**این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟
*عمادالاسلامی: همیشه آرزویم این بود که با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از این که محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه (س) نشده بودم. آن روز گذشت و من شبش فکر کردم که فردا برای خرید و مراسم عقد چه کنم که روز بعد فهمیدم آقا محمود همان شب به کردستان رفته تا هشت ماه از او خبری نشد. حالا می فهمیدم مادرش چه می کشد ناغافل، بدون خداحافظی می گذاشت و می رفت.
** تلفن هم نزد؟
*عمادالاسلامی: از منطقه جنگی به خانه زنگ زده بود که نمی توانم زیاد بمانم. جشن عروسی را راه بیندازید تا من زود بیایم و زود هم برگردم. آمد و گفت می خواهم بروم تهران،می آیی تو هم؟ من خندیدم. گفت: پس بنویس به حساب ماه عسل. خطبه عقد را امام برامان خواند. آقای آشتیانی رفت نزدیک امام و گفت: دامادمان آقای کاوه ست. محمود کاوه. می شناسیدشان که؟ امام نگاهش کرد و لبخند زد، سرش را گرفت طرف آسمان، چیزی زیرلب زمزمه کرد که به دعا می مانست. یک قرآن با خودمان برده بودیم امام امضایش کرد. هنوز یادگار نگه اش داشته ام.
**از زندگی مشترکتان بگویید؟
*عمادالاسلامی: ببینید، محمود بی قرار بود، بی قرار کردستان. طوری که بعد از جماران من و خانواده اش را به خانه یکی از آشناهایش برد. با این قول که “زود برمی گردم. ” زود برنگشت فرداش که آمد گفت: “باید بروم کردستان. “
**از روزها یا لحظاتی که با آقا محمود روزگار گذراندید بگویید؟
*عمادالاسلامی: در طول سه سالی که با هم بودیم شاید صد روز در کنار هم نبودیم تازه برای هر روز فقط یک تا دو ساعت در خانه بود که اتاق را هم مقر فرماندهی کرده بود. به منطقه تلفن می زد یا نیرو جمع می کرد، متن سخنرانی را آماده می کرد و یا دوستانش را می دید حتی موقع خواب هم آرامش نداشت. کلاش را مسلح بالای سرش می گذاشت چون منافقین در شهر شب نامه پخش می کردند و برای ترور محمود لحظه شماری می کردند.
لحظه ای هم که می خواست بخوابد می گفت: من این جا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیده ام و بچه ها الان توی سرمای سنگرهای کردستان خواب شان نمی برد. بلند می شد و اشک هایش را پاک می کرد انگار تقدیر هم به بی قراری اش عادت کرده بود از قضا تلفن زنگ می خورد. محمود هم خوشحال می گفت می خواهم بروم کردستان، همین امشب. بعد هم می گفت: مرا ببخش که مردخانه نیستم.
**درباره مسوولیتش در کردستان حرفی هم می زد؟
*عمادالاسلامی: اصلا، هروقت هم سوال می کردم اخم می کرد و حرف را عوض می کرد. حرفهایی را هم که با تلفن می زد رمزی می گفت.