صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 32

موضوع: ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parandeh پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬

    مهدي حكمت پناه

    *** مثل پروانه به دور شمع وجود مهدي مي‌گردد. خودش زخم‌ها را پانسمان مي‌كند. داروها را ساعت به ساعت برايش مي‌برد و هراز گاهي زير لب زمزمه مي‌كند.

    "يا من اسمه دواء و ذكره شفاء" بدنش از عفونت سياه شده بود.
    حتي به استخوان هم رسيد اما دلش طاقت نياورد، او را به بيمارستان بفرستد.

    *** گوشت‌هاي سياه را با قيچي كند و با مواد شوينده شست. چراغ مطالعه را كنار جراحت‌ها گذاشت تا نور چراغ التيامي بر زخم‌ها باشد.

    مهدي از سينه فلج است و هر شب، تا صبح از درد به خود مي‌پيچد. 15 سال از آن حادثه‌ي شيرين مي‌گذرد.

    از آن روز كه كلثوم 19 سال بيشتر نداشت و دست به دست مهدي سپرد تا يار او در زندگي باشد. پدر مخالف بود.

    مي‌گفت: «زندگي كردن با جانباز مسئوليت دارد، اگر خداي ناكرده در يك مشكل زندگي بماني، پيش خدا و خلق خدا شرمنده خواهي شد.»

    اما او مي‌خواست دينش را به جانبازان ادا كند، حتي تقاضاي مهر هم نكرد و فقط يك جلد كلام الله مجيد خواست.
    وضوي عشق گرفت و با نيت خالص زندگي را آغاز كرد.

    گرچه سخت بود و مهدي بارها و بارها تحت عمل جراحي قرار گرفت اما صبورانه ايستاد و به فرزندش محمدجواد نيز آموخت عاشقانه به پدر كمك كند.

    هربار كه اوضاع پدر رو به وخامت مي‌‌گذارد محمدجواد با چشماني بغض آلود مي‌گويد:

    «مامان جان براي سلامتي بابا دعاي معراج بخوان. تنها آرزوي كلثوم امروز ديدار رهبر انقلاب است».


    راوي:كلثوم داجلري _ همسر جانباز
    منبع:ماهنامه سبزسرخ


    امضاء

  2. تشكرها 4

    parsa (02-05-2010), نوای عشق (10-05-2010), شهاب منتظر (11-06-2013)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬

    ابوالقاسم داوديان

    - سال 1359 ازدواج كرديم. آن روزها من خيلي در راهپيمايي‌ها شرك مي‌كردم و نظامي‌هاي بعد از انقلاب را حافظان انقلاب مي‌دانستم؛ براي همين با او ازدواج كردم.
    - جنگ كه شروع شد، راهي خطوط مقدم جبهه شد.
    ب
    عد از مدتي به من زنگ زدند و گفتند سر حاج آقا تركش خورده و دستانش هم مجروح شده ولي حالشان خوب است.

    باور نكردم، گفتم اگر چيزي شده به من بگوييد، صبر من خيلي زياد است و از آن مهم‌تر خواهر يك شهيدم و تحمل شنيدن هر خبري را از جانب ايشان دارم. وقتي اولين بار بعد از مجروحيت به ملاقات او رفتم، حاج آقا گريه مي‌كردند؛ اشك‌هايشان را پاك كردم و گفتم:
    گريه نكن خدا خواست كه شما يك جانبار بشويد و هر چه خدا خواست، همان مي‌شود.

    - 5 سال از زندگي مشترك ما گذشته بود كه ابوالقاسم مجروح شد. آن روز ما در يك خانه‌ي استيجاري زندگي مي‌كرديم و هنوز هم بعد از سال‌ها ما نتوانسته‌ايم خانه‌اي تهيه كنيم.

    - ابوالقاسم در عمليات كربلاي 5 از ناحيه‌ي كمر بر اثر اصابت خمپاره‌ي 60، 75% جانباز شد و اين درد و رنج را سال‌هاست كه تحمل مي‌كند.

    - از جوانان مي‌خواهم انقلاب ما را هيچ وقت فراموش نكنند و شهدا را الگوهاي مناسبي براي زندگي خود بدانند؛
    از جانبازان و آزادگان ياد كنند و به خانواده‌هاي شهدا اهميت بدهند و در تمامي صحنه‌هاي نظام حضور فعال و گسترده‌اي داشته باشند.


    راوي:حکيمه بابايي
    منبع:ماهنامه سبزسرخ



    ویرایش توسط نرگس منتظر : 30-04-2010 در ساعت 17:00
    امضاء

  5. تشكرها 4

    parsa (02-05-2010), نوای عشق (10-05-2010), شهاب منتظر (11-06-2013)

  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,820
    تشکر
    35,203
    مورد تشکر
    35,963 در 11,458
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬




    خاطره اي زيبا از همسر شهيد چمران:

    گفتند «دکتر براي عروس هديه فرستاده » به دو رفتم دم در و بسته را گرفتم . بازش کردم . يک شمع خوشگل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آويزان کردم و برگشتم پيش مهمان ها يعني که اينها را مصطفي فرستاده چه کسي مي فهميد مصطفي خودش را برايم فرستاده?



    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  7. تشكرها 5

    parsa (10-05-2010), نوای عشق (10-05-2010), نرگس منتظر (04-05-2010), شهاب منتظر (11-06-2013)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,820
    تشکر
    35,203
    مورد تشکر
    35,963 در 11,458
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬

    به نام خدا




    خاطرات همسر شهیدغلامرضا پور مختار

    همسرم قبل از پرواز با هليكوپتر پلاك خود را به پسرم داد اما طي حمله موشكي عراق به شهادت رسيد، تمام بدنش در آسمان سوخت و زماني كه جسمش به زمين رسيد، او را از شكل انگشتانش شناسايي كرديم.
    "فريده حسن‌زادگان" همسر شهيد خلبان "غلامرضا پورمختار" در گفت‌وگو با خبرگزاری فارس،اظهار داشت: شهيد غلامرضا پورمختار در سال 1332متولد شد؛ وي از 21 سالگي وارد هوانيروز شد كه فعاليت‌هاي خود را در زمينه فني مهندسي آغاز كرد.
    وي ادامه داد: در سال 1354 با غلامرضا ازدواج كردم و در سال 1355صاحب فرزند پسر شديم و او را علي ناميديم.
    همسر شهيد پورمختار خاطرنشان كرد: قبل از انقلاب، همسرم به همراه دوستانش فعاليت‌هاي سياسي داشت كه به زندان منتقل شد ولي به علت نداشتن مدرك او را آزاد كردند كه البته درجه او را كه استوار 2 بود از وي گرفتند.
    وي بيان داشت: در خانه سازماني در پايگاه هوايي ‌اصفهان 2 اتاق خواب داشتيم كه غلامرضا در يكي از اتاق‌ها اعلاميه‌ها و عكس‌هاي امام خميني (ره) را گذاشته بود به طوري كه قطر اين عكس‌ها و اعلاميه‌ها تا نصف ديوار اتاق بود.
    حسن زادگان تصريح كرد: ساواك در خيلي از نقاط او را تعقيب مي‌كرد كه تعقيب‌ها ناكام ماند و بالاخره انقلاب اسلامي پيروز شد.
    وي ادامه داد: سال 59 دخترم به نام مرجان متولد شد؛ با آغاز جنگ تحميلي همسرم پي در پي به منطقه اعزام مي‌شد.
    همسر شهيد غلامرضا پورمختار اضافه كرد: خرداد سال 60 زماني كه همسرم عزم جبهه داشت پسرم بهانه مي‌گرفت و به غلامرضا مي‌گفت «به جبهه رفتي براي من تفنگ بيار» همان لحظه همسرم پلاك خود را از گردنش درآورد و به گردن علي انداخت.
    وي بيان داشت: همان روز در تلويزيون اعلام كردند كه 2 هليكوپتر ايران توسط عراقي‌ها منهدم شده است؛ حال خوشي نداشتم كه غلامرضا تماس گرفت و گفت «اول قرار بود كه با آن هليكوپتر پرواز كنم دوستان ديگر پرواز كردند و به شهادت رسيدند».
    وي ادامه داد: اما در تاريخ 21 خرداد سال 61 زماني كه وي از منطقه در حال برگشت بود به همراه 8 نفر از دوستانش مورد اصابت موشك عراقي‌ها قرار گرفتند و در آسمان به شهادت رسيدند.
    حسن‌زادگان خاطرنشان كرد: همسرم پلاك خود را به علي داده بود از سوي ديگر تمام اعضاي بدنش سوخته بود به همين دليل از طريق شكل انگشتان پاي وي كه بلند و كوتاه بود، او را شناسايي كرديم.
    وي ادامه داد: پس از اينكه جنگ تحميلي تمام شد و اسرا به ايران بر مي‌گشتند، هنوز منتظر غلامرضا بودم؛ گاهي اوقات او با همان لباس پرواز به خوابم مي‌آمد و مي‌گفت «من زنده هستم» و به خاطر همين هميشه منتظرش بودم و هستم.
    همسر شهيد پورمختار افزود: در طول 28 سال غلامرضا هيچ وقت من و فرزندانم را تنها نگذاشت و در همه مشكلات ياري‌مان مي‌كرد، به طوري كه طي چند سال اخير، دخترم به شدت بيمار شده بود و پزشكان از بهبودي او مأيوس شده بودند كه با توسل به همسرم، او شفا گرفت.
    وي با بيان اينكه خدا را شاكرم كه همسرم در مسير خوبي به شهادت رسيد، اضافه كرد: همسرم هنگام اعزام به جبهه مي‌گفت «اگر ما به جبهه نرويم ديگر كسي آرامش نخواهد داشت؛ وجب به وجب خاك را از ما خواهند گرفت؛ علاوه بر اين ما قسم خورديم كه براي دفاع از مملكت و دينمان تا آخرين نفس ايستادگي كنيم».
    حسن‌زادگان ادامه داد: اخلاق و تعامل غلامرضا با خانواده به نحو احسن بود به طوري كه پس از گذشت 28 سال از شهادت وي هنوز هم در جمع خانواده با اشك چشم از او ياد مي‌شود.

    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  9. تشكرها 5

    parsa (10-05-2010), نوای عشق (04-10-2010), نرگس منتظر (04-05-2010), شهاب منتظر (11-06-2013)

  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬

    اسماعيل دقايقي

    *** معصومه از ازدواج فاميلي مي‌ترسيد. از اين‌كه بچه‌شان ناقص به دنيا بيايد. مي‌دانست كه براي مادرش سخت است كه دخترش را به يك چريك بدهد. پدر موافق بود ولي مي‌گفت: «اين آدم اهل ماندن در اين دنيا نيست. از آن روز كه اسماعيل از من خواستگاري كرد. يك سال و چند ماه گذشت.

    مدام برايم حديث مي‌آورد كه ازدواج فاميلي مشكلي ندارد. حتي افرادي را براي وساطت مي‌فرستاد. يك‌بار گفت: «معصومه خودت مي‌داني ملاك من براي انتخاب تو ظاهر و قيافه‌ نبوده.
    چيزي كه زياد پيدا مي‌شود دختر. اگر فكر مي‌كني اين قضيه منتفي است بگو كه ديگر من با اصرارم تو را اذيت نكنم.»

    *** با خودم خلوت كردم. قبلاً حديثي خوانده بودم كه اگر خواستگاري برايتان آمد و با ايمان بود رد كردنش مفسده بدنبال دارد. هيچ دليلي براي رد كردنش به ذهنم نرسيد. گفتم: راضيم.
    *** با اصرار او خيلي زود ازدواج كرديم. از اين‌كه با هم بوديم خوشحال بوديم. خوشحالي‌اي كه نا‌آرامي‌ آن موقع تهران هيجانش را بيشتر مي‌كرد.

    ***
    سال 1358 تصميم گرفتيم به صورت رسمي عقد كنيم. مادرم مهر مرا بالا گفت.
    تا حدااقل يك چيز اين ازدواج شبيه بقيه‌ي مردم باشد. اسماعيل هم گفت: تا اين‌جا به اندازه‌ي كافي دل مادرت را شكسته‌ام، براي من چه فرقي دارد؟ من چه زياد چه كمش را ندارم. راستي نكند يك‌باره مهرت را بخواهي شرمنده‌ام كني و من مهريه‌ام را قبل از اين‌كه در سند ازدواج ثبت كنند همه را به او بخشيدم. مراسم عروسي نيز خيلي ساده با غذاي دمپختك برگزار شد.اسماعيل ديگر پسر عمه‌ام نبود. از پسر عمه هم به من نزديك‌تر شده بود. شوهرم شده بود.

