نیایش*خادمه یوسف فاطمه(س)* (21-09-2014), صبور (26-09-2015)
اتل متل يه بابا
كه اسم او احمده
نمره جانبازيهاش
هفتاد و پنج درصده
اونكه دلاوريهاش
تو جبهه غوغا كرده
حالا بياين ببينين
كلكسيون درده
اونكه تو ميدون مين
هزار تا معبر زده
حالا توي رختخواب
افتاده حالش بده
بابام يادگاري از
خون و جنگ و آتيشه
با ياد اون موقعا
ذره ذره آب ميشه
آهاي آهاي گوش كنين
درد دل بابارو
ميخواد بگه چه جوري
كشتند بچههارو
«هيچ ميدوني يعني چي
زخميهارو بياري
يكي يكي روبازو
تو آمبولانس بذاري
درست جلوي چشمات
يه خورده او نطرفتر
با شليك مستقيم
ماشين بشه خاكستر»
گفتن اين خاطره
بدجوري ميسوزوندش
با بغض و ناله ميگفت
كاشكي كه پر نبودش
آي قصه قصه قصه
نون و پنير و پسته
هيچ تا حالا شنيدي
تانكها بشن قنّاصه؟
ميدوني بعضي وقتا
تانكا قناصه بودن
تا سري رو ميديدن
اون سرو ميپروندن
سه راه شهادت كجاست؟
ميدوني دوشكا چيه؟
ميدوني تانك يعني چي؟
يا آرپيجي زن كيه؟
آرپيجي زن بلند شد
«ومارميت» رو خوند
تانك اونو زودتر زدش
يه جفت پوتين ازش موند
يه بچه بسيجي
اونور ميدون مين
زير شنيهاي تانك
لِه شده بود رو زمين
خودم تو ديدهباني
با دوربين قرارگاه
رفيقمو ميديدم
تو گودي قتلهگاه
آرپيجي تو سرش خورد
سرش كه از تن پريد
خودم ديدم چند قدم
بدون سر ميدويد
هيچ ميدوني يه گردان
كه اسمش الحديده
هنوزم كه هنوزه
گم شده ناپديده
اتل متل توتوله
چشم تو چشم گلوله
اگر پاهات نلرزيد
نترسيدي قبوله
ديدم كه يك بسيجي
نلرزيد اصلاً پاهاش
جلو گلوله وايستاد
زُل زده بود تو چشاش
گلوله هم اومدو
از دو چشم مردونه
گذشت و يك بوسه زد
بوسهاي عاشقونه
عاشقي يعني اينكه
چشمهايي كه تا ديروز
هزار تا مشتري داشت
چندش مياره امروز
اما غمي نداره
چون عاشق خداشه
بجاي مردم خدا
مشتري چشماشه
يه شب كنار سنگر
زير سقف آسمون
مياي پيش رفيقت
تو اون گلوله بارون
با اينكه زخمي شده
برات خالي ميبنده
ميگه من كه چيزيم نيست
درد ميكشه ميخنده
چفيه رو ور ميداري
زخم اونو ميبندي
با چشماي پر از اشك
تو هم به اون ميخندي
انگاري كه ميدوني
ديگه داره ميپّره
دلت ميگه كه گلچين
داره اونو ميبره
زُل ميزني تو چشماش
با سوز و آه و با شرم
بهش ميگي داداش جون
فدات بشم دمت گرم
ميزني زير گريه
اونم تو آغوشته
تو حلقه دستاته
سرش روي دوشته
چون اجل معلق
يه دفعه يك خمپاره
هزار تا بذر تركش
توي تنش ميكاره
يهو جلو چشماتو
شره خون مي گيره
برادر صيغهايت
توبغلت ميميره
هيچ ميدوني چه جوري
يواش يواش و كمكم
راوي يك خبرشي
يك خبر پراز غم
به همسفر رفقيت
كه صاحب پسر شد
بري بگي كه بچه
يتيم و بيپدر شد
اول ميگي نترسين
پاهاش گلوله خورده
افتاده بيمارستان
زخمي شده، نمرده
زُل ميزنه تو چشمات
قلبتو ميسوزونه
يتيمي بچه شو
از تو چشات ميخونه
درست سال شصت و دو
لحظة تحويل سال
رفته بوديم تو سنگر
رفته بوديم عشق و حال
تو اون شلوغ پلوغي
همه چشارو بستم
دستهاتوي دست هم
دورسفره نشستيم
مقلب القوب رو
با همديگر ميخونديم
زوركي نقل ونبات
تو كام هم چپونديم
همديگر و بوسيديم
قربون هم ميرفتيم
بعدش برا همديگر
جشن پتو گرفتيم
علي بود و عقيلي
من بودم و مرتضي
سيد بود و اباالفضل
اميرحسين و رضا
حالا ازاون بچه ها
فقط مرتضي مونده
همونكه گازخردل
صورتشو سوزونده
آهاي آهاي بچه ها
مگه قرار نذاشتيم
هميشه با هم باشيم
نداشتيما، نداشتيم
بياين برا مرتضي
كه شيميايي شده
جشن پتو بگيريم
خيلي هوايي شده
ميسوزه و ميخنده
خيلي خيلي آرومه
به من ميگه داداش جون
كار منو تمومه
مرتضي منم ببر
يا نرو، پيشم بمون
ميزنه تو صورتش
داد ميزنم مامان جون
مامان مياد ودست
بابا جون و ميگره
بابام با اين خاطرات
روزي يه بار ميميره
فقط خاطره نيست كه
قلب اونو سوزونده
مصلحت بعضيها
پشت اونو شكونده
برا بعضي آدما
بندههاي آب و نون
قبول كنين به خدا
بابام شده نردبون
زنده ياد ابوالفضل سپهر
نیایش*خادمه یوسف فاطمه(س)* (21-09-2014), صبور (26-09-2015)
اتل متل يه بابا
كه اون قديم قديما
حسرتشو مى خوردن
تمومى بچه هاس
اتل متل يه دختر
در دونه باباش بود
هر جا كه بابا مى رفت
دخترش هم باهاش بود
اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفته رفيقاش
بابا چه مهربون بود
يه روز آفتابى
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه ها شد
دخترُ جا گذاشتش
چه روزهاى سختى بود
اون روزهاى جدايى
چه سالهاى بدى بود
ايّام بى بابايى
چه لحظه سختى بود
اون لحظه رفتنش
ولى بدتر از اون بود
لحظه برگشتنش
هنوز يادش ترفته
نشون به اون نشونه
اونكه خودش رفته بود
آوردنش به خونه
رهرا به سلام كرد
بابا فقط نگاش كرد
اداى احترام كرد
بابا فقط نگاش كرد
خاك كفش بابارو
سرمه تو چشاش كرد
هى بابارو بغل كرد
بابا فقط نگاش كرد
زهرا براش زبون ريخت
دو صد دفعه صداش كرد
پيش چشاش ضجّه كرد
بابا فقط نگاش كرد
اتل متل يه بابا
يه مرد بى ادعا
مى خوان كه زود بميره
تموم خواستگارا
اتل متل يه دختر
كه بر عكس قديما
براش دل مى سوزونن
تمومى بچه ها
زهرا به فكر باباش
بابا به فكر زهرا
گاهى به فكر ديروز
گاهى به فكر فردا
يه روز مى گفت كه خيلى
براش آرزو داره
ولى حالا دخترش
زيرش لگن مى ذاره
هي مى گفت دوست دارم
عروسيتو ببينم
ولى حالا دخترش
ميگه به پات مى شينم
مى گفت برات بهترين
عروسى رو مى گيرم
ولى حالا مى شنوه
تا خوب نشى نميرم
وقت غذا كه مى شه
سرنگ ور مى داره
يه زرده تخم مرغ
توى سرنگ مى ذاره
گوشه لُپ باباش
سرنگ و مى فشاره
براى اشك چشماش
هى بهونه مياره
«غصه نخور بابا جون
اشكم مال پيازه»
بابا با چشماش مى گه
خدا برات بسازه
هر شب وقتى بابارو
مى خوابونه توى جاش
با كلى اندوه و غم
ميره سر كتاباش
حافظُ ور مى داره
راه گلوش مى گيره
قسم مى ده حافظُ
خواجه بابام نميره
دو چشمشُ مى بنده
خدا خدا مى كنه
با آهى از ته دل
حافظُ وا مى كنه
فالُ و شاهد فال
به يك نظر مى بينه
نمى خونه، چرا كه
هر شب جواب همينه
ديشب كه از خستگى
گرسنه خوابيده بود
نيمه شب چه خواب
قشنگى رو ديده بود
تو يك باغ پر از گل
پر از گل شقايق
ميون رودى بزرگ
نشسته بود تو قايق
يه خرده اون طرفتر
ميان دشت و صحرا
جايي از اينجا بهتر…
بابا سوار اسبه
مگه ميشه محاله…
بابا به آسمون رفت
تا پشت يک در رسيد...
