شب ، پوششی بود و مستی و غفلت دشمنان پوششی دیگر.
اما حصار شریعه هیچ روزنی برای نفوذ نداشت.
سدی چند لایه از آدم بود که اطراف شریعه را بسته بود.
همه چیز می باید در نهایت سرعت و چابکی انجام می شد
چه اگر دشمن ، آن دشمن چندهزار ، خبر از واقعه می برد،
فقط سم اسبهایش آب شریعه را بر می چید.
ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت
و صدای چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست .
من و سوارم در میانه ی این قافله راه می سپردم
و اولین برخورد شمشیرها در پیش روی قافله بود.
راه بلافاصله باز شد و من سوارم را
برق آسا به کناره ی شریعه رساندم .
علی پیاده شد و گلوی مشکها را به آب سپرد
و به من اشاره کرد که آب بنوشم.
من چشمهایم را به او دوختم و در دل گفتم :
« تا تو اب ننوشی من لب تر نمی کنم.»
او بند مشکها را رها کرد
تا من بند دلم پاره شود
و امرانه به من چشم دوخت.
این نگاه ، نگاهی نبود که اطاعت نیاورد.
من سر در آب فرو بردم و چشم به او دوختم
بی حتی تکان لب و زبان و دهان.
اما او کسی نبود که آب نخوردن مرا نفهمد.
دست مرطوبش را به سر و چشمم کشید
و نگاهش رنگ خواهش گرفت .
آنقدر که من خواستم تمام فرات را
از سر نگاه او یکجا ببلعم .