متنی رو که الان می خونین از زبون یه دختر بچه ی 8ساله است وبرای خدا این نامه رونوشته در ضمن باباش آتش نشان وتو یه حادثه نجات دوتا پاش قطع میشه:
سلام خدای مهرون...
سلام خدای شاپرک ها وخدای درخت ها جنگل ها همه ی بچه ها...
اسم من ساریناست...
یه بابای خیلی خوب دارم که آتش نشانه...
ولی توی یکی از چهارشنبه های آخر سال واسه این که یه بچه ی 2ساله رونجات بده از تو آتیش... دوتا پاهاش قطع میشه...ولی اون بچه نجات پیدا می کنه...
بابای من الان یه عالمه روز شده که سرکار نمی ره وهمیشه ناراحته...
من بابام رو خیلی دوست دارم...دلم نمی خواد ناراحت باشه...
ولی...
بابام خیلی وقته اداره نمی ره...
چند شب پیش وقتی تواتاقم بود صدای صحبت های مامان وبابام رو شنیدم که مامانم به بابام می گفت:الآن چند ماهه که حقوق تو رو ادارت واریز نکرده...
دستمون تنگه مگه با پول درست کردن دستبند وخیاطی چقدر میتونیم زندگی کنیم؟الان دم عیدودستمون خالی خالیه...3ساله واسه سارینا لباس وکفش و وسایل مدرسه نخریدیم...
سارینا گناه داره...
من طلاهام رو فروختم...
ولی پولی نشد...
سارینا کفش نداره...لباس هم نداره که بپوشه...باور کن گناه داره...بچه ارزو داره دلش می خواد خرید عید بره...