وقتى گل و گیاه افسرده مىشود، یعنى رنگ و بو و طراوت و شادابى خود را از دست مىدهد، دیگر ثمر نمىدهد، و پیوسته رو به زردى و سستى مىرود تا خشک و نابود شود.
وقتى هم انسانى افسرده مىشود، یعنى نشاط زندگى، انگیزه تلاش، امید به آینده، بالندگى و رشد فکرى و اجتماعى را از دست مىدهد، روز به روز منزوىتر مىشود. به همه بدبین مىگردد، از حضور در مجامع و محافل و میهمانىها و مراسم طفره مىرود، دستش بهسوى هیچ تلاشى دراز نمىشود، خود را موجودى بىخاصیّت و زندگى را تلاشى عبث مىشمرد و در نهایت، دچار نوعى «مرگ تدریجى» مىگردد.
باور کنیم که «افسردگى»، یک عارضه نامطلوب و ضعف روح و روان و فاصله گرفتن از فطرت سالم است، هیچ افتخار و امتیاز نیست، پس «پُز دادن» هم ندارد و نشانه کلاس داشتن نیست!
آنچه گل و گیاه را افسرده و پژمرده مىسازد، یا نرسیدن آب و نور و حرارت کافى است، یا نامناسب بودن خاک و محیط و بستر رشد و رویش است، و یا همجوارى با علفهاى هرزه و آفتهاى مانع رشد.
آنچه هم انسان را افسرده مىکند، یا خشک شدن چشمه عقل و خرد، یا جمود کانون عواطف، یا فاصله گرفتن از معرفتها و شناختهاى احیاگر جان و دل، یا نداشتن توکل و امید، و یا همنشینى با انسانهاى افسرده و دلمرده و فاقد انگیزه است.
آن «روحیه»، پیامد این «ریشه» است و آن ویژگىها محصول این حالات و عوارض فکرى، روحى و رفتارى است.