«استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم!»
این کلمات مردی روحانی بود از خراسان و شهر فریمان که چون
قندهای معروف شهرش، شکر کلام و حکمت و فلسفه بر زبانش جاری بود.
مرتضی، آیینه خدا بود و معلم عشق.
درس عشق را از مکتب پدر آموخت و محضر شور
و شروه را در دامان مادری وارسته درک کرد.
15 ساله بود که خون و حماسه را دید و در گوهرشاد مشهد،
کنار لالههای پرواز کرده تا ملکوت، زاری کرد.
هجرت، هماره راه آخر پرستوهاست.
و او به قم آمد؛ با هجرتی سبز تا به رجعتی سرخ برسد.
درس عشق خواند و مکتب ایمان را فهمید.
آمد و پُل زد میان علم و عشق.
روحانی بزرگ حوزه و دانشگاه،
معقول و منقولمان آموخت تاسرایشی تازه از حکمت و نور را
در رگها مان جاری کند.
مطهری، پاره تن عشق بود؛ سلاله لیلاها و مجنونها،
وارث سهروردی و عین القضاة.
شمع بود؛ در بی نوری سالهای سیاه و سرد.
آفتاب بود؛ برای شاخههای جوان و پوینده...
آتش بگیرد دستی که مردان خدا را به مسلخ سرخ شهادت میرساند
اندوه اندوه اندوه، بر شانههای شهر ریخت.
کلاسها سیاه پوشیدند.
دانشگاه غمگین شد.
حوزه به سوگ نشست.
امروز، روز پرواز مردی است که جهادگر راه خدا بود؛
معلم عرفان و شاگرد سلوک در محضر عشق.
مطهری، طاهر بود و طیّب، پاکیزه ونیک خو، عالم و متواضع؛ آبیتر از آبی بود،
مردان خدا، روحشان بر خاک چه میکند!
عقل به او میگفت بمان و عشق، ندای «إِرْجِعِی إِلی رَبِّک» سر داده بود.
آرامش دنیا را به هیچ گرفت و در راه دوست پرید.
گفتند، شبهای آخر، خواب رسول الله را دیده بود.
گفتند، شمعدانیهای خانه بعد از او خشک شدند.
گفتند، عمامه خونینش در بادها رها شد.
گفتند، رد پای ستاره در چشمهایش پیدا بود.
مطهری را لابلای کلامش، لابلای کتابهایش میبینم.
میبینم که مرا به خوانشی نو فرا میخواند؛ به تعبیری جدید.
مطهری، مرا به باغ اندیشهاش مهمان میکند؛
لابلای کلمات.
من همیشه او را در کتابهایش زنده میبینم و چرا نبینم؛
که شهید، جاودان زنده است.
امیر مرزبان