اما نمی دانم که وقتی او لباس رزم بر تن علی می کرد،
هم توانسته بود دست دل از او بشوید
و او را رفته و رها شده و به حق پیوسته ببیند؟
اگر چنین بود پس چرا وقتی او
کمربند « ادیم » به یادگار مانده
از پیامبر را بر کمر فرزند ، محکم می کرد
به وضوح کمر خودش انحنا بر می داشت؟
اگر چنین بود پس چرا وقتی او مغز فولادی را
بر سر او می نهاد و محاسن و گیسوان او را مرتب می کرد ،
محاسن و گیسوان خودش آشکارا به سپیدی می نشست؟
اگر چنین بود پس چرا وقتی او شمشیر مصری را
بر اندام استوار پسر حمایل می کرد ،
چهار ستون بدنش می لرزید؟
اگر چنین بود ، پس چرا وقتی او رکاب گرفت
برای پسر و پسر دست بر شانه ی او گذاشتن
برای سوار شدن بر من ، چرا پاهای حسین تاب نیاورد ؟
چرا زانوهایش خم شد
و چرا از من کمک گرفت برای ایستادن؟
این چه رابطه ای بود میان این دو که به هم
توان می بخشیدند و از هم توان می زدودند؟
این چه رابطه ای بود میان این دو
که دل به هم می دادند و از هم دل می ربودند؟
این چه رابطه ای بود میان این دو
که با نگاه ، جان هم را به آتش می کشیدند
و با نگاه بر جان هم مرهم می نهادند؟
نمی دانم !
شاید هم قصه همان بود که حسین گفته بود.
شاید هم حسین به واقع دست از او شسته بود