بالاخره پیش روی ما ، خالی و خالی تر شد
آنچنان که من به حسی غریزی وحشت کردم.
این سکوت ناگهانی در میانه ی معرکه
هیچگاه مقدمه خوبی نبوده است.
ناگهان رگبار تیرها که به سمت ما هجوم آورد ،
معنای شوم این سکوت ناگهانی را دریافتم.
من چونه می توانستم ببینم که
یکی از این تیرها به گلوی سوار من نشسته است
و حلقش را پاره کرده است.
من فقط احساس کردم که افسار در دستهای سوارم
آرام ارام شل می شود تا آنجا که
عنانم به اختیار خودم در آمد
، اما دیدم که سوارم با سینه بر پشت من فرود آمد
و از بیم افتادن ، دست در گردن من انداخت.
از انتهای تیرها که بر پشتم فرو می رفت
تازه فهمیدم که چقدر تیر بر بدنش نشسته است
و تیر حلق ف تیر خلاصی او از هجوم درد بوده است.
کاش یکی از آن تیرها بر جگر من می نشست
و آن سوار دلاور را اینچنین خمیده و افتاده نمی دیدم.
بخصوص که تازه حمله کرکسهای بی مروت آغاز شده بود.
کدام نخلی است که بیفتد و کودکانی
که در حسرت صعود از آن بوده اند ،
دوره اش نکنند و شاخ و برگهایش را به لجاجت نکشند.