عالم در خواب بود .
دل ها خالی از عشق
هنوز تهمت رسوایی در سینه ای نبود ، آخر گندمی نبود ، آدمی نبود
دریای رحمت بود و بس
فرشته لاف تسبیح می زد
و عرش به بزرگی اش فخر داشت
هشت بهشت به زیبایی شان می بالیدند
هیچکس در خاک نظر نمی کرد.
خدا بی مشورت با فرشته ها ، آدم را خلیفه کرد و در دل او نور عرفان نشاند .
نوری که خورشید در برابر آن چون شمع است.
خدایا این چه دردی است در صدف تن آدمی که آرام و قرار از فرشتگان گرفت و به پرستش شان وا داشت و تو با آتش غیب آنها را سوزاندی که شما نمی داتید ، آنچه من می دانم :
چراغی در سینهء آدمی افروخته ام که شما پیشاپیش او چاکرانید، سجده اش کنید.
پیمان خدا با آدمی تا خوردن گندم بود
سال های گریه از راه رسید و این تاوان عشق در سینهء آدمی بود .
وقتی جمال معنی بر او کشف شد هشت بهشت در نظرش رنگ باختند .
و او تهمت عشق را به جان خرید و در حلقه< دام بلا گرفتار آمد .
در بهشت راحتی بود و بس اما آدمی نشانه تیر شرف خدا قرار گرفت و با تنی از خاک و چند کلمه به زمین آمد .
برترین آدم یک لحطه بی غم نماند تا آنجا که آه کشید : "هیچ پیغمبری به اندازهء من آزار ندید "
فورا از جانب پروردگار ندا امد که " زهر ها بر مشاهدهء ما نوش کن !
و پرده ها از راز چنین فرو افتاد .
در بهشت بدی جایی نداشت
پس خوب بودن فرشته ها کاری نداشت .
شرف انسان روی زمین در این است که بدی هست اما او مثل فرشته ها خوب می ماند.