    ***
    اولين فرزندمان ابراهيم در اهواز به دنيا آمد. به پسر دار شدنش خيلي مي‌نازيد. خوشحال بود. شايد از اين بابت كه زندگي آينده‌ي مرا تصور مي‌كرد و مي‌دانست اين پسر چه‌قدر به درد مادر تنهايش خواهد خورد. ابراهيم بچه‌ي بد اخمي بود. به شوخي به او گفتم: چه‌طور است كه اين بر خلاف خودت كه هميشه مي‌خندي اخموست دوستانش مي‌گفتند: شايد مي‌خواهد فرمانده شود. اخم فرماندهي است.

    *** وقتي مارا به قم برد، خيلي تنها شدم. كپسول گاز گرفتن مصيبتي بود. از اسماعيل قول گرفتم، گاز خريدن با او باشد. هنوز چند روز نگذشته بود كه قولش يادش رفت. گذاشت و رفت. گفت: من تا اين كپسول گاز تمام نشده بر مي‌گردم. دو كپسول ديگر هم تمام شد او نيامد. يك‌بار گفتم اسماعيل بچه شير ندارد بخورد برو بگير و زود بيا. رفت و 4 روز بعد برگشت و با خنده گفت: اصلاً شما را يادم رفت. يك‌باره يادم افتاد كه من زن و بچه را گذاشته‌ام اين‌جا. وقتي براي اولين بار به مشهد رفتم از امام خواستم يك كم اين پدر و پسر آرام‌تر شوند. ابراهيم كم‌تر گريه كند و اسماعيل در خانه بند شود.

    ***خبر شهادتش صبح زود رسيد. فقط سكوت كردم. نه اشكي نه سر و صدايي مثل آدمي كه مدت‌ها منتظر خبري بود، وقتي خبر بد را بگويند ديگر حرفي براي گفتن نمي‌ماند يك ساعتي مات و مبهوت آن‌جا نشستم. زبانم كه باز شد پرسيدم اول به من بگوييد جسدش هست يا نه؟ وصيت نامه؟

    ***برايم نوشته بود اگر بهشت نصيبم شد منتظرت مي‌مانم. حالا من منتظر نوبتم نشسته‌ام تا اين‌قدر پشت درهاي باز بهشت انتظارم را نكشد. البته بد هم نيست بگذار يك‌بار هم او مزه‌ي انتظار را بچشد. همان‌طور كه من همه‌ي آن سال‌ها عادت كردم طعم تلخش را مزه مزه كنم.

    راوي:معصومه همراهي
    منبع:كتاب نيمه پنهان ماه شماره4




    امضاء

  11. تشكرها 4

    parsa (10-05-2010), نوای عشق (04-10-2010), شهاب منتظر (11-06-2013)

  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬


    عباس دوران

    مادرش گفته بود دختر به ارتشي نمي‌دهد و او فكر مي‌كرد واقعاً نمي‌دهد. ساده بود. جوان بود و فكر مي‌كرد دنيا طوري ساخته شده كه آدم‌ها هميشه مي‌توانند همان كاري را بكنند كه مي‌خواهند.
    ساده بود و جوان بود؛ چرا كه از اين ارتشي خوشش آمده بود چون تا يك هفته قبل فكر مي‌كرد مي‌خواهد درس بخواند، برود دانشگاه اما حالا نمي‌خواست. حالا مردش را ديده بود و مي‌خواست كنارش زندگي كند.

    براي اولين بار برايش نامه نوشت:
    سلام عباس جان! فكر نمي‌كردم روزي آن‌قدر از هم دور بشويم كه بخواهم برايت نامه بنويسم.... اين اولين بار بود كه بدون تو مي‌آمدم شيراز؛ بدون تو برايم جهنم است. عباس تو را به خدا بگذار بيايم بوشهر، حداقل زياد هم نتواني بيايي، هفته‌اي يك‌بار كه مي‌توانيم هم‌ديگر را ببينيم. دست كم غذا برايت درست مي‌كنم، جان مهناز بگذار بيايم. تحمل دوريت برايم خيلي سخت است. بهم تلفن كن. منتظر نامه‌ات هستم. مهناز تو
    و بعد از چند روز جواب نامه‌اش آمد.

    خاتون من، مهناز خانوم گلم سلام، بگو كه خوب هستي و از دوري من زياد بهانه نمي‌گيري براي من هم نبودن تو سخت است ولي چه مي‌شود كرد جنگ، جنگ است و زن و بچه‌ هم نمي‌شناسد.

