و بعض گلوى كودكى ام را فشرد و كلام را بريد.
سايه نشينان كناره ديوار چون مار گزيده
از جا جهيدند و مبهوت و حيرت زده پيش آمدند،
من خيال كردم كه به يارى من مى آيند،
پرسيدند:
تو فرزند كيستى ؟ اين سر از آن كيست ؟
اميد آكنده گفتم :
من فرزند حبيب بن مظاهرم
و اين سر از آن اوست و اين مرد، قاتل او
همه با هم گفتند:
عجب !
و بعد به جاى خويش بازگشتند.
و من متحير گفتم :
همين ؟ عجب ! يكى شان گفت :
چندى پيش ما در زير همين سايه بان نشسته بوديم
كه پدرت و ميثم تمار هر كدام
از يك سوى كوچه وارد شدند،
چون به هم رسيدند،
حرفهايى غريب به هم گفتند و رفتند
ما همه از در انكار در آمديم
و بر آن دو خنديديم و اكنون ،
آن دو پيشگويى واقع شده است .
ميثم به پدرت مى گفت كه سر تو را
به خاطر دفاع از پيامبر و اهل بيتش
از تن جدا مى كنند و در كوچه هاى كوفه مى گرانند،
اكنون اين همان سر است و همان سر.
آن حرفها اسباب تسكين من شد
و من به تو گفتم :
بده ، سر پدرم را بده تا لااقل دفنش كنيم . .
و تو ابا كردى ، امتناع ورزيدى
و شايد اگر ابا نمى كردى ،
اكنون جنازه نمى شدى ،
به اين زودى راهى جهنم نمى شدى .
گفتى :نمى دهم ، مى خواهم اين سر را
براى امير ببرم و پاداش بگيرم .
گفتم :خداوند خود پاداش جنايتت را خواهد داد،
بده سر پدرم را . و گريه امانم را بريد.
و تو كه غريق درياى اشك ديدى ،
فرصت را غنيمت شمردى و گريختى ،
غافل كه هيچ گريزى از چنگال عقوبت خدا نيست .
و من در تمام اين چند سال ، در انتظار اين لحظه بودم .
غذا مى خوردم كه براى كشتن تو قوت بگيرم ،
آب مى خوردم كه زنده بمانم و زندگى را از تو بگيرم .
نفس مى كشيدم تا نفس كشيدن تو را از يادت ببرم .
بدان اميد سلاح بر مى داشتم
كه روزى آن را بر بدن تو بنشانم ،
بدان اميد مرد مى شدم
كه روزى مردانگى را به تو نشان دهم ،
تيراندازى ام تمرين تير اندازى بر تو بود
و شمشير زدنم كلاس اين روز امتحان .
هر شب با خيال كشتن تو به خواب مى رفتم
و هر صبح به انگيزه انتقام از تو بر مى خاستم .
روز و ماه و سال را از آن عزيز مى داشتم
كه مرا به زمان قتل تو نزديك مى كردند.
هر بار كه دست به دعا بر مى داشتم ،
از خدا مى خواستم كه دستهايم در حنابندا
ن خون تو شركت بجويد.