صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 32

موضوع: ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parvaneh پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬


    **این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟

    *عمادالاسلامی: همیشه آرزویم این بود که با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از این که محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه (س) نشده بودم. آن روز گذشت و من شبش فکر کردم که فردا برای خرید و مراسم عقد چه کنم که روز بعد فهمیدم آقا محمود همان شب به کردستان رفته تا هشت ماه از او خبری نشد. حالا می فهمیدم مادرش چه می کشد ناغافل، بدون خداحافظی می گذاشت و می رفت.

    ** تلفن هم نزد؟

    *عمادالاسلامی: از منطقه جنگی به خانه زنگ زده بود که نمی توانم زیاد بمانم. جشن عروسی را راه بیندازید تا من زود بیایم و زود هم برگردم. آمد و گفت می خواهم بروم تهران،‌می آیی تو هم؟ من خندیدم. گفت: پس بنویس به حساب ماه عسل. خطبه عقد را امام برامان خواند. آقای آشتیانی رفت نزدیک امام و گفت: دامادمان آقای کاوه ست. محمود کاوه. می شناسیدشان که؟ امام نگاهش کرد و لبخند زد، سرش را گرفت طرف آسمان، چیزی زیرلب زمزمه کرد که به دعا می مانست. یک قرآن با خودمان برده بودیم امام امضایش کرد. هنوز یادگار نگه اش داشته ام.

    **از زندگی مشترکتان بگویید؟

    *عمادالاسلامی: ببینید، محمود بی قرار بود، بی قرار کردستان. طوری که بعد از جماران من و خانواده اش را به خانه یکی از آشناهایش برد. با این قول که “زود برمی گردم. ” زود برنگشت فرداش که آمد گفت: “باید بروم کردستان. “

    **از روزها یا لحظاتی که با آقا محمود روزگار گذراندید بگویید؟

    *عمادالاسلامی: در طول سه سالی که با هم بودیم شاید صد روز در کنار هم نبودیم تازه برای هر روز فقط یک تا دو ساعت در خانه بود که اتاق را هم مقر فرماندهی کرده بود. به منطقه تلفن می زد یا نیرو جمع می کرد، متن سخنرانی را آماده می کرد و یا دوستانش را می دید حتی موقع خواب هم آرامش نداشت. کلاش را مسلح بالای سرش می گذاشت چون منافقین در شهر شب نامه پخش می کردند و برای ترور محمود لحظه شماری می کردند.
    لحظه ای هم که می خواست بخوابد می گفت: من این جا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیده ام و بچه ها الان توی سرمای سنگرهای کردستان خواب شان نمی برد. بلند می شد و اشک هایش را پاک می کرد انگار تقدیر هم به بی قراری اش عادت کرده بود از قضا تلفن زنگ می خورد. محمود هم خوشحال می گفت می خواهم بروم کردستان، همین امشب. بعد هم می گفت: مرا ببخش که مردخانه نیستم.

    **درباره مسوولیتش در کردستان حرفی هم می زد؟

    *عمادالاسلامی: اصلا، هروقت هم سوال می کردم اخم می کرد و حرف را عوض می کرد. حرفهایی را هم که با تلفن می زد رمزی می گفت.



    امضاء

  2. تشكرها 5

    parsa (26-03-2011), شهیده (04-05-2013), شهاب منتظر (11-06-2013)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پاسخ : ╬ *╬ *الهه صبر* خاطرات همسران شهدا و جانبازان ╬ *╬


    **کنار آمدن با همچون روحیه ای برایتان سخت نبود؟

    *عمادالاسلامی: روز اول گفت: می توانید با همچین آدمی بسازید؟ گفته بود من زندگیم روی دوشم است. تا وقتی جنگ است من هم هستم. اگر آمدم زنگ در خانه تان را زدم می دانستم آمده ام خواستگاری کسی که از خودمان است می داند دارد چی کار می کند. خواهش می کنم خوب فکر کنید. نمی خواهم اسیر احساسات بشوید. “

