صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 61

موضوع: دیوان اشعار ابوسعيد ابوالخير

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,713
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار ابوسعيد ابوالخير



    دادست ترا دو چيز کان هر دو نکوست
    ايزد که جهان به قبضه‌ي قدرت اوست


    هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست
    هم سيرت آنکه دوست داري کس را


    با ديده مرا خوشست چون دوست دروست
    چشمي دارم همه پر از ديدن دوست


    يا اوست درون ديده يا ديده خود اوست
    از ديده و دوست فرق کردن نتوان


    هر لحظه هزار مغز سرگشته‌ي اوست
    دنيا به جوي وفا ندارد اي دوست


    گر دشمن حق نه‌اي چرا داري دوست
    ميدان که خداي دشمنش ميدارد


    هم بر سر گريه‌اي که چشمم را خوست
    شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست


    سيخيست که پاره‌ي جگر بر سر اوست
    از خون دلم هر مژه‌اي پنداري


    تا کرد مرا تهي و پر کرد ز دوست
    عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست


    ناميست ز من بر من و باقي همه اوست
    اجزاي وجودم همگي دوست گرفت



    امضاء


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,713
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار ابوسعيد ابوالخير




    غافل که شهيد عشق فاضلتر ازوست
    غازي بره شهادت اندر تک و پوست


    کان کشته‌ي دشمنست و اين کشته‌ي دوست
    فرداي قيامت اين بدان کي ماند


    بد گر نبود به دشمن خود نيکوست
    هر چند که آدمي ملک سيرت و خوست


    کو دشمن جان خويش ميدارد دوست
    ديوانه دل کسيست کين عادت اوست


    شيرين سخني که شهد در شکر اوست
    عنبر زلفي که ماه در چنبر اوست


    فرمانده روزگار فرمانبر اوست
    زان چندان بار نامه کاندر سر اوست


    با اين همه کبر و ناز کاندر سر اوست
    عقرب سر زلف يار و مه پيکر اوست


    فرمانده روزگار فرمانبر اوست
    شيرين دهني و شهد در شکر اوست


    اوج فلک حسن کمين پايه‌ي اوست
    آن مه که وفا و حسن سرمايه‌ي اوست


    آن زلف سيه نگر که همسايه‌ي اوست
    خورشيد رخش نگر و گر نتواني

    امضاء

  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,713
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار ابوسعيد ابوالخير




    زان مست شدم که عقل ديوانه‌ي اوست
    زان ميخوردم که روح پيمانه‌ي اوست


    زان شمع که آفتاب پروانه‌ي اوست
    دودي به من آمد آتشي با من زد


    درد تو بجان خسته داريم اي دوست
    ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست


    ما نيز دل شکسته داريم اي دوست
    گفتي که به دلشکستگان نزديکم


    دل را به فراق خسته ميدارد دوست
    بر ما در وصل بسته ميدارد دوست


    چون دوست دل شکسته ميدارد دوست
    من‌بعد من و شکستگي در دوست


    انديشه‌ي باغ و راغ و خرمن گاهست
    اي خواجه ترا غم جمال ماهست


    ما را غم لا اله الا اللهست
    ما سوختگان عالم تجريديم


    بيخود ز خودست و با خدا همراهست
    عارف که ز سر معرفت آگاهست


    اين معني لا اله الا اللهست
    نفي خود و اثبات وجود حق کن



    امضاء

  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,713
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار ابوسعيد ابوالخير



    وين يار که در کنار ميبايد هست
    در کار کس ار قرار ميبايد هست


    وصلي که چو جان بکار ميبايد هست
    هجريکه بهيچ کار مي‌نايد نيست


    سودي ندهد ياري هر يار که هست
    تا در نرسد وعده‌ي هر کار که هست


    پر گل نشود دامن هر خار که هست
    تا زحمت سرماي زمستان نکشد


    دل ديده پر آب کرد و بسيار گريست
    با دل گفتم که اي دل احوال تو چيست


    کو را بمراد ديگري بايد زيست
    گفتا که چگونه باشد احوال کسي


    گفتم که فلان کسست مقصود تو چيست
    پرسيد ز من کسيکه معشوق تو کيست


    کز دست چنان کسي تو چون خواهي زيست
    بنشست و به هاي‌هاي بر من بگريست


    در عشق تو بي جسم همي بايد زيست
    جسمم همه اشک گشت و چشمم بگريست


    چون من همه معشوق شدم عاشق کيست
    از من اثري نماند اين عشق ز چيست
    امضاء

  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,713
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار ابوسعيد ابوالخير








    خلقي بهزار ديده بر من بگريست
    ديروز که چشم تو بمن در نگريست


    ميبايد مرد و باز ميبايد زيست
    هر روز هزار بار در عشق تو ام


    بي يار و ديار اگر بود خود غم نيست
    عاشق نتواند که دمي بي غم زيست


    هجران و وصال را ندانست که چيست
    خوش آنکه بيک کرشمه جان کرد نثار


    چه پنداري که گورم از عشق تهيست
    گر مرده بوم بر آمده سالي بيست


    آواز آيد که حال معشوقم چيست
    گر دست بخاک بر نهي کين جا کيست


    مي‌گفتم عشق و مي‌ندانستم چيست
    مي‌گفتم يار و مي‌ندانستم کيست


    ور عشق اينست چون توان بي او زيست
    گر يار اينست چون توان بي او بود


    وي جان بدرآ اينهمه رعنايي چيست
    اي دل همه خون شوي شکيبايي چيست


    ناديده به حال دوست بينايي چيست
    اي ديده چه مردميست شرمت بادا




    امضاء

  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,713
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار ابوسعيد ابوالخير



    آغشته به خون عاشق افگاريست
    اندر همه دشت خاوران گر خاريست


    ما را همه در خورست مشکل کاريست
    هر جا که پريرخي و گل‌رخساريست


    گرداب درو چو دام و کشتي نفسيست
    در بحر يقين که در تحقيق بسيست


    هر موج اشاره‌اي ز ابروي کسيست
    هر گوش صدف حلقه‌ي چشميست پر آب


    امن و راحت به ذلت و درويشيست
    رنج مردم ز پيشي و از بيشيست


    گر با خرد و بدانشت هم خويشيست
    بگزين تنگ دستي از اين عالم


    ماييم به درد عشق تا جان باقيست
    ما عاشق و عهد جان ما مشتاقيست


    مي خون جگر مردم چشمم ساقيست
    غم نقل و نديم درد و مطرب ناله


    زو داد مکن گرت به هر دم ستميست
    چون حاصل عمر تو فريبي و دميست


    گردي و شراري و نسيمي و نميست
    مغرور مشو بخود که اصل من و تو


    امضاء

  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,713
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار ابوسعيد ابوالخير



    پيوسته نه تخم خرمي کاشتنيست
    دايم نه لواي عشرت افراشتنيست


    جز روشني رو که نگه داشتنيست
    اين داشتنيها همه بگذاشتنيست


    همراه درين راه درازم کس نيست
    دردا که درين سوز و گدازم کس نيست


    اما چه کنم محرم رازم کس نيست
    در قعر دلم جواهر راز بسيست


    چون زنده نمايد او ولي جانش نيست
    در سينه کسي که راز پنهانش نيست


    درديست که هيچگونه درمانش نيست
    رو درد طلب که علتت بي‌درديست


    آنجا همه کاهشست افزايش نيست
    در کشور عشق جاي آسايش نيست


    بي جرم و گنه اميد بخشايش نيست
    بي درد و الم توقع درمان نيست


    آگاه ز حال چهره‌ي زردم نيست
    افسوس که کس با خبر از دردم نيست


    درياب که تا درنگري گردم نيست
    اي دوست براي دوستيها که مراست


    امضاء

  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,713
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار ابوسعيد ابوالخير




    از گفت نکوي بي عمل عارم نيست
    گفتار نکو دارم و کردارم نيست


    آسان بسيار و هيچ دشوارم نيست
    دشوار بود کردن و گفتن آسان


    دردي بتر از واقعه‌ي هجران نيست
    هرگز المي چو فرقت جانان نيست


    تو جان مني وداع جان آسان نيست
    گر ترک وداع کرده‌ام معذورم


    ور نيز بدست هم ز تقصير تو نيست
    گر کار تو نيکست به تدبير تو نيست


    چون نيک و بد جهان به تقدير تو نيست
    تسليم و رضا پيشه کن و شاد بزي


    بگذر ز ولايتيکه آن زان تو نيست
    از درد نشان مده که در جان تو نيست


    لاف از گهري زني که در کان تو نيست
    از بي‌خردي بود که با جوهريان


    آسايش جان زار ميبايد و نيست
    در هجرانم قرار ميبايد و نيست


    يعني که وصال يار ميبايد و نيست
    سرمايه‌ي روزگار مي‌بايد و نيست



    امضاء

  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,713
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار ابوسعيد ابوالخير



    کش با من و روزگار من کاري نيست
    جانا به زمين خاوران خاري نيست


    دردادن صد هزار جان عاري نيست
    با لطف و نوازش جمال تو مرا


    کش با من و روزگار من جنگي نيست
    اندر همه دشت خاوران سنگي نيست


    دردادن صد هزار جان ننگي نيست
    با لطف و نوازش وصال تو مرا


    کز خون دل و ديده برو رنگي نيست
    سر تا سر دشت خاوران سنگي نيست


    کز دست غمت نشسته دلتنگي نيست
    در هيچ زمين و هيچ فرسنگي نيست


    برداشتن سرم به آساني نيست
    کبريست درين وهم که پنهاني نيست


    اين کافر را سر مسلماني نيست
    ايمانش هزار دفعه تلقين کردم


    در کار جهان که سر به سر سوداييست
    اي ديده نظر کن اگرت بيناييست


    تنها خو کن که عافيت تنهاييست
    در گوشه‌ي خلوت و قناعت بنشين


    امضاء

  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,713
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,860
    مورد تشکر
    7,619 در 2,113
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار ابوسعيد ابوالخير



    اي دوست بيا و بگذر از هرچه گذشت
    سيمابي شد هوا و زنگاري دشت


    ور راي جفا داري اينک سر و تشت
    گر ميل وفا داري اينک دل و جان


    آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت
    آنرا که قضا ز خيل عشاق نوشت


    از خويش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
    ديوانه‌ي عشق را چه هجران چه وصال


    کو با گل نرم پرورد خار درشت
    هان تا تو نبندي به مراعاتش پشت


    کو بر لب بحر تشنه بسيار بکشت
    هان تا نشوي غره به درياي کرم


    وز صحبتشان کنار ميبايد داشت
    از اهل زمانه عار ميبايد داشت


    اميد به کردگار ميبايد داشت
    از پيش کسي کار کسي نگشايد


    دوران نشاط و کامراني بگذشت
    افسوس که ايام جواني بگذشت


    کز جوي من آب زندگاني بگذشت
    تشنه بکنار جوي چندان خفتم


    امضاء

صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi