واژه ها دست زیر چانه درماندگی زده اند توصیف نامت را.
شکوه مهربانی ات آن چنان است که هیچ جمله ای را توان شرح آن نیست.
در ذهن کوچک مدادم، هیچ واژه ای نیست تا در خور مقام آسمانی ات باشد.
دستانت پیوند خورده اند با رودهای در جریان؛
رودهایی جریان گرفته از سرچشمه های زلال مهر و عشق.
عشق، واژه ای است کوچک؛ آن قدر کوچک که قادر نیست
بی تو حتی بر پای بایستد.
«عشق» کودکی است که سر عجز به دامانت نهاده و انگشت
حیرت به دندان گزیده. بهار، در دستانت به بار می نشیند سرخ ترین گل ها را.
شاخه های هر درخت سیب، با نام متبرک تو میوه می دهند.
شکوفه های سپید، طرحی مبهم از لبخند تواَند.
خنده با توست که به اوج زیبایی می رسد.
گل در دستانت همیشه بهاری می ماند؛ به دور از خیال سرد خزان.
با توست اگر زندگی ام در جریان است؛
در جریانی شاد و نیز سایه ات بر سر زندگی
من است که این چنین آفتابی ام.
من با توام که در حرکت سیّال عمر، تا منتهی الیه دلدادگی پیش می روم.
من با تو هستم؛ بودن من با توست.
بودن من، سایه ای از بودن توست، مادر!
سر بر زانوانت که می گذارم، پا بر فرق جهان گذاشته ام.
دستانت را که می بوسم، پیشانی ملیح آسمان را بوسیده ام
در آفتابی ترین روزش. این تو هستی که در رگ هایم جریان پیدا کرده ای؛
آن چنان که جان در رگ تن... .
واژه هایم را صدا زده ام تا تو را به توصیف بنشینم.
غزل هایم را جمع کرده ام تا تاجی بسازم از آنها و بر سرت بگذارم؛
هر چند تو خود، مادر بهاری! معنای آفتابی و اوج زندگی!
خوش بختی من در دستان توست.
دستان نوازشت را چونان سایه بانی گسترده
بر سر خویش احساس می کنم، مادر!