    **از تولد دخترتان، زهرا بگویید؟

    *عمادالاسلامی: بهش گفتم این دفعه را قول بده زود برگردی، لااقل به خاطر مسافرمان.
    گفت: می خواهی ریش گرو بگذارم؟
    گفتم: اگر نیامدی چی؟
    گفت: هرچی دلت خواست بگو. یا نه، هرچی دلت خواست بگیر مرا بزن. خوب است؟ خندیدم و گفتم: تو هم با این اداهات.
    گفت: من هم زرنگم. یک چیزهایی می گویم که می دانم دلت نمی آید بش عمل کنی.
    زهرا متولد شد و او نیامد، هرچه به در نگاه کردم نیامد. آن قدر حرص خورده بودم که شیرم داشت خشک می شد، حوصله نداشتم بیش تر از این صبر کنم. سه ماه بود که زهرا متولد شده بود، نه تلفنی نه نامه یی نه چیزی، رفتم هرجوری بود با تلفن گیرش آوردم. گفتم: این بود قولت؟
    گفت: خدا مرا بکشد که زدم زیر قولم.
    گفتم: زنگ نزدم این را بشنوم. فردا ظهر باید این جا باشی.
    متعجب گفت: مشهد؟
    گفتم: همین که گفتم.

    **آقا محمود آمد؟

    *عمادالاسلامی: بله، در کمال ناباوری آمد. و صورت بچه را بوسید و گفت: “اسمش را چی گذاشتی؟ گفتم: همان که تو پیشنهاد دادی، گفت: زهرا؟ بعد بچه را بوسید و گفت: حیف که بابا کار دارد وگرنه همین جا درسته می خوردمت. بعد بچه را گذاشت توی بغلم و گفت: اگر یک چیزی بگویم دعوام نمی کنی؟

    **حتما باز بی قرار رفتن شده بود؟

    *عمادالاسلامی: بله، گفتم برو. همین که تا این جا آمدی خیلی چیزها دستگیرم شد. حالا هم برو. برو به کارت برس.

    **با شهادتش چگونه کنار آمدی؟

    *عمادالاسلامی: با رفتارش ما را برای چنین روزی تقریبا آماده کرده بود ، وهر لحظه انتظار چنین روزی را داشتیم، می دانستیم که محمود بی قرار رفتن است.

    منبع: فارس


    امضاء

  5. تشكرها 5

    parsa (26-03-2011), شهیده (04-05-2013), شهاب منتظر (11-06-2013)

  6. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    محمدعلي روغنيان

    با شروع انقلاب فعاليت انقلابي من هم شروع شد. جلسه مي‌گذاشتيم، تظاهرات مي‌رفتيم و بعضي اوقات لاستيك جمع مي‌كرديم و آتش مي‌زديم. چند تا همسايه داشتيم كه با هم فعاليت مي‌كرديم و گروه خوبي را تشكيل داديم.
    بعد از انقلاب كه جنگ شروع شد، فعاليتم هم بيشتر شد.
    يك روز ايام موشك‌باران دزفول بود كه موشكي كنار منزل پدري‌ام خورد. رفتم بيرون ديدم كه يكي از همسايه‌ها كه با هم بوديم، سرش از تنش جدا شده، چادرم را انداختم رويش و كمك كردم كه جنازه با آمبولانس منتقل شود.
    باز يك موشك به پل قديم دزفول اصابت كرد. خواهرم هم در آن‌جا مجروح شده بود. زانوي پايش تا مچ پا شكافته شده بود. بغلش كردم گذاشتم داخل آمبولانس و منتقلش كردم بيمارستان. زخم خواهرم سطحي بود. داخل بيمارستان بستري‌اش كردم و رفتم سراغ بقيه‌ي مجروحان.
    آن روز تعداد شهدا خيلي زياد بود. براي شستن خواهرهاي شهيد آستين را بالا زدم و با همكاري چند تا از خواهران شروع كرديم به شستن پيكر شهدا. واقعاً روز سختي بود؛ مريض شدم. فشار خون و سرگيجه گرفتم كه دكترها گفتند به خاطر خستگي و فشار عصبي است.
    - در مصلاي دزفول فعاليت خواهران زياد بود؛ آشپزخانه‌ي فعالي داشتيم. كيسه كيسه آرد مي‌آوردند، كلوچه مي‌پختيم، غذا درست مي‌كرديم و بسته‌بندي مي‌كرديم؛ رزمنده‌ها از سراسر كشور مي‌آمدند، پذيرايي مي‌شدند و مي‌رفتند. ديگ ما هميشه روي گاز بود. كار ما از صبح تا آخر شب ادامه داشت. زمستان و تابستان براي ما فرقي نداشت، مرتب براي جبهه كار مي‌كرديم.
    - دايي همسرم به آيت‌الله قاضي گفته بود كه مي‌خواهيم براي محمدعلي، همسري مذهبي، مومن و خانواده‌دار پيدا كنيم كه با جانبازي او هم كنار بياد. كه آيت‌الله قاضي خانواده‌ي ما را معرفي كرد. خواستگاري كه آمدند، پدرم به من گفت: «‌مي‌داني كه محمدعلي جانباز است و يك پا ندارد، در انتخاب دقت كن كه در زندگي آينده دچار مشكل نشوي. »
    در جواب پدر گفتم: « افتخار مي‌كنم كه با جانباز زندگي كنم. » بله‌برون و سفره‌ي عقد را با هم گرفتيم؛ مهريه‌ام يك جلد كلام‌الله مجيد و يك زيارت مكه بود. ازدواج ساده‌اي داشتيم، بچه‌هاي سپاه و اهالي محل را دعوت كرديم و شامي داديم و اين شروع زندگي مشتركمان بود.
    - هر وفت كه مرخصي مي‌آمد، روز سوم بهش مي‌گفتم نمي‌خواهي بري؟ تا كي مي‌خواهي مرخصي بماني؟ هم‌سنگرهايش بهش مي‌گفتند: تو تازه ازدواج كردي، چه‌طور دلت مي‌آد زنت را تنها بگذاري؟
    - ماه رمضان بود، باردار بودم. داشتم سبزي پاك مي‌كردم‌؛ دايي همسرم آمد، گفت: « دايي روزه هستي؟ » گفتم: « بله » چيزي نگفت و رفت.
    به مادر شوهرم گفتم: « زن عمو، چرا دايي آمد و رفت؟ » ده دقيقه بعد دايي برگشت. گفت: « دايي، خانه را مرتب و تميز كن مهمان داريم. »
    گفتم: قرار است محمدعلي بيايد، گفت: تو فكرش نباش. مياد، خانه را مرتب كن و سبزي را جمع كن. نماز مغرب و عشا را خوانديم. مادر محمدعلي رفت بيرون از خانه. صداي شيونش بلند شد؛ دويدم دنبالش ببينم چي شده؟ دوستان و همسايه‌ها دورش را گرفته بودند. مثل اين كه همه مي‌دانستند و فقط ما نمي‌دانستيم. گفتم: چه خبر شده؟ گفتند: خدا صبرت بده.
    - هر كسي مي‌آمد، طوري ابراز دلسوزي مي‌كرد و برخوردش طوري بود كه انگار من بدبخت شدم. مي‌گفتند: شما شش ماه است كه ازدواج كرديد. من از اين برخوردها ناراحت شدم و گفتم: مگر همسر من از علي‌اكبر امام حسين (ع) عزيزتر بود؟
    - وقتي شهيد شد، پيكرش را آوردند دزفول. وقتي كه قرار شد شهيد را غسل دهند، گفتم همه برويد مي‌خواهم همسرم را خودم بشويم. باردار بودم.
    دايي همسرم گفت: نه همسرت را ببين و برو. هر چه اصرار كردم، نگذاشتند كه محمدعلي را بشويم. يك شيشه عطر و يك شيشه گلاب روي پيكر مطهر شهيد ريختم و با همسرم وداع كردم.
    - زماني كه رقيه به دنيا نيامده بود، يك شب بعد از شهادتش آمد به خوابم، گفت: « مباركه » گفتم: چي مباركه؟ گفت: « دخترمون رقيه. » خودش اسم برايش انتخاب كرده بود.
    خيلي بهانه مي‌گرفت؛ مي‌گفت بابام كجاست؟ كي مياد؟ شش سالش بود؛ كنار گلزار شهداي شهيدآباد بازي مي‌كرد، گفتم: « رقيه، بيا بنشين مي‌خواهم با تو حرف بزنم. » ديگر خواستم حقيقتش را به او بگويم. گفتم: « رقيه جان اين قبر پدرت است. »‌ گفت: بابام اين‌جاست؟ گفتم: ‌بله دخترم، پدرت شهيد شده و اين هم قبرش.
    دويد رفت. گفتم: كجا؟ گفت: به دوستانم بگم منم بابام شهيد شده، منم فرزند شهيدم. آن موقع مهد كودك مي‌رفت، يك روز خوشحال آمد و گفت: « مامان، تمامي دوستانم مي‌دانند كه باباي من شهيد شده. » بعد از اين جريان ديگر بهانه نمي‌گرفت. هر وقت شب برايش قصه مي‌گفتم؛ قصه‌ي امام حسين (ع) را مي‌گفتم، قصه‌ي رزمنده‌ها و پدرش را مي‌گفتم.
    - هر وقت احساس مي‌كنم كه ناراحت هستم و يا نبودش را در زندگي حس مي‌كنم، صلواتي مي‌فرستم و وضو مي‌گيرم، نماز مي‌خوانم و يا در مجلس روضه شركت مي‌كنم.
    - يك روز كنار مزارش نشسته بودم كه ديدم آقايي قبرهاي گلزار شهدا را يك به يك مي‌رود و فاتحه مي‌خواند؛ به من كه رسيد، گفت: « ببخشيد قبر " شهيد روغنيان " كجاست؟ »
    گفتم: همين‌جاست.
    فاتحه‌اي خواند و گفت: «‌خيلي خوش برخورد بود؛ يك روز ماشين يكي از بچه‌ها خيلي كثيف بود. گرفت و ماشين را حسابي تميز كرد. حتي داخل ماشين را هم جارو كرد. هر چي مي‌گفتيم شما فرمانده هستيد، اين كارها را نكنيد، گفت: من خاك پاي شما هستم فرمانده يعني چي؟ »
    - از اول انقلاب بسيجي بودم؛‌ الآن هم هستم و هر كجا كه نياز باشد و ببينم انقلاب و ولايت فقيه در خطر است، در صحنه هستم. تا وقتي كه نفس دارم، در خدمت نظام هستم و اگر همسرم هم زنده بود، تا آخرين قطره‌ي خونش مقابل متجاوزان مي‌ايستاد.
    بايد نداي رهبر را لبيك گفت، فرقي نمي‌كند ميدان جنگ چه زماني و كجا باشد.

    راوي:ملکه قربان زاده
    منبع:نشريه امتداد - صفحه: 55
    سایت صبح
    امضاء

  7. تشكرها 5

    parsa (26-03-2011), شهیده (04-05-2013), شهاب منتظر (11-06-2013)

  8. Top | #24

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    رمضان علي زارع

    _ منزل عمه‌ام مهمان بودم از آن‌جا كه رمضان‌علي با شوهرعمه‌ام، همكار بودند آن روز ايشان هم آن‌جا آمدند. آن طور كه عمه‌ام و بعدها خود رمضان‌علي به من گفتند. در جواب عمه‌ام گفت: ملاك و معيار در زندگي من چيزي فراتر از اين چيزهاست كه من آن‌ها را در او ديدم.
    _ خودش بعدها به من گفت از افراد سخت‌كوش خوشش مي‌آيد. وقتي ديد من با همين وضعيت جسمي‌ام كيلومترها راه مي‌روم تا به محل كارم برسم برايش جالب بود.
    _ معلم بودم. البته الان هم هستم ولي آن وقت‌ها، من براي تدريس به مدرسه ابتدايي روستاي كوتنا و تلوك قائم شهر مي‌رفتم. همين قدر بدانيد كه روستاي كوتنا تا مركز شهر، 5 تا 7 كيلومتر فاصله دارد. آن وقت‌ها اين طور نبود كه هر لحظه ماشيني از كنارت عبور كند. بيش‌تر روزها، من اين مسافت را پياده مي‌رفتم و برمي‌گشتم شايد هيچ كس باورش نمي‌شد پاهايم قطع است. آن وقت‌ها حتي پاي مصنوعي هم نداشتم و روي استخوان راه مي‌رفتم.
    _ اولين بار كه به منزل ما آمد تنها بود به او گفتم: چرا تنها آمدي؟ گفت خودم خواستم تنها بيايم دوست داشتم قبل از خواستگاري رسمي، چند موضوع را با شما در ميان بگذارم.

    اولين جمله‌اش اين بود كه من در اين دنيا مستأجرم. خيلي به روز پايان اجاره نشيني‌ام باقي نمانده. شايد يك ماه، شايد هم دو ماه.
    با اين شرايط موافقي يا نه؟ گفتم شما بايد شرايط مرا قبول كني من يك دختر معلول هستم آيا مي‌توانم زن يك رزمنده باشم. گفت: من براي همين مي‌خواهم با تو ازدواج كنم چرا نتواني؟
    گفتم من حاضرم هر جاي دنيا كه مي‌روي و هر نقطه ايران كه بخواهي بيايم ولي خواهش مي‌كنم به من نگو معلمي را كنار بگذارم. كمي مكث كرد و گفت من چنين قصدي ندارم ولي دوست دارم بدانم چرا معلمي برايت تا اين اندازه مهم است؟
    گفتم: من براي به دست آوردن اين موقعيت سختي‌هاي زيادي را متحمل شدم، دوست ندارم به راحتي آن را از دست بدهم. بعد از خواستگاري هيچ كس باورش نمي‌شد كه يك رزمنده به خواستگاري يك دختر معلول آمده باشد.
    _ رمضان‌علي 12 ارديبهشت به همراه خانواده‌اش به خواستگاري‌ام آمد و در تاريخ 27 ارديبهشت با هم به تهران رفتيم و خطبه عقد ما را مقام معظم رهبري كه آن زمان رئيس جمهور بودند جاري كردند.
    او مي‌گفت: يك سال پيش نوبت گرفتم كه در چنين روزي خطبه‌ي عقدم خوانده شود. همه كارهايش از قبل برنامه‌ريزي شده بود.

    آدم منظمي بود. يكي از بهترين خاطراتم مربوط به روز عقدمان است. خيلي خوشحال بودم كه رئيس جمهور كشورم دارد خطبه‌ي عقدم را مي‌خواند پيش خودم گفتم من روستايي كجا و اين افتخار كجا؟
    _ نزديك به 10 ماه با هم بوديم. البته در طول اين مدت هميشه جبهه بود. چند بار هم مجروح شده بود. آخرين باري كه مجروح شد 27 روز مرخصي داشت ولي 5 يا 6 روز بيش‌تر نماند. من مخالفت كردم حتي به او گفتم اگر مرا دوست نداري لااقل به پدر و مادرت رحم كن، ناراحت شد و گفت: مگر قبلاً جبهه مي‌رفتم تو بودي كه من الان به خاطر دوست نداشتنت بروم؟

    اين چه حرفي است كه مي‌زني. من تو را دوست دارم و اين را بدان در آن دنيا به من تعلق داري. آن شب خيلي گريه كرد كه قرآن بخوانم و اين كه بعد از او براي گرفتن هر تصميمي آزادم.
    _ اصلاً انتظار نداشتم او به شهادت برسد پيش خودم مي‌گفتم خدا او را براي نگهداري از من فرستاد و او شهيد نخواهد شد. براي همين وقتي آمدند عكس او را براي تشييع پيكرش بگيرند باورم نمي‌شد رمضان‌علي شهيد شده باشد.
    وقتي خدا او را براي شهادت انتخاب كرد بر عدالتش پي بردم. اگر شهيد نمي‌شد حقش از بين مي‌رفت...

    راوي:سکينه عبدي

    منبع:ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 3

    امضاء

  9. تشكرها 5

    parsa (10-12-2011), شهیده (04-05-2013), شهاب منتظر (11-06-2013)

  10. Top | #25

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    لحظه شهادت یک شهید از زبان همسرش

    لحظه شهادت یک شهید از زبان همسرش


    دیدم کسی نبود کمک کند خودم را کشان کشان رساندم به درب خودرو دیدم مجید بی سر و صدا سرش به سمت راننده بی حرکت افتاده فهمیدم که مجید شهید شده در این دقایق من فقط داد می زدم و ناله می کردم مجید من.




    آنچه پیش روی شماست خاطراتی از لحظات عروج دانشمند عارف، شهید مجید شهریاری است در کلام دكتر بهجت قاسمی، استاد دانشگاه شهید بهشتی و همسر شهید :
    "روز قبل از حادثه دکتر از دانشگاه به من زنگ زد و گفت در دانشگاه جلسه ای هست که من هم باید بروم ، چون من یک طرح در دست اجرا داشتم که مدتی بود به مشکل خورده بودم و دکتر گفت مشکل طرح من در آن جلسه حل می شود .
    فردای آن روز من خیلی خوشحال بودم .
    صبح روز بعد با دکتر از منزل بیرون رفتیم . بعلت آلودگی هوا و زوج و فرد شدن خودروها ،‌ دکتر نمی توانست خودرو بیاورد به همین دلیل با خودروی من رفتیم و به پسرم محسن هم گفتیم با ما بیاید اما گفت کلاس دانشگاه او ساعت 10 صبح است و نیامد و این لطف خدا بود که نیاید تا شاهد این حادثه تلخ نباشد .
    دکتر و راننده جلو نشستند و من هم عقب ، دکتر مطابق معمول که بیشترین استفاده را از وقتش می کرد در ماشین شروع به گوش کردن تفسیر قرآن آیت اله جوادی آملی کرد ، حدود پانصد ، ششصد متر در بزرگراه ارتش رفته بودیم که یک موتوری نزدیک ماشین شد در همین حین راننده فریاد زد دکتر برو بیرون .
    دکتر پس از فریاد راننده گفت چی شده؟‌ من چون کمربند نداشتم بلافاصله از ماشین پیاده شدم راننده هم سریع پیاده شد من رفتم در سمت دکتر را باز کنم تا دکتر سریع پیاده شود که در همین حین بمب جلوی صورت من منفجر شد .
    بیهوش نشدم ، فقط حرارت اولیه انفجار را در صورتم احساس می کردم .
    خواستم بروم به مجید کمک کنم اما نمی توانستم حرکت کنم و فقط میگفتم مجید من .
    راننده آمد بالای سر من به او گفتم برو مجید را کمک کن اما راننده که آمد بالای سر مجید ، دیدم توی سر خود می زند .
    یک نگاه به من می کرد و یک نگاه به مجید.
    دیدم کسی نبود کمک کند خودم را کشان کشان رساندم به درب خودرو دیدم مجید بی سر و صدا سرش به سمت راننده بی حرکت افتاده فهمیدم که مجید شهید شده در این دقایق من فقط داد می زدم و ناله می کردم مجید من.
    لحظه ای بعد فهمیدم روی برانکارد نیروهای امداد هستم ، بی اختیار تا یاد مجید افتادم صحنه کربلا به ذهنم خطور کرد که سر فرزند زهرا (س ) را بریدند و چه بلاهایی که بر سر اهل بیت نیاوردند اما مجید من که خاک پای آنها هم نمی شود . پس از آن گفتم الحمدلله.
    ولی من چون نزدیک بمب بودم خیلی صدمه دیدم و یکی از ترکشها تا نزدیکی قلبم نفوذ کرده بود و واقعا معجزه الهی بود که خطر مرگ رفع شد ، پای چپ من هم از ده جا شکسته و تکه تکه شده بود که پزشکان با پیوند عضله آن را ترمیم کردند.




    امضاء

  11. تشكرها 5

    parsa (10-12-2011), شهیده (04-05-2013), شهاب منتظر (11-06-2013)

  12. Top | #26

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0



    خون شهید شهریاری مایه عزت و افتخار ایران

    از اینکه خون شهید ما برای عزت و افتخار ایران و هموطنان ریخته شده افتخار می کنم البته همه ملت ایران می دانند که امریکا و اسرائیل با پیشرفتهای ایران در همه زمینه های علمی و غیر علمی مخالفند.
    البته بعد از شهادت دکتر علی محمدی به ما هم تذکر داده بودند که مراقب باشیم و ما هم جدی گرفته بودیم اما می گفتیم هر چه خدا بخواهد می شود حتی برخی اوقات در جمع دوستان خانوادگی شوخی می کردیم که این بار شهادت نوبت همسر شماست یا من .
    در مجموع دوری مجید خیلی برای من و فرزندان سخته. البته فقدان مجید برای جامعه علمی هم دشواره .
    اما مطمئنم که راه مجید ادامه دارد.

    مجید واقعا آماده شهادت بود چون وقتی زندگی این مرد را مرور می کنم می بینم رویه مجید در زندگی هیچ سرانجامی جز شهادت نداشت.

    شهید شهریاری فردی متدین، با اخلاق و متواضع

    اوایل ازدواجمان بود نیمه های شب از خواب بیدار می شدم می دیدم مجید نیست می رفتم می دیدم در اتاق مشغول نماز شب است این رویه مجید بود ، به ندرت اتفاق می افتاد نماز شب مجید قضا شود ، بویژه در ماههای اخیر به شدت در نماز شب گریه می کرد و صدای الهی العفو شبانه او همچنان در گوش من زنگ می زند.
    همسر دکتر شهریاری تواضع و حجب و حیای او را مثال زدنی می خواند و می گوید به جرات می گویم در تمام زندگی مشترکمان کلمه ای از مجید دروغ نشنیدم به همین دلیل است که میگویم اگر مجید شهید نمی شد عجیب بود.

    مجید آنقدر انسان با اخلاقی بود که علاوه بر بعد علمی از نظر اخلاقی هم همکاران و دانشجویان از او درس می گرفتند و من چون همکار مجید بودم این مطلب را عملا در دانشگاه مشاهده می کردم به همین دلیل اگر یک مجید شهریاری از دست ما رفت در آینده ای نزدیک شهریاری های فراوانی تربیت خواهند شد.
    شهریاری شدن خیلی سخت نیست فقط باید مقداری مراقب رفتار و احوالات درونی خود بود.

    امضاء

  13. تشكرها 5

    parsa (10-12-2011), شهیده (04-05-2013), شهاب منتظر (11-06-2013)

  14. Top | #27

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0




    دشمن بداند ما با این شهادتها و مصائب از میدان خارج نمی شویم



    همسر استاد شهریاری خود را مدیون شوهر میداند و می گوید باید تلاش کنم در عرصه انرژی هسته ای
    یک جایگزین برای مجید پیدا کنم و طرحهای نیمه تمام او را تمام کنیم وگرنه دین خودم را به او ادا نکرده ایم .
    ضمن آنکه دشمن بداند ما فرزندان امام روح الله هستم و با این شهادتها و مصائب از میدان خارج نمی شویم و
    دکتر شهریاری هم خود را فرزند امام می دانست و درک کردن دوران امام راحل را از الطاف خداوندی برای خود می خواند.


    واقعا مرگی به جز شهادت برای او حقیر و پست می نمود.
    مردی که سال ها عشق به خدا را تجربه کرده بود باید وعده «من عشقنی قتلنی،
    هر که عاشقم شود می کشمش» را می شنید و لبیک میگفت


    روحش شاد و یادش گرامی


    بخش فرهنگ پایداری تبیان


    منبع : جهان نیوز

    امضاء

  15. تشكرها 5

    parsa (10-12-2011), شهیده (04-05-2013), شهاب منتظر (11-06-2013)

  16. Top | #28

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    شهید مهدی زین الدین (شیخ)

    ساعت 6 بعدازظهر آخرین ماه بهار آمد با لباس سبز سپاه. بعد از سلام و علیک گفت: « برنامه ام این نیست که از جبهه برگردم حتی ممکن است بعد از این جنگ بروم فلسطین یا هر جای دیگر که جنگ حق علیه باطل باشد... » بالاخره روز موعود رسید.
    تنها خرید عقد ما یک حلقه ی طلا به قیمت 900 تومان برای من و یک انگشتر عقیق برای مهدی و من با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید و 14 سکه ی طلا به عقد او درآمدم.
    *** سه ماه بعد از عقدمان مهدی گفت: « بیا اهواز تا بتوانم بیشتر ببینمت. » پدرم قبول کرد. اما مادرم آن قدر از رفتن بدون تشریفات و عروسی من ناراحت بود که چند روز غذا نخورد. من هم برایم سخت بود که از آن ها جدا شوم، اما چاره ای نداشتم و باید همراه و هم قدم مهدی می ماندم.
    *** اولین فرزندم روز تاسوعا به دنیا آمد. به سفارش پدربزرگ نامش را لیلا گذاشتیم. اما مهدی به دیدنم نیامد. مدام گریه می کردم.
    دلم می خواست در این لحظات به دیدنم بیاید یا حداقل تلفن بزند. بالاخره بعد از 10 روز تلفن زد و من هم بی اختیار عقده ی دلم را باز کردم.
    چهل روز بعد آمد. نه گلی، نه کادویی. بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شهید شده. نگاهی به لیلا انداخت و کمی با من حرف زد. آرام شدم.
    اما بعد از رفتنش باز هم بی قرار بودم. رفتم حرم حضرت معصومه (س) و یک دل سیر گریه کردم. خیال می کردم تحویلم نگرفته....
    ***دو سال در اهواز زندگی کردم.
    به مهدی خو گرفته بودم. روز عاشورا ما را در قم گذاشت و گفت می خواهد به جبهه ی غرب برود. حس غریبی به من گفت: این آخرین دیدار است. شب در جمع خانوادگی گفت: « خسته شده ام، می خواهم شهید شوم. » چیزی نگفتم. صبح روز بعد هر دو با هم به حرم رفتیم. بعد مرا به خانه رساند.
    خانه ای که هیچ وقت دیگر به آن بازنگشت.
    *** شب خانم همت و باکری سیم تلویزیون را کشیدند. اما من نفهمیدم برای چه. صبح خواهرم آمد دنبالم. انگار تمام بدنم می لرزید. عکس مهدی و مجید بر سر خیابان بود. سعی می کردم گریه نکنم. تمام مدت بالای سرش ماندم. وقتی توی خاک می گذاشتند، وقتی تلقین خواندند، وقتی رویش خاک ریختند.
    بچه های سپاه توی سر و صورتشان می زدند اما من آرام نگاه می کردم. و مدام با خودم می گفتم: «چرا نفهمیدم که شهید می شود.»
    *** خوابم تعبیر شد. قبل از مراسم خواستگاری خواب دیدم: همه جا تاریک است.
    بعد از یک گوشه انگار نوری بلند شد. درست زیر منبع نور تابوتی بود روباز. جنازه ای آن جا بود با لباس سپاه. با آن که روی صورتش خون خشک شده بود بیش تر به نظر می آمد خوابیده باشد تا مرده. جنازه تا کمر از توی تابوت بلند شد.
    نور هم با بلند شدن او جا به جا شد. حرکت کرد تا دوباره بالای سرش ایستاد.
    وقتی کنار تابوت مهدی ایستادم. یقین یافتم که چهره ی آن شهید داخل تابوت در خوابم، اوست...

    راوی: منیره ارمغان _ همسر شهید
    تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف (سایت صبح)


    امضاء

  17. تشكرها 5


  18. Top | #29

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    شهادت جلوی چشم همسر

    شهید مهندس علیرضا نورانی معاون استانداری گیلان در 1328 دیده به جهان گشود و تاریخ 15/4/ 1360 در رشت به دست منافقان جام شهادت را نوشید.

    وی اوایل تابستان سال 1328 در خانواده‌ای با وضع اقتصادی ضعیف و مذهبی در لنگرود متولد شد. در کودکی با نبوغ سرشار و هوش فوق‌العاده، تحصیلات ابتدایی را به پایان برد.
    به طوری که در کلاس ششم ابتدایی در سطح استان گیلان اول شد و دوره دبیرستان را با اخذ دیپلم ریاضی در همین شهر به اتمام رسانید رشته مهندسی دانشگاه علم و صنعت قبول شد و در سال 1350 ازدواج کرد و برای ادامه تحصیل در تهران مقیم شد. وی پس از اخذ دانشنامه، یکی دو سال در شرکت‌های خصوصی مشغول به کار بود و اواخر حکومت رژیم منحوس پهلوی به خدمت آموزش و پرورش در آمد.
    پس از پیروزی انقلاب و تشکیل مجتمع لویزان، نورانی به معاونت مجتمع تکنولوژی انقلاب مشغول به کار شد.

    یک سال بعد به علت انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن مجتمع، بنا به درخواست دوستان و شهید انصاری استاندار وقت و احساس مسئولیت شرعی جهت مأموریت به گیلان آمد و به ریاست دفتر فنی استان برگزیده شد و بر اساس لیاقتی که در وی بود، ریاست شهرک گلسار را نیز تقبل کرد و در اوایل اردیبهشت به سمت معاون عمرانی و فنی استانداری انتخاب شد و در صبحگاه روز چهارم ماه مبارک رمضان سال 1360 هنگامی که به اتفاق شهید انصاری، استاندار گیلان عازم محل خدمت خویش در استانداری بود در خیابان لاکانی رشت هدف گلوله منافقان کوردل و مزدوران امریکا قرار گرفتند و با دهان روزه به لقاء ا... پیوستند.




    امضاء

  19. تشكرها 4


  20. Top | #30

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    خصوصیات اخلاقی شهید نورانیاز دوران جوانی شروع به فعالیت‌های مذهبی کرد. در جهت تعلیم و تربیت یک لحظه از پای نمی‌نشست.
    شهید به علت ذوق و علاقه و ایمان فراوان در یادگیری آیات و روایات معصومین (ع) به ترویج دین اسلام پرداخت و جوانان متعهد و انقلابی زیادی تربیت کرد که امروز جزء خدمت گزار ان به انقلاب محسوب می‌شوند.
    وی در تمام طول زندگی کوتاهش که اغلب مردم، در تدارک و تأمین بهتر زیستن بودند، عمرش را در تربیت و تعلیم جوانان می‌گذاشت و مسیر زندگی‌اش سمبلی برای مشتاقان دیدار امام زمان (عج) و یاران صدیق نائب بر حقش، امام خمینی (ره) بود. این شهید بزرگوار دنبال نام و نشان نمی‌گشت.
    همیشه دوست داشت خدماتش پنهان بماند تا مورد تشویق و تمجید دوستان و آشنایان قرار نگیرد. همیشه با وضو بود. عاشق و دل‌سوخته امام زمان (عج) بود. مۆمن زیرک بود. عابد و صادق، قاطع و منطقی بود. مهربان و رئوف بود، هیچ وقت غیبت نمی‌کرد.
    ناصحی امین، خادمی مخلص و عاشق تعلیم و تربیت بود.
    از شهید نورانی 4 فرزند پسر بنام‌های مهدی، هادی، حامد، محمدحسین و یک فرزند دختر بنام هانیه باقی مانده است که امید است خداوند در ادامه دادن راه پدر به آنان توفیق دهد.



    امضاء

  21. تشكرها 4


صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi