با اين که آخرين روزاي بهار 65 بود، ولي گرماي سوزان فکه اجازه نمي داد سايه مثلا خنک چادر رو ول کنم و برم بيرون. ولي مجبور بودم.
دو تا بودن. دو نفر.
"حسين ارشدي" و "عباس تبري".
اصلا کارشون شده بود.
اول صبح، بعد صبحگاه، با هم قرار داشتن. جيم مي شدن و از تپه ماهورهاي فکه، راه مي افتادن طرف انديمشک.. دم ايستگاه صلواتي سوار ماشيناي نظامي مي شدن و مي رفتن شهر.
آخرش يقه شون رو گرفتم.
- آخه پدر آمرزيده ها... واسه چي هر روز جيم مي شين ميرين شهر؟ مگه نمي دونين هر روز از گروهان 100 نفره، فقط 3 نفر اجازه دارن برن شهر. اونم که شما 2 نفر هر روز سهميه بقيه رو غصب مي کنين.
عباس خنديد:
- آخه خوشگله ... ما که برگه مرخصي نمي گيريم که جزو آمار حساب بشه.
کفرم رو درآورد:
- خب همين ديگه. حق ديگرون رو ضايع مي کنين.
حسين با اون موهاي حنايي رنگ و لخت، که توي باد مثل گندم زار اين ور اون ور تلو تلو مي خوردن، يه نگاهي انداخت:
- قربون اون شکلت برم ... وقتي ما برگه مرخصي نمي گيريم، هم توي کاغذا اسراف نمي شه، هم 3 نفر ديگه راحت مي تونن برن مرخصي. ما هم راحت از جناب سرهنگ سيم خاردار اجازه مي گيريم و ميريم شهر.
همه چيز رو به شوخي گرفته بودن.
مثلا قيافه ام رو ناراحت نشون دادم. ولي با خنده عباس شل شدم. اصلا وا رفتم.
فکري به ذهنم رسيد. سريع گفتم:
- اصلا ببينم شما واسه چي اومدين جبهه؟
عباس خواست حرف بزنه که حسين دست گرفت جلوش و گفت:
- ببين حميد جون ما همه مون واسه خدا اومديم جبهه ... مگه حرفي توي اين هست؟
مثل اين که بهشون برخورده بود. سريع گفتم:
- نه حسين جون. من روي اين حرفي ندارم. من حرفم يه چيز ديگه است.
- حرفت چيه قربونت برم ... خدا ايشالله واسه پدر و مادرت نگهت داره ...
اين چه دعايي بود؟ اصلا چه ربطي داره به حرفاي من؟
- ببينيد ... مگه شما از زن و بچه تون نبريدين و واسه خدا اومدين جبهه؟
- خب بله. ما از زن و بچه و زندگي بريديم که براي خدا بياييم جبهه. بله.
- خب همين ديگه.
- همين چي؟
- همين که شما وقتي از زن و زندگي بريدين و اومدين جبهه، ديگه اين ادا و اطوارا چيه؟
حسين جا خورد. آدم ساده دل و رکي بود. مثل خورشيد برق مي زد و مثل آب زلال بود. راحت مي شد ته دلش رو ديد.
- ببين حميد جون ... اومدي نسازي ها!
- اي بابا ... من بايد بسازم؟ اين شمايين که نمي سازين.
- ما چه جوري بايد بسازيم؟
- ببين عزيز من. شما اين جا هم بايد از دنيا و زندگي ببرين تا راحت بتونين به خدا برسين. جهاد نفس که ميگن همينه ديگه.
حسين خنديد. عباس اما، اخم هايش در هم رفت.
- يعني اين که ما ميريم به زن و بچه مون زنگ مي زنيم، توي جهاد اکبر تجديد آورديم؟
عباس با خنده گفت:
- نخير ... اصلا رفوزه شديم.
حسين ادامه داد:
- ببين آقا پسر ... من کاري به عباس ندارم که خدا چند ماهه يه کوچولوي خوشگل به اسم اسماعيل بهش داده، ولي خودمو مي گم. درسته که من از بچه هام بريدم، ولي اونا چه گناهي کردن؟ من 6 تا بچه قد و نيم قد دارم. چه جوري مي تونم به بچه يه ساله حالي کنم که تو بايد از بابات ببري چون بابات واسه خدا رفته جبهه؟
- ببين حسين جون ... من واسه خودت دارم ميگم. تو که مي توني از اونا ببري ...
- چقدر راحت حرف مي زني. ببين ... من از اونا بريدم، اونا که از من نبريدن. من هر روز ميرم يه زنگ مي زنم که اونا دلشون خوش باشه که يه بابايي اون سر دنيا دارن. همينه فقط. وگرنه مهر و محبت اونا اصلا باعث نميشه که من جا بزنم يا اصلا هوس برگشتن بکنم.
هر چي گفت، من نفهميدم. نفهميدم. نفهميدم.
آخر سر حسين با دست زد به پشت شانه ام و گفت:
- صبر کن حميد جون ... ايشالله وقتي بابا شدي مي فهمي من چي مي گم ...
چند روز بعد، توي گردان شهادت، وقتي قرار شد خط مهران رو بشکنيم، شب دهم تير ماه 65، حسين بلند شد و با فرياد الله اکبر رفت طرف سنگر کمين دشمن که يه گلوله آر.پي.جي درست خورد وسط اون شکم گنده اش که من همش بهش مي گفتم:
- اين شيکمت جون ميده واسه آر.پي.جي. مثل يه سيبل گنده مي موني ...
و مي خنديديم.
وقتي شنيدم همين طور شده، فقط گريه کردم.
يکي دو ماه بعد به خودم جرات دادم و يه نشوني از خونواده ارشدي پيدا کردم. توي ساختموناي دولت آباد منتهي اليه جنوب تهران.
آتيش گرفتم.
پنج شيش تا بچه قد و نيم قد يتيم، و زني خسته و شکسته که مي ناليد از اين که چرا حسين اونوبا اين بچه ها رها کرد و رفت؟!