« فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند
و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت : مي آيد ،
من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود
و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد
و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست .
فرشتگان چشم به لبهايش دوختند ،
گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
با من بگو از انچه سنگيني سينه توست .
گنجشك گفت لانه كوچكي داشتم ،
آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام .
تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود ؟
چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟
و سنگيني بغض راه بر كلامش بست .
سكوتي در عرش طنين انداز شد .
فرشتگان همه سر به زير انداختند .
خدا گفت : ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي .
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند .
آنگاه تو از كمين مار پر گشودي .
گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود .
سپس خدا گفت : چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم
تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود .
ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت .
هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد »