دختران و زنان و کودکان به من هجوم آوردند
تا شاید حرفی ، نقلی ، خاطره ای ...
و این همان چیزی بود که من واهمه اش را داشتم.
پسر کوچکی که نمی دانم اسمش چه بود
و قدش تا زیر سینه ی من هم نمی رسید،
بی آنکه کلامی سخن بگوید ، دستهایش را
به خون بدن من می آلود و به لباسهایش می مالید
و معصومانه گریه می کرد .
نفهمیدم از این کار چه مقصودی داشت ،
فقط وقتی به مردمک چشمهای خیره شدم دریافتم
که او مرا نمی بیند، علی اکبر را می بیند.
در مردمک چشمهایش ، تصویر من نبود،
تصویر علی اکبر بود با لباسهای خاک آلود ،
بدن چاک چاک و پر و بال خونین .