کاش مادر مرا نزاده بود. کاش پیش از این مرده بودم
و یادم درخاطر ها نمانده بود.
من همانم که به معاویه فخر فروختم
که مؤمن هستم و او منافقی بیش نیست.
همان هستم که با شمشیر زبانم زخم بر جگر او زدم
و از او جایزه ای فراوان گرفتم و با سربلندی
به خدمت امیرمؤمنان رسیدم.
اما کدام مؤمن؟
مؤمن آنهایی بودند که راه را تا آخر رفتند.
من در راه مانده ام. در مانده ام.
زمینگیر لقمه ای نانم.
باید هم این قدر خوار می شدم.
باید فرقی باشد بین من و آن پاک باختگان.
آنها که بهانه زن و فرزند نیاوردند،
آنها که از نیمه راه باز نگشتند،
آنها که به عهدشان پایبند بودند.
کاش فرزندانم از گرسنگی می مردند.
چه نیازشان بود به آذوقه ای که من به همراه داشتم.
کاش حسین ما را از دست حر آزاد نمی کرد
که اینان یاران من اند و مانند کسانی هستند
که از مدینه با من همراه اند.
آن وقت یا حر یا ابن زیاد مرا گردن می زدند
و من به این ذلت گرفتار نمی شدم.
خوشا به سعادتت نافع بن هلال!
تو و دوستانت مرا راه بلد خود کردید
ومن شما را از کوفه و از بیراهه ها
به عذیبُ الهجانات رساندم؛
همین جا که کاش زمینش مرا ببلعد
و از آسمانش آتش بر سرم آوار شود.
بیش از این نشد عجله کنم.
بار شتر را بر زمین گذاشتم
و بار سفر آخرت بستم و راه افتادم.
روزها و پاسی از شب ها اسب تاختم
تا برسم به او و مانند جنگ هایی
که در رکاب پدرش علی بودم، برایش شمشیر بزنم.
اما دریغ! گمان می کردم
باخود که سفرم رفتن تا شهادت است؛
نه سفر حقارت و روسیاهی،
که ما طایفه «طی» پیمان شکن نیستیم.
حجر بن عدی که او را در کوفه شهید کردند،
برادر من است.
ما خاندان حاتم طایی خود را به دنیا نمی فروشیم،
ولی من خود را به آذوقه ای اندک فروختم.
گفتم بار را بر در خانه می گذارم،
بر اسب می نشینم و بازمی گردم.
چه می دانستم بخت و اقبال یارم نیست.
چه می دانستم شیطان بر بار آذوقه ام سوار است
و مرا به سمت خواری و روسیاهی می راند.
عذیبُ الهجانات؛ تو همان مکانی هستی
که من با او برای چند روز وداع کردم.
کاش امروز همان روز بود که حسین، من و همراهانم
را از چنگ حر رهانید و مقدم مان را گرامی داشت.
از حال و روز مردم کوفه پرسید و من به او گفتم امیر،
اشراف را با رشوه های فراوان فریب داده
و دل مردم عادی با توست و شمشیر ها شان فردا
بر ضد تو از غلاف بیرون خواهد آمد.
دریغ! آن روز خودم را یار می دانستم
و اکنون از اغیارم و از او دور افتاده ام.
کاش اکنون آن ساعتی بود که نافع بن هلال برای فرزند
رسول خدا صلی الله علیه و آله از سرگذشت قیس می گفت
که چگونه بر منبر رفت و چگونه امیر کوفه
و شام را لعن کرد و مردم را به یاری حسین علیه السلام خواند.
فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله وقتی شنید
او را هم شهید کرده اند، نتوانست خودداری کند و از درد گریست.
دریغ از آن روز که می خواستم
او را از رفتن به کوفه بازدارم
و به سمت ایل و تبار خود ببرمش که نپذیرفت.
به او گفتم: اهل قبیله ما بسیارند
و جنگاورانی بنام در میان شان هست.
تا آنها زنده اند، نمی گذارند دست
ابن زیاد و سپاهش به تو برسد.
منطقه کوهستانی «اجاء» را به او یادآوری کردم
و گفتم: خدا می داند این منطقه در طول سالیان متمادی
ما را از گزند حوادث و شرّ ملوک غَسّان و
سلاطین حمیر و نعمان بن منذر محافظت کرده
و کسی در آن منطقه نتوانسته ما را خوار و ضعیف کند.
برای من و قبیله ام دعاهای خیر کرد وفرمود:
من و حر بن یزید ریاحی با هم عهد و پیمانی داریم
که نمی خواهم آن را زیر پا بگذارم.
گفتم: پس آذوقه را به خانه می رسانم
و بازمی گردم. مانع رفتنم نشد.
حالا تا زنده ام این ننگ بر دامنم خواهد بود.
طرّماح بن عدی باشی و دستت
از دامان اماممت بریده باشد
و او با یارانی بسیار اندک در چنگال سگان
و شغالانی بسیار انبوه به شهادت رسیده باشد.
او را بر شریعه فرات لب تشنه ذبح کرده باشند و تو محکوم باشی
هر روز آب بنوشی. فرزندانش را به اسارت گرفته باشند و فرزندان تو سیر