چشم هایم را می بندم.....
صدای دقیقه ها را خوب می شنوم. ....
زمان اگرچه تند حرکت می کند اما انگار، ایستاده است.
ثانیه ها با دقیقه ها رقابت می کنند اما هیچ کدام به مقصد نمی رسند!
هی دور می زنند و هی می دوند تا شاید به جمعه موعود برسند،
جمعه ای که از پس آن تمام دلهره های رسیدن، تمام می شود؛
جمعه ای که وعده داده شده روزی از میان این همه روزهای سخت،
انتظار را به پایان می رساند.....
چه قدر خسته ام؛ چقدر منتظر!.........
چه قدر چشم به راه!.......
هر جمعه، آخر هفته که می شود، ........
اطلسی ها را آب می دهم؛.......
کوچه را از عطر یاس پر می کنم و دسته گل نرگسم را در دست می گیرم تا
شایـــــــــد...........
اندوه این جاده های منتظر را چگونه طی کنم؟
که راه بس ناهموار طولانی است......
ای کاش پنجره ها باز شوند و فریادم را تا سرزمین های دور برسانند!
من کبوتر غمگینی را سراغ دارم که هر غروب جمعه،
آواز غربت را در رویای وصل خویش زمزمه می کند.