چشمه ها، چشم به راه چشمانت
روشنی دیدگان تو، چشمِ خورشید را خواهد زد.
بگذار سپیدی دیدگانت همانجا، زیر همان عینک دودی بماند!
بگذار نبیند چشمانت نادیدنی های دنیا را!
تو هر چه را که سزاوارِ نگاه توست می بینی.
تو با آن عصای سفید، ردّ روشنی را دنبال می کنی
و دنیا پیشِ چشم تو نیلگون و مهتابی است.
پا به پای کودکانت قدم برمی داری و لبخند
میهمان همیشگی لب های توست.
می گذری از عرضِ خیابان و من به
طولِ افقِ نگاه تو می اندیشم.
دست می کشی روی سرِ غنچه ها و
گل ها از شوقِ نگاه تو می شکفند.
و من می بینم که تو با دست هایت می بینی.
با دست هایت عاطفه را لمس می کنی و با
دست هایت مهربانی را قسمت.
عابرِ کوچه های سپید!
شاید این منم که تو را نمی بینم!
شاید منم که صدای وزش نسیم را نمی شنوم
وقتی بر تو سلام می کند!
منم که نمی بینم جویبارها به دنبال ردِّ قدم های
تواند و چشمه ها چشم به راهِ چشمانت.
باران رضایی