي هستيم كه روزهاي جمعه، عاشقانه انتظار او را ميكشيدند و با اسبي آماده و زين كرده، براه ميافتادند به سوي دروازه شهر، تا نشاني باشد از اينكه ميدانيم موعود ميآيد و ما به انتظار او حتي مركباش را هم با خود آوردهايم.
آيا می شود دوباره برگرديم به صفا و خلوص آن روزگار ؟
”ماشين“، ”رايانه“ و " بزرگراه " مانع نيست. آنچه مانع است چشمهايي است كه به گناه آلوده شده و زبانهايي است كه به دروغ عادت كردهاند. گوشهايي است كه غيبت و تهمت شنيدهاند و دلهايي است كه انديشههاي غيرخدايي، تيره و سياهش ساخته...
کمر همت بايد بست. بايد آغاز کنيم. چه بهتر که از او که امام زمانمان است ، ياری بگيريم. او هم ، صفا و پاکی را می پسندد نه ريا و نفاق را. مثل قديمی ها باشيم که او را حاضر و ناظر خويش ، می ديدند و مطمئن بودند که هفته ای يکبار کارنامه اعمالشان در حضورش گشوده می شود و دغدغه خاطرشان ، آن بود که نکند رفتارشان بر چهره او اخمی بنشاند يا اشکی از ديدگان خدابينش جاری کند.
اما گويي در اين روزگار حيرت، ندايي راز آلود ما را به خود ميخواند:
”ما در رعايت حال شما كوتاهي نکرده و ياد شما را از خاطر نمی بريم...“
زمان تغيير را به تاخير نيندازيم. از همين لحظه...