نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8

موضوع: آیا من یک کهنه سرباز قابل احترامم؟؟؟؟

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض آیا من یک کهنه سرباز قابل احترامم؟؟؟؟



    بنام آنکه زیباست وزیبایی راآفرید
    به نام الله
    خاطره ای بسیار کوچک ولی بسیار بزرگ وعمیق ؛و... رابرایتان مینویسم تا حالا چنین ژرف وواقعی برای کسی خاطره تعریف نکرده ام ؛ درست است از دیده ها وکرده های زمان جنگ تعریف میکنم ولی نقاط ناراحت کننده اش راحذف میکردم که مبادا درمیان شنونده گان از خانواده شهدای بزرگوارمان باشد واین عمل من شاید رضای خدا را دربرنداشته باشدهمیشه ازرشادتهای ارتش ؛ نیروی هوایی قهرمان ؛ هوا نیروز؛سپاه ؛بسیج و... تعریف کرده ام ضمنآ سالهاست از جنگ وجبهه باکسی حرف نمیزنم .
    کلآ جبهه را ازیادم پاک کرده ام لذاخاطره من مربوط به امسال است جای تعمل است اکر جمله بندی خوبی ندارم به بزرگواری خودتان ببخشید حسنعلی ابراهیمی سعید آیا من واقعآ یک کهنه سربازم ؟؟؟!!!. درسا ل 55 به استخدام آرتش در آمدم در اوایل انقلاب قطره ای شدم از این دریای عظیم ملت شریف ایران ؛ خودم را به موج سپردم وباپیروزی انقلاب اسلامی ایران دوباره به محل خدمتم برگشتم وبه لشکر 92 زرهی اهواز منتقل شدم

    تازه ازدواج کرده بودم در 19 شهریوراز پادگان خارج به مآموریت مرزی (فکه) عازم شدیم 31 شهریورعراق تهاجم همه جانبه ای را در سراسر مرزهای ایران اسلامی آغاز کرد نیروها 10 زرهی و1 مکانیزه عراق وارد خاک مقدس ایران شدندوهمان روز گردان ما (283 سوارزرهی )لطمه های فراوانی می بیند وپس از درگیری بسیارشدید با دادن تعدادی اسیر وشهیددستور عقب نشینی دادنداما دشمن یکانهای مارا دور زده بود ما در محاصره قرار داشتیم با استفاده از نوعی درختهای آن منطقه بنام گزواستتار در پشت آنها.
    نفرات گردان ظرف 24 لغایت 48 شاعت به دیکر نیروها در پادگان عین خوش ملحق شدند که منهم با آنها بودم عراقی ها نیروهای خود عزم دزفول کرده بودند که من اولین نفری بودم که با موشک تاو یکی از تانگهای دشمن را هدف قرار دادم همکارانم روحیهء عجیبی پیدا کردند وبا تانگهای اسگورپین آتش عظیمی روی دشمن ریختند ومن در واقع اولین پایه گذار مقاومت در آن منطقه شدم ودشمن نیز مقاومت را درک کرد.
    بعداز سه روز مقاومت جانانه ؛ فرماندهان احتمال محاصره افتادن نیروهای موجود درپادگان عین خوش ودستگیری آنها را میدادند دستور عقب نشینی را صادر کردند یگان ما در تپه های علی گره زد مستقر شد وبعداز یکروز براثر آتش شدید دشمن به ساحل رودخانه کرخه عقب نشینی کردیم نکرا نی شدیدی بین فرماندهان بود اگر عراق از دو پل موجود (پل جسرنادری وپل فلزی کنار آن )عبور می کرد دیکر کسی نبود که جلوی آن نیروی بزرگ را سد کند ودشمن به راحتی پادگان دزفول وپایگاه هوایی دزفول وانبارهای مهمات آن منطقه به تصرف خود در می آورد تبلیغات مسموم دشمن وستون پنجم هر روز شدت بیشتری
    میگرفت ما نمی دانستیم با دشمن بجنگیم یا به فکر خانواده هایمان که در اهوازند باشیم اما این را هم میدانستیم سقوط پل جسر نادری یعنی سقوط ؛دزفول ؛شوش؛ شوشتر، اهواز ؛و... سروان سید مجتبی تهامی فرمانده فهیم ودانشمند وقت گردان 283 سوارزرهی 6نفر تیرانداز موشک تاو را احضار کرد وقتی به حضورش رفتیم آن هم مثل خودمان چندروزی بود نخوابیده بود به زحمت میتوا نست کلمات را کنار هم چیده وجمله ای بسازد ودستورات لازمه را بدهد با هر زحمتی بود لب به سخن باز کرد
    وفرمودند بچه ها اینجا محل حماسه ما خواهد بود یا دفاع می کنیم یا شهید میشویم چون عراق از این پلها عبور کند هیچکدام از ما صاحب ناموس خود نخواهیم بود ما نمیدانستیم چه اتفاقی در حال شکل گیری است همه جا خورده بودیم لحظه ای همه در سکوت مطلق قرار گرفتیم نمدانستیم چه باید بگیم یا انجام دهیم بمباران شدیدی که توسط هواپیما های خودمان روی خط مقدم عراق انجام می گرفت ما را بخود آورد من دهان به سخن وا کردم وگفتم اکرمرا بکشند بازهم تک تک موهای سرم پشت قبضه قرار خواهد گرفت دشمن را مورد هدف قرار خواهد داد دیکر جمله ای بهتر از این را نتوانستم بیان کنم
    هر 6 نفر موشک انداز با هم عهد بستیم یادفاع یا شهادت ...بعد به سمت مواضع تعیین شده حرکت کردیمپنجم مهر بود که دشمن بمباران وآتش شدید خودرا روی مواضع ما متمرکز کرد دستورداشتند ازپل عبور کنند بمباران به حدی شدید بود که
    هر لحظه جرآت نگاه کردن به آسمان را داشتی در هر لحظه 20 الی 30 هواپیما را در حال بمباران مواضع ما میتوانستی ببینی وبشماری !!! تعدادی تانگ و نفربر دشمن به سمت پلها حرکت کردند من واستوار کوشکی و کروهبان ابوالفضل رجبی شمیرا نی در یک خط قرار داشتیم.
    من وشمیرانی همدوره بودیم باهم دوستی مستحکمی داشتیم به همسر من زن داداش میگفت 23 روز بود عقد کرده بود یک ساعت قبل از اینکه فرمانده عزیزمان با ما صحبت کند به ما دستور داده بودند پل فلزی را با موشک منهدم کنیم که انگشتر نامزدی شمیرانی بدون دلیل به چهار قسمت تقسیم شد به من گفت داداش حسن یادت از مرخصی آمدم به تو چه گفتم ؟ جواب دادم یادم نیست !!!
    کفت ؛ به توگفتم خواب دیدم جنگ شده من گشته شده ام ؛ وقتش رسیده است !به آغوشش گرفتم تادلمان می
    خواست گریه کردیم .گریه من شدیدتر بود آخه او بهترین وصمیمی ترین ونزدیکترین و... دوستم هست توان دیدن ناراحتی او نداشتم حلقه خودم ازانگشتم در آوردم به او دادم قبول نکرد گفتم یکی بهترش را برات می خرم با لبخند عجیبی گفت داداش حسن این شکست یعنی منهم میشکنم بمباران هوایی وتوپخانه ای دشمن هر لحظه شدید میشد تانگهای دشمن از مواضع خود خارج شدند شروع به تیراندازی تیر مستقیم کردند
    صدایی تمامی منطقه فرا گرفت * آخ سوختم * صدا خیلی آشنا بود جرآت نگاه کردن به سمت نفربر شمیرانی را نداشتم به خودم هم نمی توانستم بقبولانم این صدای تنها دوست زندگی ام است اما باید کاری میکردم دوباره آن صدای * آخ سوختم * را در مغزم مرور کردم دیکر از ترکشهای بمباران وتوپخانه وگلوله های مستقیم وتیربارهای دشمن هراسی نداشتم از موضع
    خارج شدم با صحنه فجیهی روبرو شده بودم بله بهترین دوستم شهید شده بود .دیگه گریه ارزشی نداشت بهترین موقع انتقام بود تعداد5 دستگاه تانگ ونفر به پلها نزدیگ شده بودند در چند ثانیه هر 5 دستگاه توسط من و استوارکوشکی مورد هدف قرار گرفت وبه گلوله آتش تبدیل شدند دشمن سریعآ نیروهای خودرا به مواضع قبلیشان برگرداند ساعتی
    گیج ومبهوت از این رشادت مانده بود پایه دفاع در آن منطقه شکل گرفت در هر حرکت دشمن چندین دستگاه تانگ آنها توسط موشکهای ما منهدم می شد در طول دو روز چند ده تانک دشمن نابود شد نیروهای کمکی رسیده بودند ششم مهر مجالی بود ساعتی استراحت کنیم یادم می آید همانطوریکه به نفربر ام 113 تکیه کرده بودم چهار پنج ساعت خوابیده بودم هفتم مهر دشمن باتقویت نیروهای خود به یک سپاه مجددآ قصد سرپلها را کرد مقاومت بزرگی را از خود نشان دادیم واین دفاع ما سر درگمی عجیبی در فرماندهان عراقی ایجاد میکند وفکر عبور از پل را از ذهن خود خارج می کنند دوروز بعد یعنی 9 مهر بما دستوردادند از پلها عبور وسر پلهارا در اختیار بگیریم که این سرپلها محلهای خوب وسکوهای عملیات بعدی در منطقه یعنی فتح المبین شده بود یادتمامی شهدای لشکر92 زرهی مخصوصآگردان283 سوار زرهی گرامی وجاودانه باد


    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 08-11-2015 در ساعت 21:52


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض آیا من یک کهنه سرباز قابل احترامم؟؟؟؟




    @@بعدتقریبآ31 سال
    # اول خرداد91 همسرم با من تماس گرفت گفت از کانون بازنشستگان تماس گرفته بودند وبا این شماره تماس بگیر . تماس گرفتم شماره ای داد که با نیروی زمینی تماس بگیرم .تماس برقرار کردم آدرس منزل ودیکر اطلاعات مورد نیازشان را گرفتند وسپس با تمامی بی ادبی بدون خدا حافظی تلفن را قطع کردند
    .چهارساعت بعد (ساعت 17)بامن مجددآ تماس وپس از معرفی خود بنام سرهنگ ... از من خواست با هزینه نیروی زمینی همسر وسه فرزندم را تا فردا صبح به مهمانسرای سلامت بخش لویزان تهران برسانم که برای پیشکسوتان گردان 283 سوار زرهی مراسمی برقرار خواهد بود دوم خرداد من فقط به همراه همسرم به تهران رفتم وقتی به مهمانسرای سلامت
    بخش رسیدم آنجا با بی احترامی گفتند برای خانواده جایی نداریم وقتی با سرهنگ ...

    تماس گرفتم گفت اصلآ ما صحبت از خانواده نکردیم وقتی از قصد برگشت من با خبر شد گفت چند ساعت آنجاباشید تا محلی را واگذار کنیم بعداز ساعتی متآسفانه اطاقی را به من دادند فردای آن روز در عقیدتی نیروزمینی مراسمی بر گذار شد کلی از رشادتهای 10 روز اول جنگ ما ؛ از ما تعریف وتوصیف کردند که چگونه جلوی یک سپاه دشمن مقاومت و اراده خودمان را به دشمن تحمل کردیم ودر آنجا عنوان شد که استوارکوشکی 71 دستگاه تانگ و حسنعلی ابراهیمی سعید (این حقیر)65 دستگاه تانگ دشمن رامدت حضور در جبهه هدف قرار داده اند (موارد به همراه عکس وبیان دو بار نام من در مجله پایداری .خبرنامه همشهری تیر 91 صفحه 8و9 باعنوان * کهنه سربازان* چاپ شده است)
    سپس متآسفانه صد متآسفانه !! بایک نیم سکه از ما قدردانی کردند آیاواقعآ لیاقت ما ایجاب میکرد ویا سازمان آنقدر بدبخت هست که با یک نیم سکه از زحمات مدت منطقه وایثار کری ما تقدیر شود ؟؟؟ من که تمامی خوبیها وبدیهای جنگ را سالها بود از یاد برده بودم وبخودم قبولانده بودم وکرده ام که آن رشادتهای من هیچ ارزشی برای جامعه ایرنی ندارد که اکر داشت وضع زندگی ام بهتر از این می بود چرا مرا دوباره به آن هوای زمان جنگ برگرداندندمن هفت سال ویازده ماه در خط مقدم بودم آنقدرسازمان من به مدت منطقه بی تفاوت بوده است که من بجای افتخار برای حضور در جبهه بودنم از خودم شرم دارم که چطور جوانی ام را بیجهت بهدر داده ام وبه خانواده خودم ظلم کرده ام وفکر میکنم کسانی که چنین رفتارهای تحقیر آمیز نسبت به رزمندگان جبهه وجنگ دارند یا جنگ را احساس نکرده وجبهه نرفته اند ویا رزمندگان را مورد تمسخر وتضعیف
    روحیه قرار میدهند !!! درآخر برای شادی روح پدر ومادر خودم و پدر ومادرهمسرم که در درطول مدت جنگ آزارهای فراوانی دیده بودند فاتحه میفرستم واز زحمات همسرم که در مد تی که در جبهه بودم فرزندان پاک ومؤمن برایم تربیت کرده است
    قدردانی کرده واز خداوند متعال زندگی خوب وزیارت خانه خدا را یرایش آرزومندم

    حرف دل# من معامله خودراباخدای خویش کده ام وپاداش خودرانیز از حضورلایزالی ایشان خواهیم گرفت اما باید خاطر نشان کنم که ما در این 32 سال بخود قبولاندیم که مسؤلین ما؛ما وخانواده هایمان را به دست فراموشی سپرده اند وکاش
    زمانی که بعداز 32 سال از خواب فراموشی برخاسته اند اینگونه ازما تقدیر نمیکردند چراکه دادن یک نیم سکه به ما؛ گویی ما وحضور مارا وحماسه های مارا وخانواده مارا که پا بهپای ما رنج جنگ را متحمل شده اند را به باد تمسخر گرفته اند ای کاش فقط به همان لوح کاغذی بسنده میکردند

    کهنه سرباز پشیمان از حضوردر جنگ

    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 08-11-2015 در ساعت 21:53


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض آیا من یک کهنه سرباز قابل احترامم؟؟؟؟

    @@بعدتقریبآ31 سال
    # اول خرداد91 همسرم با من تماس گرفت گفت از کانون بازنشستگان تماس گرفته بودند وبا این شماره تماس بگیر . تماس گرفتم شماره ای داد
    آدرس من که با نیروی زمینی تماس بگیرم .تماس برقرار کردم آدرس منزل ودیکر اطلاعات مورد نیازشان را گرفتند وسپس با تمامی بی ادبی بدون خدا حافظی تلفن را قطع کردند
    .چهارساعت بعد (ساعت 17)بامن مجددآ تماس وپس از معرفی خود بنام سرهنگ ... از من خواست با هزینه نیروی زمینی همسر وسه فرزندم را تا فردا صبح به مهمانسرای سلامت بخش لویزان تهران برسانم که برای پیشکسوتان گردان 283 سوار زرهی مراسمی برقرار خواهد بود دوم خرداد من فقط به همراه همسرم به تهران رفتم وقتی به مهمانسرای سلامت بخش رسیدم آنجا با بی احترامی گفتند برای خانواده جایی نداریم وقتی با سرهنگ ... تماس گرفتم گفت اصلآ ما صحبت از خانواده نکردیم وقتی از قصد برگشت من با خبر شد گفت چند ساعت آنجاباشید تا محلی را واگذار کنیم .
    بعداز ساعتی متآسفانه اطاقی را به من دادند فردای آن روز در عقیدتی نیروزمینی مراسمی بر گذار شد کلی از رشادتهای 10 روز اول جنگ ما ؛ از ما تعریف وتوصیف کردند که چگونه جلوی یک سپاه دشمن مقاومت و اراده خودمان را به دشمن تحمل کردیم ودر آنجا عنوان شد که استوارکوشکی 71 دستگاه تانگ و حسنعلی ابراهیمی سعید (این حقیر)65 دستگاه تانگ
    دشمن رامدت حضور در جبهه هدف قرار داده اند (موارد به همراه عکس وبیان دو بار نام من در مجله پایداری .خبرنامه همشهری تیر 91 صفحه 8و9 باعنوان * کهنه سربازان* چاپ شده است)
    سپس متآسفانه صد متآسفانه !! بایک نیم سکه از ما قدردانی کردند آیاواقعآ لیاقت ما ایجاب میکرد ویا سازمان آنقدر بدبخت هست که با یک نیم سکه از زحمات مدت منطقه وایثار کری ما تقدیر شود ؟؟؟ من که تمامی خوبیها وبدیهای جنگ را سالها بود از یاد برده بودم وبخودم قبولانده بودم وکرده ام که آن رشادتهای من هیچ ارزشی برای جامعه ایرنی ندارد که اکر داشت وضع زندگی ام بهتر از این می بود چرا مرا دوباره به آن هوای زمان جنگ برگرداندندمن هفت سال ویازده ماه در خط مقدم بودم آنقدرسازمان من به مدت منطقه بی تفاوت بوده است که من بجای افتخار برای حضور در جبهه بودنم از خودم شرم دارم که چطور جوانی ام را بیجهت بهدر داده ام وبه خانواده خودم ظلم کرده ام وفکر میکنم کسانی که چنین رفتارهای تحقیر آمیز نسبت به رزمندگان جبهه وجنگ دارند یا جنگ را احساس نکرده وجبهه نرفته اند ویا رزمندگان را مورد تمسخر وتضعیف
    روحیه قرار میدهند !!!
    درآخر برای شادی روح پدر ومادر خودم و پدر ومادرهمسرم که در درطول مدت جنگ آزارهای فراوانی دیده بودند فاتحه میفرستم واز زحمات همسرم که در مد تی که در جبهه بودم فرزندان پاک ومؤمن برایم تربیت کرده است قدردانی کرده واز خداوند متعال زندگی خوب وزیارت خانه خدا را یرایش آرزومندم

    حرف دل# من معامله خودراباخدای خویش کده ام وپاداش خودرانیز از حضورلایزالی ایشان خواهیم گرفت اما باید خاطر نشان کنم که ما در این 32 سال بخود قبولاندیم که مسؤلین ما؛ما وخانواده هایمان را به دست فراموشی سپرده اند وکاش
    زمانی که بعداز 32 سال از خواب فراموشی برخاسته اند اینگونه ازما تقدیر نمیکردند چراکه دادن یک نیم سکه به ما؛ گویی ما وحضور مارا وحماسه های مارا وخانواده مارا که پا بهپای ما رنج جنگ را متحمل شده اند را به باد تمسخر گرفته اند ای کاش فقط به همان لوح کاغذی بسنده میکردند

    کهنه سرباز پشیمان از حضوردر جنگ

    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 08-11-2015 در ساعت 21:56


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ترجمه انگلیسی آیا من یک کنهن سرباز قابل احتامم؟؟


    A war story as told by Iranian Army Captain H. Ebrahimi-Saeed (retired); Date: 26th September 1980Location: SW IranUnit: 283rd Armoured Cavalry battalion, 92nd Armoured Division I had been transferred to a forward operating location near the Iran-Iraq border 12 days before the commencement of hostilities. I was newly married and had no idea that an eight year long conflict would commence in a few weeks. I was worried about myself, family and my wife since this was the first time I was away from them, but I realized that I had a job to do. on the 21st, at least two divisions of the Iraqi ground forces (10th armored div, 1st mechanized infantry div of the Iraqi Army) overran our front positions. I was a TOW missile operator at the time and my battalion was the 283rd Armoured Cav of the 92nd Armoured Division. As a TOW missilier, I think I was one of the first ones to fire and eventually destroy an Iraqi Tank. We were demoralized and almost surrounded. Yet, this first missile shot actually encouraged our battalion which in turn caused other TOW operators to muster enough courage and fire a salvo at the enemy Tanks. Our vulnerable recce Scorpion IFVs were firing non stop. It was fire works all over the place. 24 Hours later our division commander issued a tactical withdrawal order to all engaging units. Most of our units were overrun, out of ammo or food and as such they had no chance to survive the Iraqi onslaught. So the withdrawal order made sense. We were determined to regroup east of the vitally important 'Karun' river in order to re-attack enemy troops or armored vehicles. The incoming Iraqi fire was just too overwhelming to maintain our initial positions. When we reached our temporary garrison east of the Karun river, we were told that the Iraqis will attempt at capturing the 4th Vahdati Dezful Air Force base in a matter of days. Our division for now was the only thing that stood between the complete seizure of Iran's oil rich Khuzestan province, its strategic oil/military installations and the invading Ba'thist armies. The situation was just dire. The enemy Fifth Column's rumors, combined with their constant psy-op messages and artillery fire had made our lives just miserable. But we knew this was the end of the line for us. The Iraqis were re-grouping west of the Karun for their final push in land. And our battalion at that point was the only cavalry unit that was equipped with deadly TOW missiles and other armor piercing munitions. Our battalion commander Captain 'Tahami' gathered all six TOW missiliers for a briefing. He told us: 'guys, like most of you, I haven't slept properly in days, I have not eaten for days. and yet this is where we will make our stand against the invaders.' He could barely speak to us. I could clearly see that he was tired, sleep deprived and was under pressure. Captain 'Tahami' went on: "This is where we'll either defend or die. Our families, our fellow citizens and our air force brothers are across this bridge in land' as he motioned to a map. 'Allowing the Iraqis to cross this bridge will be the end of Iran as we know it,' he said. As he finished his last sentence, we heard and then saw friendly fighter bombers strafing the enemy positions. That certainly encouraged us much further. Silently we all filed out of the room and headed for our TOW equipped vehicles. All six of us got together for one last time to renew our commitment to the unit and to the country. Right then and there we promised each other to prevent the Iraqis from crossing that bridge. I, Staff Sgt. Kooshkee and Sgt. Shemiranee operated three different TOW equipped armored cars known as the U.S. made M-113 infantry fighting vehicles. Sgt. Shemiranee was my best friend and battle buddy. He'd also been married around the same time as I had. We were very close. Before we mounted our vehicles, he took his wedding ring off and gave it to me. He told me: 'Hassan, I am going to die today. Please give this ring to my wife when you get back." That did me in. I started tearing up and so did he. I tried to counsel him and calm him down. I told him: "Alright. Here is my own ring. You take it and give it to my wife in case I die here." I didn't know what else to do. He was my best friend. And we were too young to die. As we approached the bridge to position our TOW capable M-113 vehicles, the Iraqi Tanks started firing at us directly. And we started loading and firing back with our small arms and TOW missiles. In the heat of battle, I heard a loud cry from behind the mound. "HELP! Ouch! I am burning from within." Disregarding the intense barrage of gun fire, I left my M-113's secure position and ran ards the cry. It was pointless. Sgt. Shemiranee was bleeding profusely and died as soon as I got to him. Crying and mourning was of no use. It was time for revenge. Anger had swallowed my entire mind and body. I ran back to my vehicle, and fired 5 times hitting something of value each time. Our TOW missiles hit troop carriers and Tanks dead on. We were firing so fast the enemy must have thought there were a dozen Iranian troops firing at them. We were so close we could hear their engine's roaring. Each time we hit a Tank or a BMP (a Russian made infantry fighting vehicle), the dismounted Iraqi soldiers would run back and hide in trenches or behind dirt mounds. I think both of us spent more than 24 hours there fighting and holding off an entire Iraqi battalion until fresh troops and ammo arrived. That bridge was of utmost importance to us. It had to be defended at all costs. The Iraqi gun fire eventually died down. However 48 hours later they re-attacked and tried to cross the bridge but our re-supplied unit held them off once again. And this time, we were, as a unit, strong enough to cross that important bridge to establish a bridge head west of the river for future offensive operations. I had the honor of crossing the bridge with my M-113 only days after my best friend had died defending it. I was sad, but was immensely proud. Lest we forget the 283rd Armored Cavalry's glorious dead. Their memories will be with us foreverhttp://rahrovan-artesh.ir/topic/1284-a-war-story--missiles-vs-iraqi-armour
    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 08-11-2015 در ساعت 21:57


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    از زحمت ویرایش دوستان کمال تشکر را دارم


  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    از دوستان خواهش میکنم یکبار دیکر این خاطره مرا که در باره 10 روزه اول جنگ و حواشی بعدی می باشد را بخوانند

    زیر اولین شکست نظامی عراق که هیچوقت نتوانست جبران کنه را 5 مهر متحمل شده و نزدیک 5مهر هستیم


    ارادت
    امضاء




  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ترجمه خاطره فوق به زبان رومانیایی که استاد عزیزم به من ارسال کرده است






    O poveste de război așa cum a spus de către căpitanul armatei iraniene H. Ebrahimi-Saeed (în retragere);
    Data: 26 septembrie 1980
    Locație: Iran sud-vestic
    Unitate: 283. blindata Cavaleriei batalion, 92. blindata Divizia
    Am fost transferat într-o locație de operare mai departe în apropiere de granița dintre Iran și Irak cu 12 zile îte de începerea ostilităților. Am fost proaspăt căsătorit și nu avea nici o idee că un conflict de lungă opt ani va începe în câteva săptămâni. Eram îngrijorat despre mine, familia și soția mea, deoarece aceasta a fost prima dată când am fost departe de ei, dar am dat seama că am o treabă de făcut.
    pe 21, cel puțin două divizii ale forțelor terestre irakiene (al 10-lea div blindate, primul mecanizate div infanterie a armatei irakiene) au invadat pozițiile noastre față. Am fost un operator de rachete TOW la momentul respectiv și batalion meu a fost 283rd blindaj Cav a Blindate Diviziei 92nd. Ca un missilier tractarea, cred că am fost unul dintre primii care au la foc și în cele din urmă distruge un tanc irakian. Am fost demoralizat și înconjurat aproape. Cu toate acestea, această primă lovitură anti-rachetă a încurajat de fapt batalion nostru, care, la rândul său a cauzat alți operatori TOW să adune suficient curaj și de foc o salvă de la tancurile inamice. Recce noastre vulnerabile Scorpion IFVs au fost non-stop de ardere. Era focul funcționează peste tot. 24 de ore mai târziu, comandantul nostru divizie a emis un ordin de retragere tactică a tuturor unităților de îmbinare. Cele mai multe dintre unitățile noastre au fost depășite, muniție și alimente sau ca atare, nu aveau nici o șansă de a supraviețui atacului irakian. Așa că ordinul de retragere a avut sens. Am fost determinat să se regrupeze la est de o importanță vitală râu "Karun", în scopul de a re-ataca trupele inamice sau vehiculele blindate. Focul irakian de intrare a fost prea copleșitoare pentru a-și menține pozițiile noastre inițiale.
    Când ne-am ajuns la garnizoana noastră est temporară a râului Karun, ni sa spus că irakienii vor încerca la capturarea a 4-a bazei Vahdati Dezful Air Force într-o chestiune de zile. Divizia noastră de acum a fost singurul lucru care a stat între confiscarea totală a uleiului bogat provincia Khuzestan Iranului, instalațiile sale strategice de petrol / militare și armatele invadatoare baas. Situația a fost pur și simplu cumplită. zvonuri inamic cincea coloană a lui, combinate cu mesajele lor constante psy-op și de foc de artilerie au făcut viața noastră doar nefericită. Dar am știut că aceasta a fost sfârșitul liniei pentru noi. Irakienii au fost re-gruparea vest a Karun pentru împingere lor finală în teren. Și, batalionul nostru, la acel moment a fost singura unitate de cavalerie, care a fost echipat cu rachete TOW mortale și alte muniții cu piercing armură.
    Batalionul nostru comandant căpitanul "Tahami" s-au adunat toate cele șase missiliers remorcați o conferinta. El ne-a spus: "baieti, la fel ca majoritatea dintre voi, nu am dormit corect în zile, eu nu am mai mâncat de zile. și totuși, acest lucru este în cazul în care ne vom face standul nostru împotriva cotropitorilor. " El abia putea vorbi cu noi. Am putut vedea în mod clar că el era obosit, lipsit de somn și a fost sub presiune.

    Căpitane "Tahami" a continuat: "Acest lucru este în cazul în care ne vom apăra, fie sau mor familiile noastre, concetățenii noștri și frații noștri forțelor aeriene sunt peste acest pod în teren", așa cum a făcut semn spre o hartă. "Permiterea irakieni să treacă. acest pod va fi sfârșitul Iranului așa cum o știm, a spus el.



    După cum a terminat ultima teză, am auzit și apoi a văzut bombardiere de luptă prietenoase strafing pozitiile inamice. Cu siguranță că ne-a încurajat mult mai departe. Am depus toate fără zgomot afară din cameră și condus pentru vehiculele noastre TOW echipate.

    Toate cele șase dintre noi s-au reunit pentru ultima oară să-și reînnoiască angajamentul nostru față de unitate și în țară. Chiar atunci și acolo ne-am promis reciproc pentru a împiedica pe irakieni să traverseze acel pod.

    I, Personal Sgt. Kooshkee și Sgt. Shemiranee operate trei TOW echipate mașini blindate, cunoscute ca SUA a făcut M-113 vehicule de luptă de infanterie.
    Sgt. Shemiranee mi-a fost cel mai bun prieten și luptă amice. Fusese de asemenea căsătorit în jurul același timp, așa cum am avut. Am fost foarte aproape. Îte de a ne montate pe vehiculele noastre, el a luat verigheta off și a dat-o mie. El mi-a spus: "Hassan, voi muri azi. . Vă rugăm să dați acest inel soției mele când te întorci "... Asta mi-a făcut-o în am început să distrugand și așa a făcut el am încercat să-l sfătuiască și calmează-l jos I-am spus:" În regulă. Aici este propriul meu inel. O iei si da-l la soția mea în caz că mor aici. "N-am știut ce altceva de făcut. A fost cel mai bun prieten al meu. Și noi am fost prea tânăr ca să moară.



    Așa cum ne-am apropiat de pod pentru a poziționa TOW capabile vehiculele noastre M-113, cisternele irakieni au început să tragă în noi în mod direct. Și am început încărcarea și trăgând înapoi cu brațele noastre mici și rachete TOW.

    În toiul luptei, am auzit un strigăt puternic din spatele movilei. "HELP! Aoleu! Eu ard din interior." Ignorând baraj intens de arma de foc, am lăsat la poziția sigură meu M-113 și a fugit spre strigătul. Era inutil. Sgt. Shemiranee a fost sângerare abundent și a murit imediat ce am ajuns să-l. Plâns și doliu a fost de nici un folos. Era timpul pentru răzbunare. Furie au înghițit întreaga mea minte și corp. Am fugit înapoi la autovehiculul meu, și a tras de 5 ori lovind ceva de valoare de fiecare dată. rachetele TOW lovit purtători de trupe și Tancurile morți pe. Am fost de ardere atât de repede inamicul trebuie să fi crezut că au existat o duzină de soldați iraniene tragere la ei. Am fost atât de aproape am putut auzi vâjâitor motorului lor. De fiecare dată când ne-a lovit un rezervor sau un BMP (un rus făcut de infanterie vehicul de luptă), soldații irakieni s-ar alerga înapoi demontate și să se ascundă în șanțuri sau în spatele movile de murdărie. Cred că amândoi ne-a petrecut mai mult de 24 de ore, se luptă și deținerea de pe un întreg batalion irakian până când trupele proaspete și muniție au sosit. Că podul a fost de cea mai mare importanță pentru noi. Trebuia să fie apărată cu orice preț. Arma cu foc irakian în cele din urmă a murit în jos. Cu toate acestea 48 ore au re-au atacat și au încercat să traverseze podul, dar unitatea noastră reaprovizionat i-au ținut pe încă o dată. Și de data asta, am fost, ca unitate, suficient de puternic pentru a traversa acel pod important să se stabilească un cap de pod la vest de râu pentru viitoarele operațiuni ofensive. Am avut onoarea de trecere a podului cu singura mea M-113 zile după ce cel mai bun prieten al meu a murit apărându-l. Am fost trist, dar a fost extrem de mândru.

    http://rahrovan-artesh.ir/index.php?/topic/1284-a-war-story--missiles-vs-iraqi-armour/


    امضاء



  9. تشكرها 2


  10. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدير اجرايی سایت
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    271
    نوشته
    522
    صلوات
    1963
    دلنوشته
    17
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد : فقط خدا
    تشکر
    63,406
    مورد تشکر
    2,670 در 510
    وبلاگ
    2
    دریافت
    0
    آپلود
    34
    امضاء


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. از امام دوازدهم چه می دانید.......؟؟؟؟ ۲
    توسط حسنعلی ابراهیمی سعید در انجمن امام زمان (عج)
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 17-05-2019, 20:50
  2. زن کیست....؟؟؟؟!!!!
    توسط حسنعلی ابراهیمی سعید در انجمن دختران ، زنان ، مادران
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 07-09-2018, 15:46
  3. از امام دوازدهم چه می دانید.......؟؟؟؟
    توسط حسنعلی ابراهیمی سعید در انجمن امام زمان (عج)
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 22-07-2018, 09:18
  4. ده بچه يا دوبچه ؟؟؟؟
    توسط حنانه در انجمن طنز
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 27-02-2011, 13:23
  5. چرا مسیحی نباشم؟؟؟؟!!!!
    توسط ملکوت* گامی تارهایی * در انجمن در محضر عرفا و صلحا
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 25-01-2011, 15:47

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi