صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 59

موضوع: پدر ، عشق ، پسر {فرازهایی از زندگی حضرت علی‌اکبر علیه السلام}

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    اما نمی دانم که وقتی او لباس رزم بر تن علی می کرد،
    هم توانسته بود دست دل از او بشوید
    و او را رفته و رها شده و به حق پیوسته ببیند؟

    اگر چنین بود پس چرا وقتی او
    کمربند « ادیم » به یادگار مانده
    از پیامبر را بر کمر فرزند ، محکم می کرد
    به وضوح کمر خودش انحنا بر می داشت؟

    اگر چنین بود پس چرا وقتی او مغز فولادی را
    بر سر او می نهاد و محاسن و گیسوان او را مرتب می کرد ،
    محاسن و گیسوان خودش آشکارا به سپیدی می نشست؟

    اگر چنین بود پس چرا وقتی او شمشیر مصری را
    بر اندام استوار پسر حمایل می کرد ،
    چهار ستون بدنش می لرزید؟

    اگر چنین بود ، پس چرا وقتی او رکاب گرفت
    برای پسر و پسر دست بر شانه ی او گذاشتن
    برای سوار شدن بر من ، چرا پاهای حسین تاب نیاورد ؟

    چرا زانوهایش خم شد
    و چرا از من کمک گرفت برای ایستادن؟

    این چه رابطه ای بود میان این دو که به هم
    توان می بخشیدند و از هم توان می زدودند؟

    این چه رابطه ای بود میان این دو
    که دل به هم می دادند و از هم دل می ربودند؟

    این چه رابطه ای بود میان این دو
    که با نگاه ، جان هم را به آتش می کشیدند
    و با نگاه بر جان هم مرهم می نهادند؟

    نمی دانم !
    شاید هم قصه همان بود که حسین گفته بود.
    شاید هم حسین به واقع دست از او شسته بود






    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند






  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    من آنجا ایستاده بودم

    پدر به علی اکبر گفت:
    « پیش رویم ، مقابل چشمانم راه برو!»

    و او راه رفت. چه می گویم؟
    راه نرفت.

    ماه را دیده ای که در آسمان چگونه راه می رود؟
    چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد.

    اصلاً گمان کن که سرو ،
    پای راه رفتن داشته باشد!

    نه ، پای راه رفتن نه ،
    قصد خرامیدن داشته باشد...

    و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت :
    « شاهد باش خدای من !
    جوانی را به میدان می فرستم
    که شبیه ترین خلق به پیامبر توست

    در صورت ، در سیرت ، در کردار
    و در گفتار و حتی در گامهای رفتار.

    تو شاهدی خدای من که ما هر بار
    برای پیامبر دلتنگ می شدیم ،
    هر بار دلمان سرشار از مهر پیامبر می شد ،
    هربار جای خالی پیامبر جانمان را به لب می رساند ،

    هر بار آتش عشق پیامبر،
    خرمن دلمان را به آتش می کشید،
    به او نگاه می کردیم.

    به این جوان که اکنون پیش روی تو راه می رود
    و در بستر نگاه تو راهی میدان می شود.»

    اما نه ، گمان نمی کنم
    که حسین توانسته بود دست دل از او بشوید.

    دلیل محکم دارم برای این تعلق مستحکم .
    اما ... اما وقتی تو این طور بی تابی می کنی ،

    من چگونه می توانم حرف بزنم ؟
    ببین لیلا ! اگر بی قراری کنی ،

    اگر آرام نگیری ، بقیه ی قصه را
    آنچنان از تو پنهان می کنم
    که حتی از چشمهایم هم کلامی نتوانی بخوانی .

    آرام باش لیلا!
    من هنوز از رابطه ی میان این دو محبوب
    چیزی به تو نگفته ام




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    مجلس ششم

    من بودم و علی .
    و یک میدان دشمن .

    و تا چشم کار می کرد،سلاح .
    و تا دید می رسید،سوار .

    نمی دانم چقدر.
    آن قدر که بیابان در پس پشت و اطرافشان پیدا نبود .
    آن قدر که انگار خط پشت دشمن به افق می رسید .

    پیاده ها بماند .
    من در عمرم این همه اسب یک جا ندیده بودم .

    باور نمی کنی اگر بگویم که از کثرت سپرها
    و کلاهخودها، گمان می کردی
    که کاسه ای به وسعت زمین را
    پشت آسمان دمر کرده اند.

    تشعشع این همه آهن و فولاد،
    چشمها را آزار می داد.
    اما اینها را فقط من می دیدم .

    سوار من انگار چشم به جای دیگر داشت .
    وگرنه باید ترسی ، تردیدی،لرزش یا لااقل تأملی ...

    هیچ از این خبرها نبود .
    با تحکمی بی سابقه به من گفت:
    (( بچرخیم!)) و شروع کرد به رجز خواندن .

    و چه رجز خواندنی! چه صدایی! چه صلابتی!
    چه جوهره ای! چه جلال و جبروت و عظمتی !

    آنچنان که من وحشتم گرفت از سواری که
    بر خود حمل می کردم .

    مضمون رجز تا آنجا که یاد دارم چنین بود:
    (( این منم ، علی ، فرزند حسین بن علی

    سوگند به بیت الله
    که ماییم پرچمدار ولایت نبی .

    به خدا قسم که این دشمن بی پدر
    بر ما حکومت نمی تواند کرد .

    من با این شمشیر آخته
    به حمایت از پدرم ایستاده ام.

    و آنچنان که شایسته یک جوان هاشمی قریشی است،
    جنگ می کنم.

    هر چند همه حرف در همین چهار کلام بود
    اما در رجز مهم نیست که چه می خوانی




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    مهم این است که چگونه بخوانی.
    و آنچنان که او می خواند دلهای دشمن
    در سینه معلق می کرد.

    اندک اندک من هم از سوارم جربزه گرفتم .
    آنچنان سنگین می تاختم و آنچنان سم
    بر زمین می کوفتم و آنچنان قَدَر
    چرخ می زدم که به قدر تاخت
    هزار اسب دشمن را مرعوب کردم .

    اما یک چیز را نمی فهمیدم
    و آن اینکه چرا هر طرف می گردیم ،
    حسین پیش روی ماست .

    وقتی که با این سرعت در یک میدان چرخ می زنی ،
    هر نقطه میدان را فقط در یک آن باید ببینی.

    نمی دانم چرا در این گردش و طواف ،
    همه جا حسین بود .

    شنیدم که سوارم با خود می گفت:)
    فَاَینما تَوَلّوُ فَثَّم وَجهُ الله

    به هر سو که رو کنید .
    روی خدا پیش روی شماست.

    ما همچنان چرخ می زدیم
    و علی همچنان رجز می خواند
    و یک نفر از سپاه دشمن پا پیش نمی گذاشت.

    بعدها شنیدم که غلغله ای افتاده است
    در سپاه دشمن .

    ابن سعد به هر سرداری که رجوع می کند.،
    پا پس می کشد و عذر می آورد .

    هیچ مدعی و دلاوری حاضر به
    حضور در میدان نمی شود .

    تا درمانده و مستأصل می رود
    به سراغ ((طارق بن تبیت)).

    ابن طارق بن تبیت در عرب مهشور به بی باکی است .
    می گویند کسی است که دل دارد اما کله ندارد.

    ابن سعد به طارق می گوید :
    برو و کار این جوان را بساز
    تا حکومت موصل را برایت بسازم

    طارق از این دستور یا پیشنهاد ناگهانی
    جا می خورد و برای گریز از این تحمیل،
    در ذهنش به دنبار مفّر پاسخی می گردد.

    لحظاتی در چشمهای ابن سعد خیره می ماند
    و دست آخر حرف دلش را می زند:

    نمی کنی ابن سعد!
    با دست شبیه ترین خلق به رسول الله ،
    مرا به کشتن می دهی و به وعده ات وفا نمی کنی






    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    ابن سعد نازش را می خرد:
    قول می دهم.

    طارق اما با این تحکم،عقب نشینی نمی کند:
    موصل را وصل کن به ری
    و بر هر دو خودت حکومت کن ...

    می ترسی؟؟؟

    - این اتهام به من نمی چسبد.
    من از پیش هم گفته بودم که
    با دونفر در این سپاه روبه رو نمی شوم .

    یکی عباس بن علی
    و دیگری علی بن الحسین .

    ابن سعد آشفته می شود.
    اگر از او بگذرد معلوم نیست
    کسی دیگر را بتواند راهی این میدان کند .

    - من به تو دستور می دهم
    و دستور من با یک واسطه دستور
    امیرالمومنین یزید بن معاویه است.

    طارق پوزخند می زند
    و ابرو بالا می اندازد:
    برای من یکی امیرالمومنین بازی در نیارو.

    خودت که می دانی این لقب تراشیده ماست
    برای یزید. خودم که گول خودو را نمی خورم.

    - کارت را سخت تر نکن طارق!
    برو.

    - خودت که می دانی،
    من با خواهش بهتر رام می شوم تا دستور .

    - خواهش می کنم طارق!
    این جوان الان قلب سپاه را اوراق می کند .
    خواهش می کنم .

    - باشد، این شد یک چیزی !
    راستی چه تضمینی برای وعده ات ؟

    ابن سعد تنها انگشترش را در آورد
    و با غیظ در انگشت طارق جا می دهد:

    بیا !این هم تضمین وعده ام .
    به همه مقدسات سوگند که عمل می کنم .
    برو و کار را تمام کن







    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    اینها را من ان زمان نمی دانستم. بعدها فهمیدم.
    من در آن زمان فقط دیدم که بعد از وقفه ای طولانی ،
    بعد از چرخشی بسیار که تمام بدنم به عرق نشسته بود
    و زبانم از تشنگی کلوخ شده بود ،
    طارق بن تبیت وارد میدان شد .

    ناگهانی و بی مقدمه پیدا بود که قصد غافلگیری دارد.
    مثل تیر از کمان لشگر جدا شد و با نیزه ای کشیده
    و بلند به سمت ما هجوم آورد . یک آن دل من فرو ریخت.

    بخصوص که احساس کردم سوارم
    از جا تکان نمی خورد و مرا هم تکان نمی دهد .

    گفتم قطعاً غافلگیر شده است.،
    خودم جنبشی بکنم و او را از این کمین برهانم.

    اما دیر شده بود،بسیار دیر شده بود .
    همه این تأملات زمانی می برد که پیش از
    زمان رسیدن دشمن بود.

    طارق، مثل برق از کنار ما گذشت
    و من فقط حس کردم که سوار من قدری خود را
    به سمت راست کشید و به جای خود بازگشت .

    همین . و وقتی افسار مرا برگرداند ،
    دیدم که نیز علی بر سین طارق فرو رفته
    و از پشت به قاعد دو وجب آمده است .

    انگار طارق فرصت مردن هم پیدا نکرده بود.
    اسب همچنان می تاخت تا دست و پای طارق شل شد
    و طارق با همان سرعت به خاک غلتید.

    شنیدم که از این اعجاز سوار من،
    ولوله ای افتاده است در سپاه دشمن .

    پسر طارق پس از مرگ آنی و خفت آمیز،
    از این مرگ بی هیچ جنگ و ستیز آنچنان به خشم می آید
    و خون جلوی چشمانش را می گیرد که بی گدار به میدان می زند .

    انگار که خرگوشی با چشم بسته در مصاف شیر.
    من دیدم که جزئی دگیر از سپاه دشمن
    کنده شد و به میدان پرتاب گردید.

    سوار و اسب با شتاب به سمت ما پیش می آمدند
    و ما همچنان بر جای ایستاده بودیم .

    سر اسب او برق آسا از کنار سر من گذشت
    و هنوز تمام هیکل ما دو اسب از کنار هم عبور نکرده
    که سر پسر طارق را پیش پای خودم یافتم .

    یک ان گمان کردم که سوار من شمشیرش را
    میان زمن و آسمان ایستانده بود
    تا پسر طارق بیاید و ان از گردنش عبور دهد.

    اسب دشمن، گیج و منگ مانده بود
    با این سوار بی سر .

    و نمی دانم چرا کسی جرأت نمی کرد بیاید جناز
    این پدر و پسررا از میدان به در ببرد



    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    بعد، مصراع بن غالب امد.
    چقدر چهره اش برایم آشنا بود.

    اگر مجال می بود از اسبش می پرسیدم
    که پیش از این سوارش را کجا دیده ام .

    ولی این مجال هرگز پیش نیامد،
    چرا که شمشیر سوار من با چنان ضربت
    و سرعتی فرو امد که سوار و اسب دفعتاً به دو نیم کرد .

    به دو نیم شدن ناگهانی مصراع،
    حادثه ای غریب و باور نکردنی بود.

    من گمان می کنم که خود مصراع هم
    تا لحظاتی بعد از این ضربت
    ، هنوز باور نکرده بود که به دو نیم شده است

    و قبل از حضور قطعی مرگ ،
    نسیم از میان جسمش عبور می کند .

    وحشت مرگ بر سپاه دشمن سایه انداخت.
    لشگر دشمن شده بود ثل یک پیکری
    که حالا دیگر نفس نمی کشید.

    فقط تعداد کشته نیست که دشمن را
    به وحشت می اندازد،

    کیفیت قتل گاهی به مراتب
    رعب انگیز تر از تعداد مقتول است .

    هیچ کدام از اینها مجال جنگیدن پیدا نکرده بودند.
    و این یعنی رقیب خبره تر از این است که خور را
    به تکاپوی عبث خسته کند .

    و این یعنی دشمنِ رقیب کوچکتر از
    آن است که تکان و تحرکی را بشاید.

    بحث عقاب است و بچه روباه.
    عقاب که برای گرفتن بچه روباه
    بال بال نمی زند، آنی فرود می آید
    و کار را تمام می کند .

    اما اینها هیچ کدام مهم نیست .
    مهم نگاهی است که میان این پدر و پسر ،
    ردً و بدل می شود .

    مهم ((فتبارک الله))ی است که
    بر لبهای پدر می نشیند .

    مهم مژگان سیاهی است که
    تحسین فرود می آید و بر می خیزد .

    مهم تبسم شیرینی است که به لطافت
    رایحه بر چهره پدر پخش می شود.

    مهم نسیم ((لا حول))ی است
    که از کوهسار پدر به لاله زار پسر می وزد .

    با خودم گفتم اگر کار این چنین پیش برود،
    سپاه دشمن همه یا کشته اند یا فراری .

    این چنین که سوار من می جنگد
    هیچ دیّاری در این دیار باقی نمی ماند .

    اما ناگهان دیدم که رنگ از رخسار امام پرید
    و نگاه نگرانش بر پشت مامن و علی اکبر پهن شد .

    برگشتیم! من و سوارم که پشت به دشمن
    و روی به امام داشتیم، برگشتیم

    و ناگهان دو سپاه هزار نفری را دیدیم
    که از دو سو به سمت ما پیش می آیند




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    ابن سعد که دیده بود
    عاقبت چنینی جنگی شکست محتوم است،
    دو هزار تن را به نبرد با یک تن گسیل کرده بود .

    هزار نفر به سردار ((محکم بن طفیل))
    و هزار دیگر به فرماندهی ((ابن نوفل)) .

    تعداد این دو سپاه را من بعدها شنیدم
    اما همان زمان احساس کردم
    که باید به اندازه دو هزار اسب،
    سوار دلاورم را همراهی کنم .

    سرت را درد نیاورم .
    در تمام مدت جنگ با این لشگر دو هزار نفری
    با خودم فکر می کردم که سوار من
    تشنه است، خسته است .

    مصیبت دیده است
    و این چینین معجزه آسا می جنگد.

    اگر این بلاها نبود
    او چه می کرد با سپاه دشمن؟!

    من تا صدو هشتاد را شمردم
    و بعد حساب از دستم در رفت .

    مشکل کار من این بود که باید
    از روی جنازه ها می پریدم
    و سوارم را جا به جا می کردم .

    خاک امیخته به خون، گِلِِ
    خون پاها و پهلوهایم را پوشانده بود .

    سوار من همچنان می چرخید،
    همچنان ذکر می گفت
    و همچنان شمشیر می زد و ...
    همچنان دزدیده به پدر نگاه می کرد .

    به روشنی از مجرای این نگاه بود
    که نیرو می گرفت و استقامت می یافت .

    جنگ اندک اندک به سردی گرایید
    و به سمت وقفه ای موقت نزول کرد .

    از این وقفه ها در میانه جنگها،
    بسیار پیش می آبد .

    مثل یک قرار نا گذاشته .
    برای انتقال مجروها و جنازه ها .

    برای تجدید قوا .
    برای سامان دادن دوباره سپاه




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    مجلس هفتم

    اما چه رو به رو شدنی!
    پسری زخم خورده، مجروح،
    خون آلود و لبها از تشنگی
    به سان کویر عطش دیده و چاک چاک؛ ب
    ا پدری که انگارهمه ی دنیاست و همین یک پسر.

    سوار من ، دلاور من ، علی اکبر من ،
    از من فرود آمد و بال بر زمین گسترد
    تا پاهای به پیشواز آمده ی پدر را ببوسد.

    امام نیز با همه ی عظمتش بر زمین نزول کرد.
    دو دست به زیر بغل های پسر برد
    و او را ایستاند و در آغوش گرفت.

    احساس کردم بهانه ای به دست آمده
    تا امام این دردانه ی خویش را
    گرم در آغوش بگیرد و عطشی را
    که از کودکی فرزند، تا کنون تاب آورده است فرو بنشاند.

    اما علی اکبر نیز کم از پدر
    نیازمند این آغوش نبود.

    تشنه ای بود که به چشمه ی سار رسیده بود ...
    و مگر دل می کند؟

    ناگهان شنیدم که با پدر
    از تشنگی حرف می زند و ... آب.

    حیرت سرتاپای وجودم را فرا گرفت.
    اصلا قصدم این نیست که بگویم
    تشنگی نبود و یا علی اکبر تشنه نبود.

    تشنگی با تمام وسعتش حضور داشت
    و با تمام بی رحمی اش تا اعماق جگر نفوذ کرده بود .

    حالا که گذشته است به تو می گویم لیلا
    که من خودم گر گرفته بودم از شدت عطش .

    من که اسبم و بیابانها قدر طاقتم را می دانند،
    کف کرده بودم از شدت تشنگی.

    تشنگی گاهی تشنگی لب و دهان است
    که حتی به مضمضه آبی برطرف می شود




    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 2009
    شماره عضویت
    9367
    نوشته
    16,632
    صلوات
    542
    دلنوشته
    5
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
    تشکر
    12,528
    مورد تشکر
    14,344 در 5,340
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    تشنگی گاهی، تشنگی معده و روده است
    که به دو جرعه آب فرو می نشیند.

    اما تشنگی گاهی به جگر چنگ می اندازد،
    قلب را کباب می کند و رگ و پی را می سوزاند.

    در این تشنگی فکر می کنی که
    تمام رودخانه های عالم هم سیرابت نمی کند.

    چه می گویم؟ در این عطشناکی اصلا فکر نمی کنی،
    نمی توانی به هیچ چیز جز آب فکر کنی.

    در این حال، هر سرابی را چشم
    وهر کلامی را گوش ، آب می شنود.

    وقتی که در اوج قله عطش ایستاده باشی،
    همه چیز را در مقابل آب،
    پست و کوچک و بی مقدار می بینی.

    جان چه قابل دارد در مقابل آب؟
    ایمان چه محلی ... اما نه،
    این همان چیزی است که ارزش کربلاییها را
    هزار چندان می کند.





    امضاء
    سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
    پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند





صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. هواپیمای ضد زیردریایی P-3 Orion (کابوس هولناک زیردریایی ها)
    توسط حسنعلی ابراهیمی سعید در انجمن عمليات ها
    پاسخ: 14
    آخرين نوشته: 19-04-2016, 20:09
  2. پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 14-10-2015, 11:28
  3. Root کردن چیست و چه کارایی هایی دارد ؟
    توسط رایکا در انجمن مقالات آموزش و ترفندها
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 29-03-2013, 22:00
  4. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi