بچه که بودم یادمه مامان بزرگم این قصه رو برام اونقدر تعریف می کرد تا از شدت خستگی خوابم ببره:
«یکی بود یکی نبود. یه روزی یک مرد در زندگی خویش به پوچی رسید، لذا تصمیم به خودکشی گرفت، بالای صخره ای نوک تیز ایستاد و دور گردن خود طناب بزرگی بست. سمت دیگر طناب را به تخته سنگی بزرگ گره زد. مقداری سم نوشید و لباس خود را به آتش کشید. بلافاصله به سمت پایین پرید و در همان لحظه با هفت تیر به سوی خود شلیک کرد. گلوله به خطا رفت و طناب بالای سرش را برید. او که از خطر حلق آویز شدن جان سالم به در برده بود، به داخل آب سقوط کرد.
آب، شعله های آتش را خاموش کرد و استفراغ، سم را از بدنش خارج ساخت. توسط ماهیگیری از آب خارج شده و به بیمارستانی منتقل شد. در بیمارستان بود که به خاطر نبود امکانات و دارو، جان به جان آفرین تسلیم کرد.»