زنده ياد ابوالفضل سپهر
ویرایش توسط شهاب منتظر : 20-09-2014 در ساعت 21:32
نیایش*خادمه یوسف فاطمه(س)* (21-09-2014), صبور (26-09-2015)
کوه بابا بی پدر شد تا که رفتی تو
مام میهن بی پسر شد تا که رفتی تو
ای شکوه شانه های سبز هندوکش
آفتابی در بدر شد تا که رفتی تو
روح جنگل، تک درخت تا همیشه سبز
ایستادن بی ثمر شد تا که رفتی تو
ای سرا پا پیچ و خم هایی نشاط انگیز
سرزمینم مختصر شد تا که رفتی تو
در تو، پیدا بود و پنهان- سرزمین من
اضطرابم بیشتر شد تا که رفتی تو
کرد خون چشم تو رنگین غروبی را
شام دیجوری بدر شد تا که رفتی تو
ای تمام آزادگی و عشق، چشم من
از تبسم بر حذر شد، تا که رفتی تو
محمد يعقوبي
رفتن دلیل نبودن نیست
من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم
که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .
نیایش*خادمه یوسف فاطمه(س)* (21-09-2014), شهاب منتظر (21-09-2014), صبور (26-09-2015)
چشم، چشم، دو تا چشم
خمار و نافذ و مست
مو، مو، یه خرمن
قشنگ و مشكی یكدست
خط خط دو ابرو
مِشكیی و كمونی
خال، خال، دو گونه
گونهای استخونی
لب، لب، دو تا لب
همینجوری میخنده
قربون برم ماشاءالله
بابام چه قد بلنده
دندوناشو ببینین
عینهو مرواریده
بابا به این خشگلی
هیچ جا كسی ندیده
دست، دست، دو تا دست
چه مشكلها كه حل كرد
میگن كه وقت رفتن
مادرمو بغل كرد
بابام مَنم بغل كرد
دست بابام چه گرمه
حُسن، حُسن، محاسن
ریش بابام چه نرمه
پا، پا، دو تا پا
راهی جبهه بیتاب
مامان با گریه میریخت
پشت سر بابام آب
چشم، چشم، دو تا چشم
شب تا سحر بیداره
مو، مو، یه خرمن
پر از گرد و غباره
لب، لب، دو تا لب
خُشك و ترك خورده بود
آبروی آب رو
كام بابام برده بود
پا، پا، دو تا پا
خسته ولی پر توان
میبَره حمله بابا
سوی عدو بیامان
دست، دست، دو تا دست
گره كرده و مشته
با اون دستای گرمش
چه دشمنا كه كُشته
نیگا كنین عكسشو
چقدر قشنگو زیباست
خونه عجب معطر
به عطر و بوی باباست
بابام كنار سنگر
روی موتور نشسته
محاسن خاكیشو
رنگ حنایی بسته
محاسن نرم اون
تو جبههها خونی شد
بابای قد بلندم
راهی مهمونی شد
چشم، چشم، دو تا چشم
خوابیده توی صحرا
تو جبههها شهید شد
بابای ناز «زهرا»
خط، خط، دو ابرو
قرمزه و كمونی
خال، خال، دو تا خال
روگونه و پیشونی
خال روی گونههاش
قهوهای و قشنگه
ولی خال پیشونیش
خونی و سرخ رنگه
پا، پا، دو تا پا
دست، دست، دو تا دست
دست و پای بابا جون
زیر شنیهاشكست
قربون چشماش برم
همون چشای مستش
كدوم دست پلیدی
زد و چشاشو بستن
اونی كه دید باباجون
تو جبههها شهید شد
میگه تو خاك فكه
افتاد و ناپدید شد
آی دونه دونه دونه
نون و پنیر و پونه
بعد گذشت چند سال
بابا اومد به خونه
چوب، چوب، یه تابوت
كه تو كوچه روُون بود
جای بابا تو تابوت
یه تیكّه استخون بود
هزار هزار چشم مست
هزار هزار تا گونه
هزار هزار هزاران
نگاهِ عاشقونه
هزار هزار محاسن
یا خونی شد یا كه سوخت
هزاران دل عاشق
كه توی سینه افروخت
هزار هزاران پدر
هزار هزار تا مادر
هزار هزار محبت
هزار هزار تا همسر
هزار هزاران رفیق
هزار هزار برادر
هزار هزار تا فرزند
هزار هزار تا خواهر
هزار هزار رفاقت
هزار هزار معرفت
هزار هزار تا عاشق
هزار هزار تا رأفت
هزار هزار تا نامزد
هزار هزار اهل دل
هزار هزار طراوت
شمع مجلس و محفل
هزار گلِ سر سبد
هزار هزار قد بلند
هزار هزار هزاران
هزار هزار تا پیوند
هزار هزار شور و شوق
لبان پُر ز خنده
هزار هزار بسیجی
هزار هزار پرنده
هزار هزار پهلوُن
هزار هزار همخونه
رفتن كه ما بمونیم
رفتن كه دین بمونه
نیایش*خادمه یوسف فاطمه(س)* (21-09-2014), صبور (26-09-2015)
❤ |
وقتی که مست باده روح خدا شدی
یک لحظه از تمامی عالم رها شدی
وقتی سرت برای پریدن شتاب کرد
با ترکشی کنار سنگر خود سرجدا شدی
وقتی دلت برای زیارت کباب شد
روحت پرید و عازم کرب و بلا شدی
وقتی رسید پیکر تو پیش مادرت
گفتا رشیدتر ز همه سروها شدی
وقتی رسید نوبت میدان مین عشق
پر پر زنان به دست خودت قطع پا شدی
کار دل است منطق و آیا قبول نیست!!
اینکه برای همسفرانت فدا شدی
حالا تو نیستی که ببینی میان ما
جای تو خالی و تو ناآشنا شدی
دیگر قلم برای بیانش کباب شد
شاید گمان کند که تو چون اولیا شدی
شعر حقیر من نتواند بیان کند
اینکه تو مست باده روح خدا شدی...
شاعر : محمد جواد خراشادیزاده
♥اَلـــلّـــ♥ـهـُـــ♥ـمَّ عَـــ♥ـجِـّــ♥ـلْ لِــ♥ـوَلــ♥ـیـــِّکَ ♥الــــْفــ♥ــَرَجْ♥
♥اَلـــلّـــ♥ـهـُـــ♥ـمَّ عَـــ♥ـجِـّــ♥ـلْ لِــ♥ـوَلــ♥ـیـــِّکَ ♥الــــْفــ♥ــَرَجْ♥
شهاب منتظر (21-09-2014), صبور (26-09-2015)
❤ |
كجاييد خوبان گلچين شده؟
كه از خونتان عرش آذين شده
كجاييد اي سروهاي بلند؟
به طوف شما، جنگل احرام بند
چه كرديد با صخره و كوهسار؟
هلا، ماه و خورشيدتان وامدار!
شفق شرمگين از شط خونتان
فلق، ليلي آواي مجنونتان
هلا! عاشقان جگر سوخته
بر آتش زده، بال و پَر سوخته!
چه گفتيد با زخم در كارزار؟
كه شد آفتاب اين چنين شرمسار!
♥اَلـــلّـــ♥ـهـُـــ♥ـمَّ عَـــ♥ـجِـّــ♥ـلْ لِــ♥ـوَلــ♥ـیـــِّکَ ♥الــــْفــ♥ــَرَجْ♥
♥اَلـــلّـــ♥ـهـُـــ♥ـمَّ عَـــ♥ـجِـّــ♥ـلْ لِــ♥ـوَلــ♥ـیـــِّکَ ♥الــــْفــ♥ــَرَجْ♥
شهاب منتظر (22-09-2014), صبور (26-09-2015)
❤ |
بيا عاشقي را رعايت كنيم
ز ياران عاشق،حكايت كنيم
از آنان كه بوي خدا ميدهند
به دنياي ما كربلا ميدهند
از آنان كه در جبهه عاشق شدند
و با يك تبسم،شقايق شدند
ز مردان سرخي كه نوراني اند
سحر صورت و ماه پيشاني اند
از آنان كه از تيره آتشند
به دور زمين،خط خون مي كشند
از آنان كه با عافيت دشمنند
«و تير از پي امر حق ميزنند»
از آن سينه سرخان كه پرپر شدند
به بوي بهشت،معطر شدند
بيا ياد گلهاي پرپر كنيم
حديث جنون را،مكرر كنيم
بيا سينه چاك شهيدان شويم
صميمانه،خاك شهيدان شويم
بيا تا بچينيم يك زخم ناب
ز پيشاني غيرت آفتاب
بيا تا بگوييم«غيرت» كه بود
«بروجردي»و«حاج همت» كه بود
بيا همچو «منصور» عارف شويم
شبي مست از «حسن يوسف»شويم
بگوييم از «يوسف»،آن حق سرشت
علمدار سبز سپاه بهشت
از آن يوسف عشق،آن نازنين
كه پر بود از لحظه هاي يقين
از آن يار عاشق،ز شيخ شهيد
از آن عارف حق،بشير اميد
ز مردي كه نامش«محلاتي» ست
دلش نيمه شب،بي صدا مي شكست
از آن شيخ نوراني و اهل درد
از آن جبهه مرد صلابت نبرد
ز گردان «اشتر» و «شهبازي» اش
ز «ناهيدي» و شور سربازي اش
تو ميداني آيا «زماني» كه بود؟
«چراغي» و يا «قهرماني» كه بود؟
تو ميداني آيا «كريمي» كه بود؟
و با عشق،يار صميمي كه بود؟
تو با «قجهاي» همسفر بودهاي؟
ز همسنگران خطر بودهاي؟
تو در جبهه «فتح المبين» ديدهاي؟
خدا را شبي،روي مين ديدهاي؟
تو در جبهه «نصر» جنگيدهاي؟
تو با رمز «والعصر»،جنگيدهاي؟
چه ميداني از «باقري» ها،تو هيچ!
ز «كلهر»،بگو جان مولا،توهيچ!
نماندي تو يك فصل در جبهه،آه!
برو توبه كن،اي دل روسياه!
نخواندي تو از جبهه يك فصل،خون
نگشتي تو از جامه تن برون
نميداني از عشق و غيرت،تو هيچ
دل خويش را در تغافل تو هيچ
بيا هشت فصل جنون،گريه كن
بيا زير باران خون،گريه كن
چه گلهاي سرخي كه پرپر شدند!
چه مردان سبزي،كبوتر شدند!
پس از لاله،فصل غريبانهاي ست
بر اين فصل بي لاله،بايد گريست
پس از لاله،فصل بداقبالي است
و جاي شهيدان ما،خالي است
چه غافل!چه غافل!چه ما غافليم!
اسير زمينيم و پا در گليم
در اين خانه با بوي نان دل خوشيم
بر طين خاك بي آسمان،دل خوشيم
چو پاييز،زردم و بي برگ و بار
هم آغوش مرداب و حسرت تبار
بيا روز شد،شب نشيني بس است
حرام است شب،تا كه خورشيد هست
بيا درد خود را مداوا كنيم
ز بوي تغافل،تبري كنيم
بيا تا بخوانيم،اين فصل را
بيا تا بمانيم،در جبهه ها
به بوي شهادت، شكوفا شويم
بيا حافظ نام گلها شويم
شهيدانمان را زيارت كنيم
به آلاله،عرض ارادت كنيم
«كه سخت است خاموشي لاله ها
دريغ از فراموشي لاله ها»
پس از جنگ،تكليف ما روشن است
دل لاله ها را،نبايد شكست
نبايد كه با «عافيت» داد،دست
و اين جاده ها تا خدا روشن است
♥اَلـــلّـــ♥ـهـُـــ♥ـمَّ عَـــ♥ـجِـّــ♥ـلْ لِــ♥ـوَلــ♥ـیـــِّکَ ♥الــــْفــ♥ــَرَجْ♥
♥اَلـــلّـــ♥ـهـُـــ♥ـمَّ عَـــ♥ـجِـّــ♥ـلْ لِــ♥ـوَلــ♥ـیـــِّکَ ♥الــــْفــ♥ــَرَجْ♥
شهاب منتظر (22-09-2014), صبور (26-09-2015)
❤ |
اي شهيدان! عشق مديون شماست
هرچه ما داريم از خون شماست
اي شقايق ها و اي آلاله ها
ديدگانم دشت مفتون شماست
در مقامات سلوك معنوي
سالك پيوسته مادون شماست
باز اين دل را به غارت برده ايد
سينه ام جاي شبيخون شماست
خانه ويران بيداد و ستم
شعله ور از آتش خون شماست
ماهيان سرخ پولك- نقره اي
ديدگانم رود كارون شماست
♥اَلـــلّـــ♥ـهـُـــ♥ـمَّ عَـــ♥ـجِـّــ♥ـلْ لِــ♥ـوَلــ♥ـیـــِّکَ ♥الــــْفــ♥ــَرَجْ♥
♥اَلـــلّـــ♥ـهـُـــ♥ـمَّ عَـــ♥ـجِـّــ♥ـلْ لِــ♥ـوَلــ♥ـیـــِّکَ ♥الــــْفــ♥ــَرَجْ♥
شهاب منتظر (22-09-2014), صبور (26-09-2015)
❤ |
ازجان گذشته اند که جانان رضاشود
ایران کمی شبیه به کرب و بلا شود
خونی که در مسیر خدا خرج میشود
اصلاًعجیب نیست که خون خدا شود
آنقدرباحسین اجین بوده اند که
هر یادواره صفحه ای از روضه ها شود
خون شهید ضامن حفظ نظام ماست
پس نیست دشمنی که حریف ولا شود
این نهضت خمینی و راه حسینی است
باید بـــــــــــلای کاخ یزیـد و جفا شود
مــــــــازیر بار ظلم ستمگر نمی رویم
حتی اگر سر از بـــدن مــا جدا شود
ما پیشمرگ رهبر و اسلام و میهنیم
تا ساعتی که فاطمه حاجت روا شود
آن روز با علی به حرم وصل میشویم
باید تقاص یـــــــاس کمانی ادا شود
حسین ایمانی
ویرایش توسط نیایش*خادمه یوسف فاطمه(س)* : 21-09-2015 در ساعت 11:10
♥اَلـــلّـــ♥ـهـُـــ♥ـمَّ عَـــ♥ـجِـّــ♥ـلْ لِــ♥ـوَلــ♥ـیـــِّکَ ♥الــــْفــ♥ــَرَجْ♥
♥اَلـــلّـــ♥ـهـُـــ♥ـمَّ عَـــ♥ـجِـّــ♥ـلْ لِــ♥ـوَلــ♥ـیـــِّکَ ♥الــــْفــ♥ــَرَجْ♥
*خادمه رقیه خاتون(س)* (23-09-2015), مصطفی*شیعه ال طاها* (24-09-2015), خادمه زینب کبری(س) (23-09-2014), شهاب منتظر (24-09-2014), صبور (26-09-2015)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)