حبيب ، گريان و مضطرب ، اما استوار و مصمم ،
كوچه پس كوچه هاى كوفه را يكى پس از ديگرى
پشت سر مى گذارد و به خانه مى رسد.
زن سفره را پهن كرده و چشم انتظار حبيب
در كنار سفره نشسته است .
حبيب بى آنكه ميلى به غذا داشته باشد،
دستهايش را مى شويد و در كنار سفره مى نشيند.
زن بر خلاف حبيب ، سرمست و شادمان است :
غمگين نباش شوى من ! اكنون ، گاه غصه خوردن نيست .
حبيب مات و متحير به چهره خندان زن مى نگرد:
چه مى گويى زن ؟ از كجا مى گويى ؟
زن دستهايش را به سينه مى فشارد:
به دلم آمده است كه از سوى محبوب ،
قاصدى خواهد آمد،
خبرى ، حرفى نامه اى ...
غمگين نباش حبيب ، محبوب به تو عنايت دارد؛
محبت دارد؛ ديگر چه جاى غصه است ...؟
هنوز كلام زن به پايان نرسيده است
كه سحورى در، به تعجيل نواخته مى شود.