سوّم
می خواند، می نویسد، درس می دهد، می آموزد و می آموزاند.
به سیمایش که نگاه می کنی، آرامش می بینی و اشتیاق.
نمی دانی برق نافذ چشمان خندانش شوق آموختن
دارد یا آموزاندن.
آنقدر بی وقفه تلاش می کند برای نجات و هدایت مردم که گاهی
گمان می کنی خودش را فراموش کرده است.
از خودش که می پرسی می گوید
هیچ است در دستگاه کبریایی ربّ عالم.
می خندد و می گوید دست و پایی می زنیم برای آنکه
شاید بعد مرگ بگویند دوست داشت در جرگه صالحان درآید
ولی بضاعت اندکش مجالش نداد، پس بر اندک او خرده مگیرید.
به خود می گویی اگر سعی و تلاش او اندک است،
پس زندگی کردن تو چیست؟ اگر بضاعت او
مجالی برای صالح شدنش نمی دهد،
پس تو در کجای راهی؟!!
ترس تا عمق جانت نفوذ می کند.
می ترسی از آن روزی که بعد مرگت بگویند
هیچ دست و پایی نزد و دوست نداشت در جرگه صلحا
قرار گیرد پس از خوبان جدایش کنید که
جایگاهش دوزخ است.