    نوشته بودي كه دلت مي‌خواهد برگردي بوشهر. مهناز به جان تو كسي اين‌جا نيست .... زياد غصه نخور همه چيز خيلي زود درست مي‌شود،‌ دوستت دارم خيلي زياد مواظب خودت باش.
    همسرت عباس مهر 1359

    نشسته بودم پشت فرمان. چراغ داخل اتومبيل روشن است. قرآن كوچكي را باز كرد و مي‌خواند؛ چشم‌هايش خيس است. كسي به پنجره بسته‌ي ماشين مي‌زند. عباس سر بلند مي‌كند تبسمي مي‌كند. مادر مهناز است مي‌گويد: چرا تو ماشين نشستي و عباس سر به زير مي‌گويد: «طاقت ندارم گريه‌هاي مهناز را ببينم. »

    مادر دوباره مي‌گويد: «بيا بالا مشتلق بده به دنيا آمد، عباس با تمام صورتش خنديد. قرآني را كه تو دستش است، مي‌دهد به مادر. دوربين فيلم‌برداري را برمي‌دارد و پله‌ها را سه تا يكي مي‌رود بالا.

    روزي سي و يكم تيرماه 1361 عباس دوباره مي‌نويسد:

    ساعت سه صبح است تا يك ساعت ديگر بايد گردان باشم. امروز پرواز سختي داريم مي‌دانم مأموريت خطرناكي است حتي حتي ممكن است ديگر زنده برنگردم؛ اما من خودم داوطلبانه خواسته‌ام كه اين مأموريت را انجام بدهم. تا دو ماه ديگر از اين جنگ دو سال مي‌گذرد. ....
    به عباس پسرعموي همسرش هم گفتم. گفتم دلم مي‌خواهد اگه اتفاقي برايم افتاد، تو به خاطر نسبتي كه با مهناز داري، خودت خبر رو به اون بدي ....
    مهناز از 7 صبح منتظر عباس بود. اما وقتي پسرعمويش عباس را جلوي در خانه ديد، بي‌اختيار پايش سست شد. ديگر نمي‌توانست بايستد. همان‌جا نشست و زد زير گريه.
    سال‌ها گذشته است.

    اين‌بار مهناز براي عباس مي‌نويسد:
    ملكه‌ي تو ديگر لبي براي خنديدن نداشت؛ حتي حوصله‌ي خودم را هم ندارم. تو نيستي و همه‌ي چيزهاي خوب ارزشش را برايم از دست مي‌دهد.
    دنبال قضاياي حقوق و اين حرف‌ها هم نرفتم. مو به تنم راست مي‌شد كه بخواهم از خون‌بهاي تو حرف بزنم ....
    تمام حرفم اين است كه به تو بگويم در اين دنياي بزرگ هيچ زني نيست كه شوهرش را دو بار روي شانه‌هايش تشييع كرده باشد.
    كاش بتواني بفهمي عباس حمل تابوتي به سبكي پر، چه‌قدر سخت است. من و امير اين سنگيني را در سكوت با هم تقسيم كرديم. بي‌آن كه از قبل چيزي به هم گفته باشيم.

    دلم مي‌خواهد همه چيز دروغ باشد و تو هنوز زنده باشي. در تابوت دوباره باز شود و ما تو را ببينيم كه از خوابي دراز و دور بيدار مي‌شوي و به ما لبخند مي‌زني.....

    راوي:نرگس خاتون (مهناز) دليرروي فرد
    منبع:كتاب آسمان_دوران به روايت همسرشهيد



    امضاء

  13. تشكرها 4

    parsa (12-05-2010), نوای عشق (08-06-2010), شهاب منتظر (11-06-2013)

  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parvaneh پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬

    محمد روشني

    *** سال 1348 همراه و همسفر محمد شدم. گرچه آن روز نمي‌دانستم او سرچشمه‌ي رحمت الهي است؛ اما اعتقادات و رفتار اسلامي‌اش باعث شد هم‌قدم او در جاده‌ي زندگي شوم و خداوند چهار عطيه‌ي الهي را به ميمنت اين ازدواج نصيب من كرد و بعد از مدتي دو امانتش را از من پس گرفت.

    ***
    محمد مرد مبارزه بود. سال 1352، خانه‌ي كوچك و محقري داشتيم كه ديوارهاي آن تا نيمه از رطوبت نمناك بود و با موكت خانه را فرش كرده ‌بوديم. در آن شرايط سخت محمد به حمايت از امام (ره)، فعاليت انقلابي‌اش را آغاز كرد و بارها دستگير و شكنجه شد.

    *** آخرين بار كه محمد تماس گرفت، گفت: « رضايت مي‌دهي ؟ » گفتم: « براي چه ؟ » گفت: « براي شهادت... » من نمي‌خواستم در مورد اين موضوع صحبت كنم. اصرار كرد و من بي‌اختيار گفتم: « به شرط آن‌كه مرا از دعاي خيرتان بي‌بهره نكنيد. » يك‌باره با صداي بلند خنديد. صداي دوستانش را شنيدم كه پرسيدند: خانمت چه گفت كه اين‌قدر خوشحال شدي و محمد پاسخ داد: « امروز نامه‌ي شهادتم امضا شد و من به زودي به آرزويم مي‌رسم. » اندك زماني نگذشت كه محمد در عمليات فتح‌المبين پر كشيد و مرا تنها گذاشت.

    *** محمد كه از ميان ما پر كشيد، احمد هم قصد سفر كرد. راضي نبودم. گفتم: ‌« بمان. بچه‌ها نياز به مراقبت دارند.»
    گفت: « مادر ما اگر دست روي دست بگذاريم اوضاع كشور ما بدتر و وخيم‌تر از فلسطين مي‌شود. اسلام در حال حاضر نياز به حمايت ما دارد. مادر جان اجازه بده تا من بروم.

    من از تو اجازه‌ي ميدان مي‌خواهم، مگر من از علي‌اكبر (ع) رشيد‌ترم. تازه مگر بابا كه به جبهه مي‌رفت به او نمي‌گفتي شفاعت يادت نرود. اگر من شهيد شوم از بابا مي‌خواهم كه قولش را به شما فراموش نكند. مادر اگر من در بستر بميرم حتماً شما هم شرمنده خواهيد شد و بايد پاسخ‌گو باشيد. »

    به ايمان او اعتقاد داشتم. او از 12 سالگي به معرفت خواندن نماز شب دست يافته بود. ديگر كلامي نگفتم. احمد رفت و مدتي بعد پيكر بي‌جانش به روي دست‌هاي مردم به خانه بازگشت. حالا من هر روز و شب به ياد آن دو سفر كرده قرآن مي‌خوانم تا كمي دلم آرام گيرد...

    راوي:كبيري _ همسر شهيد
    منبع:ماهنامه سبزسرخ


    امضاء

  15. تشكرها 5

    parsa (17-06-2010), نوای عشق (08-06-2010), توحید صمدی (08-06-2010), شهاب منتظر (11-06-2013)

  16. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬

    رمضان علي زارع

    _ منزل عمه‌ام مهمان بودم از آن‌جا كه رمضان‌علي با شوهرعمه‌ام، همكار بودند آن روز ايشان هم آن‌جا آمدند. آن طور كه عمه‌ام و بعدها خود رمضان‌علي به من گفتند. در جواب عمه‌ام گفت: ملاك و معيار در زندگي من چيزي فراتر از اين چيزهاست كه من آن‌ها را در او ديدم.

    _ خودش بعدها به من گفت از افراد سخت‌كوش خوشش مي‌آيد. وقتي ديد من با همين وضعيت جسمي‌ام كيلومترها راه مي‌روم تا به محل كارم برسم برايش جالب بود.
    _ معلم بودم.
    البته الان هم هستم ولي آن وقت‌ها، من براي تدريس به مدرسه ابتدايي روستاي كوتنا و تلوك قائم شهر مي‌رفتم. همين قدر بدانيد كه روستاي كوتنا تا مركز شهر، 5 تا 7 كيلومتر فاصله دارد. آن وقت‌ها اين طور نبود كه هر لحظه ماشيني از كنارت عبور كند. بيش‌تر روزها، من اين مسافت را پياده مي‌رفتم و برمي‌گشتم شايد هيچ كس باورش نمي‌شد پاهايم قطع است.

    آن وقت‌ها حتي پاي مصنوعي هم نداشتم و روي استخوان راه مي‌رفتم.
    _ اولين بار كه به منزل ما آمد تنها بود به او گفتم: چرا تنها آمدي؟ گفت خودم خواستم تنها بيايم دوست داشتم قبل از خواستگاري رسمي، چند موضوع را با شما در ميان بگذارم. اولين جمله‌اش اين بود كه من در اين دنيا مستأجرم. خيلي به روز پايان اجاره نشيني‌ام باقي نمانده.
    شايد يك ماه، شايد هم دو ماه. با اين شرايط موافقي يا نه؟

    گفتم شما بايد شرايط مرا قبول كني من يك دختر معلول هستم آيا مي‌توانم زن يك رزمنده باشم. گفت: من براي همين مي‌خواهم با تو ازدواج كنم چرا نتواني؟
    گفتم من حاضرم هر جاي دنيا كه مي‌روي و هر نقطه ايران كه بخواهي بيايم ولي خواهش مي‌كنم به من نگو معلمي را كنار بگذارم. كمي مكث كرد و گفت من چنين قصدي ندارم ولي دوست دارم بدانم چرا معلمي برايت تا اين اندازه مهم است؟

    گفتم: من براي به دست آوردن اين موقعيت سختي‌هاي زيادي را متحمل شدم، دوست ندارم به راحتي آن را از دست بدهم. بعد از خواستگاري هيچ كس باورش نمي‌شد كه يك رزمنده به خواستگاري يك دختر معلول آمده باشد.
    _ رمضان‌علي 12 ارديبهشت به همراه خانواده‌اش به خواستگاري‌ام آمد و در تاريخ 27 ارديبهشت با هم به تهران رفتيم و خطبه عقد ما را مقام معظم رهبري كه آن زمان رئيس جمهور بودند جاري كردند.
    او مي‌گفت: يك سال پيش نوبت گرفتم كه در چنين روزي خطبه‌ي عقدم خوانده شود. همه كارهايش از قبل برنامه‌ريزي شده بود. آدم منظمي بود. يكي از بهترين خاطراتم مربوط به روز عقدمان است. خيلي خوشحال بودم كه رئيس جمهور كشورم دارد خطبه‌ي عقدم را مي‌خواند پيش خودم گفتم من روستايي كجا و اين افتخار كجا؟

    _ نزديك به 10 ماه با هم بوديم. البته در طول اين مدت هميشه جبهه بود. چند بار هم مجروح شده بود. آخرين باري كه مجروح شد 27 روز مرخصي داشت ولي 5 يا 6 روز بيش‌تر نماند. من مخالفت كردم حتي به او گفتم اگر مرا دوست نداري لااقل به پدر و مادرت رحم كن، ناراحت شد و گفت: مگر قبلاً جبهه مي‌رفتم تو بودي كه من الان به خاطر دوست نداشتنت بروم؟

    اين چه حرفي است كه مي‌زني. من تو را دوست دارم و اين را بدان در آن دنيا به من تعلق داري. آن شب خيلي گريه كرد كه قرآن بخوانم و اين كه بعد از او براي گرفتن هر تصميمي آزادم.

    _ اصلاً انتظار نداشتم او به شهادت برسد پيش خودم مي‌گفتم خدا او را براي نگهداري از من فرستاد و او شهيد نخواهد شد. براي همين وقتي آمدند عكس او را براي تشييع پيكرش بگيرند باورم نمي‌شد رمضان‌علي شهيد شده باشد.
    وقتي خدا او را براي شهادت انتخاب كرد بر عدالتش پي بردم. اگر شهيد نمي‌شد حقش از بين مي‌رفت...

    راوي:سکينه عبدي
    منبع:ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 3

    امضاء

  17. تشكر

    شهاب منتظر (11-06-2013)

  18. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parandeh پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬

    گفتگو با فاطمه عمادالاسلامی همسر شهید محمود کاوه


    شهید کاوه
    به روایت همسرش


    خبرگزاری فارس: همسر شهید محمود کاوه در خاطراتش می گوید:
    خطبه عقد را امام برامان خواند. آقای آشتیانی رفت نزدیک امام و گفت: دامادمان آقای کاوه ست.
    محمود کاوه. می شناسیدشان که؟
    امام نگاهش کرد و لبخند زد، سرش را گرفت طرف آسمان، چیزی زیرلب زمزمه کرد که به دعا می مانست.

    **از محمود کاوه گفتن سخت است. سردار، آفتابی بود که به دل کردستان گرمی می بخشید.

    *عمادالاسلامی: در بحبوحه ای که بریدن سر پاسدار مجوز ورود بهشت دژخیمان کوردلی بود که با خیال خام خود رعب و وحشت را در کردستان مظلوم ایجاد کرده بودند سرداری آمد که عطوفت، مهربانی و دلاوری اش زبانزد کردها شده بود از کاوه گفتن از بی قراری اش، از نگرانی و دلواپسی اش برای کردستان سخت است. برای بهتر شناختن کاوه به مشهد خیابان مطهری رفتم تا همسرش، فاطمه عمادالاسلامی، را از نزدیک ببینم. حاصل دیدار ما گفت و گویی بود که در ذیل می خوانید.

    ** از آشنایی تان با آقا محمود برای ما بگویید؟

    *عمادالاسلامی: آقا محمود را از دو سال قبل از خواستگاری می شناختم. چون مددکار سپاه بودم و برای سرکشی به خانواده های رزمنده و شهدا می رفتم به منزل کاوه هم سر می زدم.
    مادرش گله می کرد که محمود نه تلفن می زند و نه مرخصی می آید.
    همین رفت و آمدها و بخصوص خواهر بزرگش که مدتی همکار ما بود زمینه ای برای آشنایی بیشتر خانواده آنها شد و بالاخره به خواستگاری آمدند.

    **خانواده با این ازدواج موافق بودند؟


    *عمادالاسلامی: بله، چون من شرط کرده بودم که هر خواستگاری که در خانه را زد از همان دم در بپرسند پاسدار است یا نه؟ بنده خدا، مادرم می دانست که دخترش جز با سپاهی ازدواج نخواهد کرد برای همین این زحمت را تقبل کرده بود.

    امضاء

  19. تشكر

    شهاب منتظر (11-06-2013)

  20. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    ghalb.. پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬


    **چرا سپاهی؟

    *عمادالاسلامی: زیرا سپاهی و بعد آقا محمود، از همان ابتدا برای من حالت مرادبودن را داشت.

    ** این مراد بودن تا چه مراحی از زندگی ادامه داشت؟

    *عمادالاسلامی: از همان ابتدای زندگی مشترک تا حتی بعد از شهادتش، هنوز هم هست البته بعد از رفتنش خیلی جاها کم آوردم. برای همین شال و کلاه می کردم و می رفتم سرمزارش. تنها، می نشستم کنار شمع هایی که روشن کرده بودم، می گفتم: فقط خودت برام مانده ای کمکم کن، محمود. به دادم برس، باورتان می شود اگر بگویم می آمد توی خوابم می گفت باید چکار کنم؟ برای خودم هم یادآوری اش سخت است. اما می آمد، خندان می آمد. می گفت: باز چی شده، فاطمه؟

    **کی آقا محمود به خواستگاری شما آمد؟


    *عمادالاسلامی: خوب یادمه، طرح جهادی کمک به کشاورزان و روستاییان را می گذراندیم که خبر دادند آقا محمود فردا می خواهد به خواستگاری بیاید. من آن روز با یکی دیگر از خواهران سپاهی برای خوشه چینی به یکی از روستاهای قوچان رفته بودیم آن روز قرار شد زودتر به خانه برگردم ماشین بین راه خراب شد. تقریبا بیش از یکساعت طول کشید تا ماشین درست شود وقتی به خانه رفتم دیدم مادر و خواهرانم مضطرب و ناراحتند از این که دیرآمدم، جریان را گفتم. مادرم گفت: آقا محمود یکساعت است که نشسته و کلی معطل شده. به اتاق رفتم بعد از دقایقی خانمها بیرون رفتند و من و محمود تنها شدیم تا حرف بزنیم.

    ** برای اولین بار بود که آقا محمود را می دیدید؟

    *عمادالاسلامی: بله اولین ملاقات و دیدار ما بود. من هم که آنقدر خجالت می کشیدم و خودم را تو چادر پیچانده بودم و به گلهای قالی خیره شده بودم حتی نگاهش هم نکردم.

    **از اولین جمله هایی که رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟

    *عمادالاسلامی: بین ما سکوت بود تا اینکه آقا محمود گفت: می خواهم دینم کامل شود و قصد من این است ازدواج کنم تا شهید بشوم.



    امضاء

  21. تشكر

    شهاب منتظر (11-06-2013)

صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi