صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 53

موضوع: از دیار حبیب{سیری در شهادت عارفانه حبیب بن مظاهر در کربلا}

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    حيرت بر دل مردان كاروان ، چنگ مى زند.
    كيست صاحب اين پرچم كه خواهد آمد؟
    از كجا خواهد آمد؟ از بيرون يا از ميان همين جمع ؟

    از بيرون كه در اين بيابان برهوت كسى نخواهد آمد.
    پس شايد داوطلبى ديگر بايد قدم پيش بگذارد.
    شايد تقاضايى ديگر به اجابت بنشيند.


    فرزند رسول الله ! اين افتخار را به من عطا كنيد.
    اى عزيز پيامبر! بر من منت بگذاريد.
    آقاى من ! مرا انتخاب كنيد.

    مولا !رخصت دهيد...
    امام با نگاه ، دست محبتى
    بر سر همه داوطلبان مى كشد
    و همچنان آرام پاسخ مى دهد:
    صبر كنيد عزيزان !
    صاحب اين پرچم خواهد آمد.


    و اشاره مى كند به سوى كوفه ،
    به همان سمت كه غبارى از دور به چشم مى خورد
    و سوارى در ميان غبار پيش مى تازد.

    غبار لحظه به لحظه ،
    نزديك و نزديكتر مى شود.
    يك اسب و دو سوار!
    دو سوار بر يك اسب !

    امام پرچم را فرا دست مى گيرد
    و به سمت غبار و سوار پيش ‍ مى رود.

    كاروانيان همه از حيرت بر جاى مى مانند
    و كيست اين سوار كه امام به پيشواز او مى رود؟!




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند







  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    چه رابطه اى است ميان او و امام كه امام ،
    نيامده از آمدنش سخن مى گويد؟

    رايتى را پيشاپيش براى او مى افرازد
    و اكنون به استقبالش ‍ مى شتابد؟!

    كاروانيان درنگ بر زمين حيرت را
    بيش از اين جايز نمى شمرند،
    يكباره از جا مى كنند و به دنبال امام و پرچم ،
    خود را جلو مى كشند.


    دشت خشك است و بى آب و علف
    و حتى يكدست ؛ بى فراز و نشيب .

    كاروانى از زنان و پردگيان بر جاى مانده است
    و مردانى به پيشدارى امام
    به سمت غبار و سوار پيش مى روند.

    نسيمى گرم و خشك به زير بال پرچم مى زند
    و آن را بر فراز سر مردان مى رقصاند.

    سوار، بسيار پيش از آنكه به امام برسد،
    ناگهان دهنه اسب را مى كشد.

    اسب را در جا ميخكوب مى كند
    و بى اختيار خود را فرو مى افكند.
    همراه سوار نيز خود را با چابكى از اسب به زير مى كشد.

    چهره گلگون و گيسوان بلند سوار
    از دور داد مى زند كه حبيب است .

    عطش حيرت مردان فروكش مى كند؛
    خوشا به حال حبيب !
    ادب حبيب به او اجازه نداده است
    كه سواره به محضر امام نزديك شود.

    خود را از اسب فرو افكنده است
    و اكنون نيز عشق و ارادت او اجازه نمى دهد
    كه ايستاده به امام نزديك شود.

    امام همچنان مشتاق و مهربان پيش مى آيد
    و حبيب نمى داند چه كند.

    مى ايستد، زانو مى زند، گريه مى كند، اشك مى ريزد،
    زمين زير پاى امام را مى بوسد،
    مى بويد، برمى خيزد، فرو مى افتد،
    به يارى دست و زانو، خود را به سوى امام مى كشاند،

    لباس بلندش در ميان زانوها مى پيچد،
    باز به سجده مى افتد، برمى خيزد،

    چشم به نگاه امام مى دوزد، تاب نمى آورد،
    ضجه مى زند، سلام مى كند
    و روى پاهاى امام آرام مى گيرد.




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    امام زانو مى زند، دست به زير بال مى گيرد
    و او را از جا بلند مى كند و
    در آغوش خود ماءوايش مى دهد.

    جز اشك ، هيچ زبانى به كار حبيب نمى آيد.
    امام بال ديگر خود را براى همراه حبيب مى گشايد.

    واى ! چه كند همراه حبيب ؟
    چه كند غلام حبيب در مقابل اين رحمت واسعه ؟
    در مقابل اين بال گسترده محبت ؟!


    زبان به چه كار مى آيد؟
    اشك چه مى تواند بكند؟
    قلب چگونه در سينه بماند؟
    نفس چگونه بيرون بيايد؟

    حبيب يارى كن !
    اينجا جاى سخن گفتن توست .

    تو چيزى بگو. مرا دست بگير
    در اين اقيانوس بيكران محبت !

    من نديده ام ! نچشيده ام .
    كسى تا به حال اين همه محبت يكجا
    و يك بغل به من هديه نكرده است .

    كارى بكن حبيب ! چيزى بگو!
    مولاى من ! اميد من !
    اين برادر، غلام من بوده است
    كه در راه شما آزاد شده ، اما خودش ...


    اما خودم حلقه بندگى شما را در گوش كرده ام .
    اگر بپذيريد، اگر راهم دهيد، اگر منت بگذاريد.

    امام ، غلام را در آغوش مى فشارد
    و شانه مهربانش را بستر اشكهاى بى امان او مى كند.

    از آن سو زينب (س )، سر از كجاوه بيرون مى آورد
    و مى پرسد: كيست اين سوار از راه رسيده ؟

    و پاسخ مى شنود:
    حبيب بن مظاهر.




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند






  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    تبسمى مهربان و شيرين
    بر چهره زينب مى نشيند و مى گويد:
    سلام مرا به او برسانيد.

    هنوز تمام پهناى صورت و محاسن حبيب ،
    از اشك خيس است كه مى شنود:
    بانويمان زينب به شما سلام مى رسانند.


    اين را ديگر حبيب ، تاب نمى آورد.
    حتى تصور هم نمى كرده است
    كه روزى دختر اميرالمومنين به او سلام برساند.

    بى اختيار دست بلند مى كند
    و بر صورت خويش مى كوبد،
    زانوهايش سست مى شود و بر زمين مى نشيند.

    خاك از زمين برمى دارد و بر سر مى ريزد
    و چون زنان روى مى خراشد و مويه مى كند.

    خاك بر سر من !
    من كى ام كه زينب ،
    بانوى بانوان به من سلام برساند

    خدايا! تابى ! توانى ! لياقتى !
    كه من پذيراى اين همه عظمت باشم .





    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند






  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    6 - عمر سعد در ميان سران لشكرش چشم مى گرداند


    عمر سعد در ميان سران لشكرش چشم مى گرداند
    و نگاهش روى عروة بن قيس متوقف مى شود:

    عروه ! بيا اينجا!
    مى روى پيش حسين بن على و از او مى پرسى
    كه اينجا به چه كار آمده و هدفش چيست .

    عروه اين پا و آن پا مى كند؛
    نه مى تواند به فرماندهش عمر سعد،
    نه بگويد و نه مى تواند فرمانش را بپذيرد.

    نگاهش را به زير مى اندازد
    و ذهنش را به دنبال يافتن پاسخى مناسب كنكاش مى كند.

    شنيدى چه گفتم ؟
    شنيده است ولى چه بگويد؟

    او خوبتر از هر كس مى داند
    كه حسين به چه كار آمده است .

    او خود از اولين كسانى است كه
    به حسين نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده است .
    اكنون با چه رويى در مقابل حسين بايستد، و چه بپرسد؟!

    بپرسد:
    ما نامه نوشتيم ، تو چرا آمدى ؟
    ما بيعت كرديم ، تو چرا اعتماد كردى ؟
    ما قسم خورديم ، تو چرا باور كردى ؟

    عاقبت دل را يك دله مى كند و پاسخ مى دهد:
    مرا معذور بدار اى عمر سعد!

    من از جمله كسانى ام كه با او بيعت كردم
    و پيمان شكستم . روى ديدار او را ندارم .

    عمر سعد از او مى گذرد
    و رو مى كند به سردارى ديگر:
    تو برو!
    من نيز.
    توبرو!
    من هم .
    تو چى ؟
    همه .




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    همه سران لشكر دشمن ،
    از مواجهه با امام شرم مى كنند
    كه خود دعوت كننده او و بيعت كننده با او بوده اند.

    نامها و نامه ها و امضاهايشان هنوز در خورجين امام است ؛
    چه مى توانند بگويند؟

    اگر هيچ هم نگويند،
    همين قدر كه از سوى سپاه دشمن
    به سمت امام مى روند،

    همين قدر كه قاصد دشمن امام مى شوند،
    براى مردن از شرم ، كافى است .

    كثير بن عبدالله قدم پيش مى گذارد و مى گويد:
    من عذرى ندارم . كار را به من واگذار كن .

    او مردى تبهكار و جنايت پيشه است .
    بى پروايى اش در انجام هر خباثتى ،
    اسباب شهرتش شده است .

    پيش از آنكه عمر سعد به نفى يا اثبات
    پاسخى دهد، خود، ادامه مى دهد:

    اگر بخواهى حتى مى توانم
    حسين بن على را غافلگير كنم ،
    از پشت به او شمشير بزنم و از پاى درش بياورم .

    عمر سعد نگاهى آميخته از ترس
    و تحسين به او مى اندازد.

    هم خوشش مى آيد
    از اينهمه بى باكى و هم مى ترسد
    از اينهمه سفاكى .

    از آنكه هيچ پروا ندارد بايد ترسيد.
    چه بسا همراه ترين رفيقش را هم از پشت خنجر بزند:

    نه فعلا كشتنش را نمى خواهم .
    فقط پيغام را ببر و پاسخ بياور.

    كثير شمشير را بر كمر محكم مى كند
    و به سوى سپاه امام راه مى افتد.



    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    ابوثمامه صاعدى كه در كنار امام نشسته است ،
    او را از دور مى شناسد.
    رو مى كند به امام و مى گويد:

    يا ابا عبدالله ! خبيث ترين مرد روزگار دارد
    به اين سمت مى آيد، او شهره است
    به غافل كشى و جنايت پيشگى .

    و سپس سريع از جا بر مى خيزد
    و به فاصله چند خيمه از امام ،
    بر سر راه او مى ايستد:

    به چه كار آمده اى ؟
    پيغام آورده ام براى حسين بن على .
    اول شمشيرت را بگذار، بعد پيغامت را ببر.

    كثير دستش را بر قبضه شمشير مى فشارد:
    من ماءمورم ، پيغايم دارم
    خواستيد مى دهم ،
    نخواستيد بر مى گردم .

    ابوثمامه دست مى برد
    تا شمشير كثير را با نيام بگيرد:

    قبل از اينكه حرف بزنى ،
    سلاحت را تحويل بده .

    كثير شمشيرش را محكمتر مى گيرد
    و خود را عقب مى كشد:
    به خدا اگر بگذارم كه دست به شمشيرم بزنى
    .
    پس پيغامت را به من بده ،
    من آن را به امام مى رسانم ،
    تو را با سلاح نمى گذارم
    به امام نزديك شوى .



    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    به تو نمى گويم
    نگو، برو!

    تو شهرتت به جفا و خيانت است ،
    برگرد....

    كثير دندان مى سايد و جويده جويده
    فحشهايى نثار ابوثمامه مى كند و باز مى گردد.

    عمر! نگذاشتند پيغام تو را برسانم .
    عمر سعد، قرة بن قيس را صدا مى كند و مى گويد:

    مى روى و از حسين بن على مى پرسى
    اينجا به چه كار آمده است و هدفش چيست ؟

    قرة بن قيس ، بى هيچ كلامى
    به سمت سپاه امام راه مى افتد،

    امام ، چهره او را كه از دور مى بيند،
    مى پرسد: او را مى شناسيد؟

    حبيب كه در كنار امام نشسته است ،

    پاسخ مى دهد:
    آرى ، مولاى من ! او از طايفه حنظله است
    از قبيله تميم ، خواهر زاده ما به حساب مى آيد.

    من او را به حسن عقيده مى شناختم
    و هرگز گمان نمى بردم كه روزى
    در اين موضع او را ببينم .

    قره بن قيس نزديك و نزديكتر مى شود
    تا به امام مى رسد.

    سلام مى كند. پاسخ مى شنود
    و سؤ ال ابن سعد را مى پرسد:

    به چه كار آمده ايد
    و هدفتان چيست ؟

    امام پاسخ مى دهد:
    مردم شهرتان كوفه به من نامه نوشتند كه :
    بيا . اگر نمى خواهند باز مى گردم .
    قاصد پيام را داده و پاسخ را دريافت كرده است ؛
    اما پيش از رفتن ، حبيب اشاره مى كند كه :
    صبر كن .

    قره بن قيس مى ايستد و نگاهش
    به نگاه آشناى حبيب گره مى خورد.

    حبيب با لحنى آميخته از مهر و عتاب مى گويد:
    و اى بر تو! به راستى مى خواهى بر گردى
    به سمت آن ستم پيشگان ؟

    بيا، بيا قره بن قيس !
    به يارى مردى بر خيز كه خدا
    به واسطه او و پدرانش ،
    ما و شما را حيات و عزت كرامت بخشيده است
    .
    قره بن قيس مردد مى ماند.
    انتخاب دشوارى است .

    گاهى به انبوه سپاه ابن سعد مى اندازد
    و نظرى به خيام محدود امام .

    بگذار پيغام را ببرم ،
    بعد فكر مى كنم كه چه بايد كرد.

    و به سرعت از حبيب دور مى شود
    تا نگاه ملامت بارش او را نيازارد.

    نگاه حبيب همچنان او را دنبال مى كند
    تا در درياى سپاه دشمن گم مى شود.

    با خود مى گويد:
    رفت ، به يقين باز نخواهد گشت .

    و بعد دلش مى شكند
    از اينهمه تنهايى امام ،

    در مقابل آنهمه دشمن غرق در سلاح .
    به ياد طايفه اى از قبيله خود مى افتد
    كه در روستايى نزديك نينوا زندگى مى كنند:

    آقاى من ! طايفه اى از بنى اسد
    در اين اطراف ساكنند؛

    اگر اجازه فرماييد من آنها ر
    ا به يارى دين خدا بخوانم .

    شايد خدا به بركت وجود شما آنان را هدايت كند
    و به واسطه آنان ، شر دشمنان را از شما كم كند.

    امام با نگاهى مهرآميز،
    حبيب را مى نوازد و رخصت مى دهد.




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    هوا رو به تاريكى مى رود و حبيب
    اگر بتواند تاريكى را محمل سفر خود كند
    ، هم امشب دعوت به انجام مى رسد.

    عبور از ميان خيل دشمن هم كار دشوارى است .
    حبيب با فاصله اى نسبتا زياد،
    سپاه دشمن را دور مى زند
    و با سرعت به سمت قبيله خود مى تازد.

    راه سپردن به آن سرعت و در تاريكى شب ،
    با چشمهاى كم سوى حبيب ،
    در حالى كه ماه نيز از نمايش نيم چهره
    خود هم بخل مى ورزد، كار آسانى نيست .

    اگر چشمهاى تيزبين و فراست كم نظير اسب هم نباشد،
    معلوم نيست اين تاريكستان چگونه بايد طى شود.

    شعله هاى آتش چادرها نشان مى دهد كه خواب ،
    هنوز هشيارى قبيله را نربوده است .

    صداى فرياد اولين نگاهبان شب ،
    به حبيب مى فهماند كه به مرز قبيله رسيده است
    و بايد اسب را به تعجيل بايستاند
    تا از تير هشيار نگاهبان در امان بماند.

    چهره حبيب آنقدر آشنا هست
    كه در ديدرس روشنايى مشعل ،
    شناخته شود و با احترام و عزت پروانه عبور بيايد.

    حضور بى وقت و ناگهانى حبيب
    در ميان قبيله ، جز سؤ ال و اضطراب
    و حيرت چه مى تواند در پى داشته باشد.

    به چشم بر هم زدنى ، حبيب در ميان دايره اى
    از مشعل و سؤ ال و كنجكاوى قرار مى گيرد،

    همه مردان قبيله مى خواهند بدانند
    كه چه خبرى پير قبيله را
    اين وقت شب به بيابان كشانده است .

    همه ، همديگر را به سكوت دعوت مى كنند
    تا حبيب سخن بگويد:

    بهترين هديه اى كه رائدى براى قبيله اش مى آورد، چيست ؟
    من همان را برايتان آورده ام ...




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    نفس در سينه قبيله حبس مى شود؛
    در اين هنگامه شب و ظلمت و بيابان ،
    بهترين هديه يك پير قبيله چه مى تواند باشد؟

    همه ، گوشها را تيز و چشمها را تنگ تر مى كنند
    تا ماجرا را دقيق دريابند.

    اماممان حسين ، فرزند اميرالمومنين ،
    فرزند دختر پيامبر، فاطمه زهرا، عليهم السلام
    در بيابان نينوا به محاصره دشمن در آمده است .

    عمر بن سعد به دستور يزيد بن معاويه
    با چند هزار سپاه راه را بر او
    بسته و كمر به قتل او بسته است .

    سعادت و نجات شما در يارى اوست .
    مردانى گرد اويند كه هر كدام از هزار مرد جنگى
    سرند و تا پاى جان ، دست از او نمى شويند.

    چون شما قوم و عشيره و هم خون منيد
    اين شرف و افتخار را براى شما مى خواهم .

    به خدا سوگند هر كدام از شما در اين راه كشته شويد،
    آغوش ‍ پيامبر را در قرب رحمت پروردگار گشاده مى بينيد.
    والسلام .

    هنوز امواج كلام حبيب ، در درياى شب محو نشده ،
    عبدالله بن بشير، حلقه مردان قبيله را با دست مى شكند
    و وارد ميدان جاذبه حبيب مى شود:

    خدا تو را پاداش بى نظير عطا كند اى حبيب !
    به راستى كه بهترين هديه از دوست به دوست ،

    از شيخ به طايفه و از رائد به قبيله همين است كه تو آورده اى .
    به خدا من اولين داوطلب اين پيكارم
    و تا پاى جان از اين پيمان نمى گذرم . .

    و انگار گاه جنگ و ستيز شده باشد،
    شروع مى كند به دور گشتن و رجز خواندن و مبارز طلبيدن .

    افراد،يكى يكى پيش مى آيند
    و پيمان مى بندند تا نود مرداز قبيله
    دستشان باگرماى دست جلودار آشنا مى شود.

    در اين ميانه ، ناگهان سايه اى
    از انتهاى چادرها جدا مى شود
    و به تك خود را در ظلمت بيابان گم مى كند.

    ابرى تيره بر چهره ماه مى نشيند.
    هيچكس گريز سايه را جدى نمى گيرد.
    شايد سگى يا گرگى به بيابان زده باشد.
    فرصت وداع نيست .




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi