صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 23 , از مجموع 23

موضوع: معرفی فرمانده هان جنگ تحمیلی

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    شهید حسین خرازی(صد خاطره)


    71- همه مان یک جور فکر کرده بودیم ؛حالا که تو خط خبری نیس. بریم عقب، یه سر بزنیم. همان شب عملیات شده بود. حاج حسین هم آمده بود خط دیده بود ما نیستیم. پرسیده بود، گفته بودند رفته اندشهرک. گفتند « نیایی ها. ببیندت پوست از سرت می کنه.» کلافه گفتم« آخه فرمانده لشکر رو چه به خط اومدن؟ بشین همون عقب تو سنگرت، فرماندهیتو بکن دیگه » می خندیدند بهم. مانده بودم چه کار کنم. بچه ها یک قرار گاه عراقی را گرفته بودند و گرنه تا آخر عملیات جرأت نداشتم از جلوی سنگرش رد شوم رفتم تو سلام کردم. گفت « پیدات شد بالاخره ؟ » دستش را دراز کرده بود. رفتم جلو دست دادم باهاش.

    72- هرجا حاج حسین می رفت، من را هم می برد مشاور توپ خانه اش بودم. بی سیم چی گوش بی سیم اگر رفت طرفم، گفت « حاج آقا مظاهری. کار فوری دارن باهاتون» مظاهری فرمانده توپ خانه ی لشکر بود. گوشی را گرفتم. گفت« زودِ زود بیا عقب کارت دام. اومدی ها.» نشسته بود کنار سنگر، بند پوتین هایش را می بست. گفتم « فرمایش ؟ » سوار موتور شد. گفت« می گم زیاد پیش حاج حسین مونده ای، بسِته. دیگه نوبت ماست. » گاز داد و رفت. داد زدم «ای بدجنس حسود. بالاخره کار خودتو کردی.»

    73- « این چه وضعشه. مردیم آخه از سرما نیگا کن. دست هام باد کرده. آخه من چه طوری برم تو آب ؟ این طوری ؟ یه دستکش می دن به ما.» علی گفت « خودتو ناراحت نکن. درست می شه.» همان وقت حاج حسین با فرمانده های گردان آمده بودند بازدید. گفتم « حالا می رم به خود حاجی می گم » علی آمد دنبالم. می خواست نگذارد، محلش نگذاشتم رفتم طرف حاج حسین. چشم حاجی افتاد به من، بلند گفت« برای سلامتی غواصامون صلوات.» فرمانده ها صلوات فرستادند.لال شده بودم انگار سرما و همه چی یادم رفت. برگشتم سرجایم ایستادم ؛ علی می خندید.

    74- گفت « امشب من این جا بخوابم ؟» گفتم « بخواب. ولی پتو نداریم.» یک برزنت گوشه ی سنگر بود. گفت « اون مال کیه ؟» گفتم « مال هیشکی.بردار بخواب.» همان را برداشت کشید رویش.دم در خوابید. صبح فردا، سر نماز، بچه ها بهش می گفتند« حاج حسین شما جلو بایستید.»

    75- زد روی شانه ام. گفت« چه طوری پهلوون؟شنیده م چاق شده ای، قبراق شده ای.» گفتم « پس چی حاجی ؟ ببین.» آستینم را زدم بالا.دستم رامشت کردم، آوردم روی شانه ام. گفت « حالا بازو تو به رخ من می کشی؟» خم شد. بند پوتین هایش را باز کرد. گفت« ببینم دستای کی بهتر کار می کنه ؟ باید با یه دست بند پوتینت رو ببندی.هردو تا شو.» گفتم « این که چیزی نیس.» بند پوتین هایم را باز کردم. گفت« یک، دو، سه...حالا.» تند تند بند پوتینم را می بستم. آن یکی را میخواستم ببندم که گفت «کاری نداری با ما؟» سرم را بالا آوردم.نگاهش کردم. خندید. گفت «یاعلی!»رفت.

    76- از اصفهان یک ماشین آورده بودیم برای کارهای مهندسی. صدای واحد های دیگر در آمده بود. حاج حسین هم گفت « یا همه ی واحدها باید یک ماشین داشته باشند یا هیچ کدام.» می گفتم « حسین حان ! می خوام این ماشینو. لازمش داریم. » گوش نمی داد اصلا. اوقاتم تلخ شد. گفتم « بیا آقا ! اینم سوییچ » سوییچ را دادم و آمد. صدا کرد « محسن ! حاج محسن ! » برگشتم. نگاهش نمی کردم. گفتم الان از لشکر بیرونم می کند. آمد جلو، دستم را گرفت. گفت « قهر می کنی ؟ این همه مدت تو جبهه زحمت کشیده ای می خوای همه رو به باد بدی ؟ به خاطر یه ماشین ؟» به مسئول تدارکات گفت « سوییچ رو بده بهش.»

    77- تو خط غوغایی بود. از زمین و هوا آتش می بارید. علی گفت « نمی دونم چی کار کنم.» گفتم « چی شده مگه ؟ » گفت « حاجی سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشی که اونا می ریزن، دو دقیقه نشده کالیبر رو می فرستن رو هوا.»بالاخره نبُرد. از موتور پیاده شد یک راست رفت سراغ علی. یک سیلی گذاشت تو گوشش. داد زد « اون جا بچه های مردم دارن جون می دن زیر آتیش، دلت نمی سوزه ؟ واسه ی یه کالبیبر دلت می سوزه ؟» می خواستم مثلا دل داریش بدهم. گفتم« اگه من جای تو بودم یه دقیقه هم نمی ایستادم این جا.» گفت « چی داری میگی؟ می خواستم دستشو ببوسم، روم نشد.»

    78- گفته بودم « تا حالا بوده م، از این به بعد دیگه نیستم. بگین یکی دیگه رو بذاره فرمانده گردان. چرا من ؟ یه گردان بردارم ببرم جایی که نمی شناسم، گردانم نصفه شه، بعد هم چشمم تو چشم دوستاشون باشه، تو چشم برادراشون، مادراشون؟ من نیستم » به ستون توی کانال حرکت می کردیم. یکی توی گوشم گفت « حاجی دنبالت می گرده. خیلی هم عصبانیه.» توی دلم گفتم « چکه رو خورده م. » گفت « کجا بودی تا حالا ؟» گفتم « به گوش بودم.» گفت « چرا نیومدی ؟ » گفتم « دوست نداشتم. گفتم بیام خلقت تنگ می شه.» داد زد « تو کسی نیستی که خلق منو تنگ کنی. گردان رو ببر عقب تا بیام حسابتو برسم.» گفتم « این دفعه دیگه می زنه » بی سیم زد که« گردان رو بردار بیار. باید بری عملیات.» گفت « باید برید جلو ؛ با تانک و نفربر. برو بچه هاتو سوار کن.» می خواستم بیایم دستم را گرفت. گفت « اون حرفا چی بود زدی؟» ساکت بودم. دستم را گرفت کشید توی بغلش. سرم را گذاشتم روی شانه اش.

    79- با بچه های سنگر درست می کردیم. فایده نداشت ولی درست می کردیم. آتش بالای سرمان خیلی بیش تر از آتش روبه رو بود. اول صدای موتورش آمد بعد صدای خودش. داد میزد « چرا کلاه سرتون نیس؟ » همین طور نگاهش می کردم.فکر کردم « این حاجیه داد می زنه ؟» دوباره داد زد « اهه. وایستاده منو نیگا می کنه. می گم فلانی بچه ها چرا کلاه ندارن ؟» ترس برم داشته بود. با دست اشاره کردم کلاه هایشان را بگذارند سرشان.

    80- گفت « حاجی بلدوزرها رو آوردیم. امر دیگه ای ؟ » سر تا پایش خاکی بود. از زیر خاک ها موهای مشکیش، بود می زد. چفیه ی دور گردنش خونی بود. نگاه حاجی مانده بود روی چفیه، ساکت بود. گفت « حاجی شما کارت نباشه به این. طوری نیست. شما امرتونو بگین» سرش پایین بود. گفت« می خوام بلدوزرها را ببری سمت سه راهی. باید خاکریز بزنیم برا بچه ها.» سه راهی را می کوبیدند. تا از سه راهی برگردند، ده بار سراغشان را گرفت.

    81- گفتم « یادتون نره ها ! من رو ندیده ین، نمیدونین کجام » رفتم توی کیسه خواب ؛ از سر شب شوخیش گرفته بود. بی سیم می زد، از خواب بیدارم می کرد؛ بعد چند شب بیداری. می پرسید « خب ! حالت خوب هست؟ » بعد می گفت « برو بگیر بخواب.» حالا هم که پیک فرستاده بود.

    82- نصف شب چشم چشم را نمی دید؛سوارتانک، وسط دشت. کنار برجک نشسته بودم. دیدم یکی پیاده می آید. به تانک ها نزدیک می شد،. سمت ما هم آمد دستش را دور پایم حلقه کرد. پایم را بوسید. گفت « به خدا سپرده متون » گفتم « حاج حسین ؟» گفت « هیس ! اسم نیار.» رفت طرف تانک بعدی.

    83- یکی از بچه ها شیرینی تولد بچه اش را آورده بود. تعارف کردیم حاجی یکی برداشت. گفتم « خب حاجی. شما کی شیرینی تولد بچه تون رو می آرید؟ » گفت « من نمی بینمش که شیرینی هم بیارم.»

    84- قبل از عملیات، قرآن که می خواندیم، حاجی گریه می کرد. دوست داشت. بعد از کربلای چهار هم قرآن خواندیم و حاجی گریه کرد؛ بیشتر از دفعه های قبل. خیلی بیش تر.

    85- این آخر ها زیاد بحث می کردم با هاش. قبلا نه. گفته بود گردان را برای عملیات حاضر کن، خودت برگرد عقب. گردان را آماده کردم. خودم نرفتم. بهش گفته بودند. گفتند حاجی کارت دارد.رفتم. تا من را دید، گفت « تو چه ت شده ؟ قبلا حرف گوش می کردی.» ته دلم خالی شد. گفتم« حاجی!» گفت «جانم!» گفتم « از من راضی هستی؟ ته دلت ها ؟ » گفت « این چه حرفیه ؟ نباشم ؟ » رویش را برگردانده بود، برگشتم اصفهان. دیگر ندیدمش

    86- گفت « بشین بریم یه دور بزنیم.» رفتیم. – من کارامو کرده م. دیگه کاری توی این دنیا ندارم. دعا کن برم دیگه بسه هر چی مونده م.یک ریز می گفت. پریدم وسط حرفش. گفتم « مارو آورده ای این حرفا رو بزنی؟ کی بود می گفت هوای خودتونو داشته باشین؟ مراقب باشید الکی از دست نرید؟ مگه جنگ تموم شده که می گی کار دیگه ای ندارم؟ ما همه مون به ت احتیاج داریم...» من حرف می زدم، او گریه می کرد.

    87- نشسته بود، زانوهایش را گرفته بود توی بغلش. هیچ وقت این طوری ندیده بودمش ؛ ساکت شده بود.ناراحت بودم.دلم میخواست مثل همیشه باشد؛ وقتی می دیدیمش غصه هامان از یادمان می رفت. گفتم « چه قدر مظلوم شده ای حاجی.» سرش را برگرداند،فقط لب خند زد.

    88- گفت « بگو نمی آد. » قطع کرد. گوشی را گذاشتم. گفتم « می گه نمی آم.» گفتند « بی خود. یعنی چی نمی آم ؟ دور بزن ببینم.» از دو طرف گرفته بودندش، همین طور آوردند توی ماشین. گفتم « خدا خیرتون بده. مگه این که حرف شما رو گوش کنه.» توی جلسه، همه حرف زدند، نظردادند، بحث کردند. حاج حسین ساکت نشسته بود. گوش می کرد فقط، یکی گفت « حاجی نظر شما چیه ؟» گفت « هرچی شما بگین.»

    89- فرمانده ها شلوغ می کردند، سر به سرش می گذاشتند. باز ساکت بود. کاظمی گفت« حاجی ! حالا همین جا صبحونه مونو می خوریم، یه ساعتی می خوابیم، بعد هم هرکسی کار خودش.» گفت « من باید برم خط.با بچه های مهندسی قرار گذاشته م. » زاهدی بلند شد رفت بیرون. سوار ماشین حاج حسین شد، بعد فرو کردش توی گل. چهار چرخ ماشین توی گل بود. گفت « حالا اگه میتونی برو!» لبخندش از روی صورتش پاک شد. بی حرف، رفت سوار شد. دنده عقب گرفت. ماشین از توی گل درآمد. رفت.

    90- خوابیده بود. بحث می کردیم. این قدر داد و فریاد کردیم که از خواب پرید. « چیه ؟ چی شده ؟» گفتم« این می گه واسه چی خاک ریز نزدی برامون.» گفت« خب چرا نزدی؟» گفتم « آقا جون ! وسط روز که نمی شه خاک ریز زد.» بلند شد، نشست.« روز و شب نداره. پاشو بریم، ببینم می شده خاک ریز بزنی و نزده ای.»

    91- از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. گفتم« بیا پدر جان. اینم حاج حسین.» پیرمرد بلند شد، راه افتاد. یک دفعه برگشت طرف من. پرسید « چی صداش کنم؟» « هرچی دلت می خواد.» تماشایشان می کردم. حاج حسین داشت با راننده ی ماشین حرف می زد. پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش. حاجی برگشت، هم دیگر را بغل کردند. پیرمرد می خواست پیشانیش را ببوسد، حاجی می خندید، نمی گذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روی زمین. همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجی.

    92- قرار بود خط را به بچه های لشکر هفده تحویل بدهیم، بکشیم عقب. گفت « برو فرمانده های گردان رو توجیه کن، چه طور جابه جا بشن.» رفت توی سنگر. نیم ساعت خوابیدم. فقط نیم ساعت. بیدار که شدم هر کس یک طرف نشسته بود، گریه می کرد. هنوز هم فکر می کنم خواب دیده ام حاجی شهید شده.

    93- بی سیم صدا میکند:- محمد، محمد، حسین... محمد، محمد، حسین. اسم حاج حسین ش مال کد فرماندهی لشکر بوده. حالا هم که حاجی شهید شده، کد را عوض نکرده اند. ولی صدا دیگر صدای حاج حسین نیست. میزنم زیر گریه. حسین آقایی می گوید « چرا گریه می کنی؟ گوشی رو بردار.»

    94- جای کابل ها روی پشتم می سوخت. داشتم فکر می کردم « عیب نداره. بالاخره بر می گردی. میری اصفهان. می ری حاج حسین رو می بینی. سرت رو می گیره لای دستش. توی چشم هات نگاه می کنه می خنده، همه ی این غصه ها یادت می ره...» در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین ؛ زود بلند شد. حتا برنگشت عراقی ها رانگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت توی بغلش. زد زیر گریه. گفتم« مگه دفعه اولته که کتک می خوری؟ » نگاهم کرد. گفت « بزن و بگوشونو که دیدی» گفتم «خب ؟» گفت « حاج حسین شهید شده.»

    95- ما را به خط کردند. از اول صف یکی یکی اسم و مشخصات می پرسیدند، می آمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکری ؟» گفتم « لشکر امام حسین.» افسر عراقی یک دفعه پرید. موهایم را گرفت به طرف خودش کشید. داد زد « حسین ؟ حسین خرازی؟ » چشم هاش انگار دوتا گلوله ی آتش ؛ سرم را انداختم پایین، گفتم«نه.»

    96- نصفه شب بود که زنگ زدند، خبر حاجی را دادن.تا صبح نخوابیدیم؛من و خانمم و بچه هایم. نشستیم گریه کردیم.

    97- گفت «بیا اول بریم یکی از دوستان حسین رو ببینیم. بعد می ریم بیمارستان.» دستم را گرفته بود، ول نمی کرد. نگاهش کردم، از نگاهم فرار می کرد. گفتم «راستشو بگو. تو چه ت شده ؟ خبریه ؟ حسین ما طوریش شده ؟» حرفی نزد. دیگر دستم را رها کرده بود. گفتم « حسین، از اول جنگ دیگه مال ما نیست. مال جنگه، مال شماها. ما هر روز منتظریم خبرشو بهمون بدن. اگه شهید شده بگو من یه طوری به خانمش بگم.» زد زیر گریه.

    98- توی خانه شان یک وجب جا بود فقط. این قدر که خودشون تویش بنشینند. نمی دانم ان همه آدم چه طور می رفتند تو و می آمدند بیرون. پدرش ایستاده بود دم در. دست انداخت گردندش. ساکت بود. بغلم کرد و گذاشت حسابی گریه کنم. همان جا دم در ازمان پذیرایی کردند.

    99- موقعی که بچه بود، مکبّر بود؛ تو همین مسجد سید که ختمش را گرفتیم، سوم و هفتم و چهلمش را هم گرفتیم.

    100- تو وصیت نامه اش نوشته بود « اگر بچه م دختر بود اسمش زهراست، پسر بود، مهدی.» مهدی خرازی الآن مردی شده برای خودش.

    101- من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته ومن قتلته فدیته و انا دیته.
    منبع:
    کتاب خرازی، رهی رسولی فر، انتشارات روایت فتح، وبلاگ صد خاطره

    http://warhistory.ir/index.php/commanders?start=10

    امضاء



  2. تشكر

    شهاب منتظر (04-01-2016)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    کشف حسن باقری

    اواخر سال 1360 بود که «شهید» حسن باقری به قرارگاه عملیاتی جنوب آمد و گفت:« امروز یک نیرور به درد بخور و ارزنده کشف کردم.» پرسیدم:« کی هست این نیرویی که کشف کردی؟» گفت:« اسمش مهدی زین الدینه، سوابقش رو هم درآوردم، همه درخشان و عالی.» گفتم: « می خوای باهاش چی کار کنی؟ فکری براش داری؟ گفت:« اگه همه صلاح بدونن، می خوام اونو بفرستم تا زمینه ی عملیات بعدی رو برای ما آماده کنه.»
    زمانی بود که عملیات فتح المبین در دستور کار قرار داشت و در پی طرح ریزی آن بودیم. موافقت شد و مأموریت به مهدی ابلاغ گردید.
    طبق مأموریت، مهدی باید به دزفول رفته و سرپرستی تمام محورهای عملیاتی که هر کدام وظیفه ی خاصی داشتند و نیروهای اطلاعات و شناسایی شان مشغول فعالیت بودند، به عهده می گرفت.
    طی این مدت که حدود شش ماه طول کشید، چند بار از اهواز به دزفول رفتیم. هر وقت به دزفول می رسیدیم، مهدی سخت مشغول کار بود. حتی گاهی به عنوان رزمنده ی ساده برای شناسایی تا عمق مواضع دشمن هم پیش می رفت.
    راوی: غلام علی رشید

    امضاء



  5. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    تمام دارایی یک فرمانده لشکر
    عملیات خیبر توی سنگر بی سیم بودیم که گفت: رفته بودم قم سری به خانواده بزنم. یادم نیست زمان انتخابات مجلس بود یا ریاست جمهوری. توی ایستگاه راه آهن صندوقی گذاشته و چند نفر از بچه های سپاه هم مسئول صندوق بودند. گفتم رأی بدم، بعد برم خونه. برو بچه های صندوق منو می شناختند.
    به احترام من بلند شدند و حسابی تحویلم گرفتند. وقتی رأیم رو دادم و می خواستم بیایم سمت خونه، یکی از همون برادرا اومد دنبالم و گفت: آقا مهدی، وسیله دارید یا نه؟
    وقتی دید وسیله ای در کار نیست، خواست منو با وسیله ی خودش برسونه. موتور گازیم رو از کنار دیوار برداشتم و گفتم: ما از مال دنیا همین موتور گازی رو داریم، تازه همین هم مال برادرمه؟ بنده خدا باورش نمی شد مهدی زین الدین فرمانده لشکر، ماشین نداشته باشه.» راوی: قاسم عموحسینی
    امضاء



صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi