حيرت بر دل مردان كاروان ، چنگ مى زند.
كيست صاحب اين پرچم كه خواهد آمد؟
از كجا خواهد آمد؟ از بيرون يا از ميان همين جمع ؟
از بيرون كه در اين بيابان برهوت كسى نخواهد آمد.
پس شايد داوطلبى ديگر بايد قدم پيش بگذارد.
شايد تقاضايى ديگر به اجابت بنشيند.
فرزند رسول الله ! اين افتخار را به من عطا كنيد.
اى عزيز پيامبر! بر من منت بگذاريد.
آقاى من ! مرا انتخاب كنيد.
مولا !رخصت دهيد...
امام با نگاه ، دست محبتى
بر سر همه داوطلبان مى كشد
و همچنان آرام پاسخ مى دهد:
صبر كنيد عزيزان !
صاحب اين پرچم خواهد آمد.
و اشاره مى كند به سوى كوفه ،
به همان سمت كه غبارى از دور به چشم مى خورد
و سوارى در ميان غبار پيش مى تازد.
غبار لحظه به لحظه ،
نزديك و نزديكتر مى شود.
يك اسب و دو سوار!
دو سوار بر يك اسب !
امام پرچم را فرا دست مى گيرد
و به سمت غبار و سوار پيش مى رود.
كاروانيان همه از حيرت بر جاى مى مانند
و كيست اين سوار كه امام به پيشواز او مى رود؟!