اشک روان بر امیر کاروان
گلچینی از کتاب بیاد ماندنی الخصائص الحسینیه
مقدّمه مؤ لّف
(الحمدللّه والسلام على عباده الّذين اصطفى ، ولا سيّما محمّد المصطفى واهل بيته اعلام الهدى ، صلواته عليهم مادامت السّماوات العُلى .)
سرآغاز
اين بنده ناچيز جعفر شوشترى ، فرزند حسين است كه اينگونه زمزمه مى كند:
هنگامى كه موهاى سر و صورت با فرا رسيدن پيرى ، سپيد و شعله ور شد و كران تا كران وجودم از رنج و فرسودگى لبريز گرديد؛ نيك نگريستم كه شتابان به مرز شصت سالگى رسيده ام ؛ امّا نه از دوران گرانبهاى حيات ، محصولى درويده و نه در برابر عمر بر باد رفته ، درجات والايى فراهم ساخته ، دريافتم كه باقيمانده زندگى نيز بر شيوه گذشته اش خواهد گذشت .
بر اين اساس نفس جنايتكار بازيگر و همدستانش را در مورد اين كارِخطير، مخاطب ساخته ، چنين گفتم :
(واى بر تو اى نفس سركش ! بهاران پر طراوت دوران جوانى سپرى گشت ، پس ، بپاخيز و فصل خزان پيرى را چون جوانى بر باد رفته ، ازدست مده ، بهره ورى و برداشت چندبرابر از مزرعه پربار و حاصلخيز زندگى از دستت رفته ، پس بيا و غروب زندگى را درياب تا شايد غروبى شايسته باشد.
تو اى نفس سركش ! تو كه در تلف نمودن زندگى و سرمايه ها و استعدادهاى خويشتن ، همواره گزافه كارى و ولخرجى كردى ؛ اينك ، اندك باقى مانده از دانه هاى حيات و بذرهاى زندگى افتخار آفرين را با خيره سرى ضايع مساز.
تو در گذشته عمر، در تجارتخانه دنيا، سرمايه نقد خويشتن را تباه ساختى ؛ پس ، اينك اندك جنس كساد و بى مشترى و بى فايده اى را كه باقى مانده است با خيره سرى نابود مساز!)
هشدارها
آنگاه نفس سركش را، دگر باره ندا دادم كه :
اى نفس ! هان اى سفركننده بى زاد و توشه !
اى كوچ كننده بدون مركب !
اى زراعت كننده به هنگام درويدن !
اى پرنده اى كه به تير مرگ ، شكار خواهد شد!
اى دستفروش متاع بُنجل و وامانده !
اى ستمكار به خود و بندگان خدا ... !
هان اى نفس ! آيا پيام انسان ساز خدا را شنيده اى كه فرمود:
اِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ
براستى كه پروردگارت در كمينگاه (ستمكاران ) است .
هشدار پذيرى
آنگاه رفته رفته نوعى حالت هشدار پذيرى ، اين نفسِ سركش را از خواب سنگين و مرگبار غفلت ، بيدار كرد و در آستانه گردنه سخت و صعب العبورى قرار داد، در حالى كه پا برهنه و بدون مَركب و سخت فرسوده و وامانده بود و نيز هشدارهاى پياپى ، نفس را وحشت زده و دچار بيم و هراس ساخت و به منزلگاههاى هراس انگيزى كه نزديكترين آنها منزلگاه مرگ بود، نزديك شد در حالى كه دستها (از زاد و توشه ) تهى و راه ، بسى پرخطربود.
بانگ تكاندهنده
آنگاه با بانگ تكاندهنده (بشتاب )! (بشتاب )! و فرياد رعدآساى (سريعتر)! (سريعتر)! نفس خمود و غفلت زده را برانگيختم كه :
هان اى نفس ! تا چه زمانى خويشتن را به كورى و كرى زدن ؟
هدّدت شمس الضّحى عادت ظلاما
|
فانتبه من رقدة اللّهو وقم
|
وانف عن عين تماديك المناما |
براستى كه پيشاروى تو، روزى سهمگين خواهد بود كه اگر خورشيد فروزان بدان تهديد گردد، تيره و تار، خواهد شد.
پس ، از خواب سنگين غفلت ، به هوشيارى و بيدارى گراى و بپاخيز واز ديدگانت آرزوهاى دور و دراز را دور ساز!
آن گاه در پرتو گفتار جاودانه پيشواى تقواپيشگان ، بر سرش فرياد زدم كه فرمود:
(اى پير كهنسال كه پيرى و سالخوردگى در كران تا كران وجودت رخنه كرده است ، چگونه خواهى بود آن گاه كه طوقها محكم بر گردنها بپيچند و غل و زنجيرها به دست و گردنها افكنده شوند، تا جايى كه گوشت و پوست بازوان را بسايند و بخورند.)(28)
پس نفس غفلت زده را به مرگش خبر دادم و بر او گريستم و به هر زبان ممكن بر او نوحه سرايى كردم و باران سرزنش را بر او باراندم ؛ پس تنهاى تنها آنچه بايد گفته مى شد، گفته شد.
گاهى بر عمر از دست رفته نوحه سرايى و سرزنش كردم و گاه بر دوران طى شده جوانى و زمانى بر روزگار پيرى و با گريه بر او اين شعر را زمزمه كردم :
در معاصى شد همه عمرت تباه
|
موى تو در رو سياهى شد سپيد
|
يعنى از ره ، قاصد مرگت رسيد
|
خير خواهانه از او خواستم كه بر خود ترحّم كند و گفتم : آيا به گونه اى كه بر ديگران ترحّم مى كنى به خود ترحّم نمى نمايى ؟ از او خواستم كه به خود پناه دهد و بدو گفتم : براى خود پناهى بجوى ! پناه ! براى كوچ به سوى آخرت مجهّز باش ! مجهّز! خويشتن را درياب و از فرصتها بهره گير و پيش از فرا رسيدن مرگ و كيفر دردناك قهّارمقتدر، مهلت را، غنيمت شمار.
جرقّه هاى هوشيارى
با اين همه ، باز هم نفس سركش را، به وسيله هر كتابى از كتابهاى آسمانى و به زبان هر پيامبر و پيشوايى مخاطب ساختم ، به هر زبان و بيانى ، حتّى به زبان كودكان و حيوانات ، بلكه به زبان تمامى موجودات و پديده هاى هستى ، او را پند و اندرز دادم ؛ پس از اين همه بود كه گويا هوشيارى ناچيز و بيدارى اندك و تصميمى نه چندان محكم و جدّى ، از افق پديدار شد و هنگامى كه در صدد پرداختن به عمل و تحقّق بخشيدن به تصميم خويش برآمدم ، حالات گوناگون خوف و رجاء و اميد و يأ س ، يكى پس از ديگرى در اقيانوس وجودم پديدار شد تا سرانجام حالت آرامش و اطمينان را به گونه اى كه خواهدآمد، بر جاى نهاد.
در حضيض نوميدى
پس از تصميم به عمل ، نخست به ايمان كه ملاك پذيرفته شدن كارها و معيار نجات از هول و هراس است ، نگريستم ؛ امّا سوگمندانه در عمق جانم ، نه نشانى از نشانه هاى آن را يافتم و نه اثرى از آثارش را، نه اثرى از ايمان كامل و خلل ناپذير و نه ناقص و متزلزل ، نه كمترين درجه آن را يافتم كه خيرخواهانه و شجاعانه در برابر هواها بپاخاسته و ضدّ ارزشهاى شخص را ناپسند اعلان مى كند و نه بالاترين و والاترين مراتب ايمان را كه در آستانه مرگ و كنار رفتن حجابهاى مادّيت و خودپسندى رخ مى گشايد.
و نيز هر چه انديشيدم نه از اقسام ايمان قلبى در خود يافتم و نه ايمان عملى ، تا آنجايى كه بر نبودن ذرّه اى از ايمان كه نجات دهنده از آتش جاودانه ، پس از تحمّل كيفر دردناك دوزخ باشد، بر خود لرزيدم .
آنگاه به جستجوى ارزشهاى اخلاقى خويش رفتم ؛ امّا با نهايت تاءسّف ، به جاى آنها، ضدّ ارزش را ديدم ، به كارهاى شايسته و فرمانبردارى از خدا و تقرّب به او انديشيدم ، امّا براى صحّت آنها شرايطى را يافتم كه يك بار هم توفيق دست يافتن بدان شرايط را به هنگام عمل ، در خويشتن بياد نداشتم .
اينجا بود كه وحشت سراپاى وجودم را فرا گرفت و چيزى نمانده بود كه نوميدى كامل بر من چيره شود كه جرقّه ديگرى پديد آمد.
در اوج اميد
با دقّت بسيار به وسائل تقرّب به خداانديشيدم و ديدم كه : من فردى هستم از امّت محمد صلى الله عليه و آله و از شيعيان اميرمؤ منان عليه السلام و از شيفتگان خاندان رسالت عليهم السلام و آنان همگى شاهراه هدايتند و صراط مستقيم و استوار به سوى حق ، پناهگاه تسخير ناشدنى اند و تكيه گاه و دستگيره تزلزل ناپذير و كشتى نجاتى هستند كه هر فرد، جامعه و تمدّنى بر آن بنشيند، رهايى خواهد يافت .
اينجا بود كه به فضل خدا در اعماق جانم ، اميد به نجات ، جوانه زد و رفته رفته به اوج اميد، نائل آمدم ؛ امّا ديرى نپاييد كه شرايط ديگرى پديد آمد.
دلهره و اضطراب
مرحله سوّم حالت دلهره و اضطراب بود، چرا كه ديدم وارد شدن بر زمره شايستگان يا امّت محمّد صلى الله عليه و آله در گرو اقتدا و پيروى از آن گرامى است ، امّا من در كجا به او اقتدا نموده ام ؟ و نيز ديدم شيعه اميرمؤ منان عليه السلام محسوب شدن ، در گرو پيروى از بزرگ قهرمان انسانيّت در اخلاق وعمل و زندگى و مرگ است و من در چه ميدانى از ميدانهاى زندگى ، او را همراهى كرده ام ؟
انديشيدم كه شيفتگى به خاندان رسالت در گرو داشتن نشانه هاى محبت و ولايت آنان و تحقّق بخشيدن راه و رسم آنان است ؛ امّا من يكى از آن نشانه ها را هم آن چنانكه مى بايد در خويشتن نيافتم ، درست اينجا بود كه دلهره ، سراپاى وجودم را فرا گرفت و اميدم به يأ س گراييد و ترس و وحشت بر من چيره شد وآن گاه وضعيّت جديدى پديدآمد....
راه نجات
مرحله چهارم از تحوّل درونى ، حالت اميد و نگرش به وسايل نجات و راههاى رهايى بود. هنگامى كه در ميان وسايل نجات مربوط به پيشوايان نور به دقّت انديشيدم ، دريافتم كه در ميان همه آنها، آنچه از نظر ثمره ، برترين و از نظر پاداش ، بزرگترين و از نظر اوج دادن انسان ، اوج دهنده ترين و از نظر رسيدن به هدف ، آسانترين و از نظرشرايط موفّقيّت ، سهل و ساده ترين و از نظر هزينه و امكانات ، سبكترين و از نظربازدهى و يارى رسانى ، جامعترين وسايل نجات و كاميابى و پيروزى است ، همان وسايل نجاتى است كه مربوط به سيّد و سالار جوانان اهل بهشت و پدر پيشوايان نُه گانه ، حضرت امام حسين عليه السلام است .
نگريستم كه در تقرّب به خداى بزرگ براى آن حضرت ، عظمت و ويژگيهايى خاصّ است كه بدانها، بى نظير شده و در اين منزلت بزرگ حتّى از كسانى كه مقام والاتر از او دارند، ممتاز گشته است ؛ چرا كه در شناخت فضيلت و عظمت آنان هم بايد تنوّع در موقعيّتها و نقشها را به خاطر داشت و هم وحدت و يگانگى ذاتى آنان را.
آنان از نظر اصالت و سرشت و نورانيّت ، همگى يك واقعيّت الهى دارند، امّا ويژگيها و تنوّع نقشها و موقعيّتهاى آنان ، واقعيّت ديگرى است كه به هر كدام ويژگى مخصوص به خود را مى دهد و من با دقّت دريافتم كه در شخصيّت امام حسين عليه السلام و وسيله تقرّب ساختن او به بارگاه خداوند، خصوصيّتى است كه به خاطر آن ، مقام خاصّ خود را دارد چرا كه او بويژه :
درى است از درهاى بهشت ،
سفينه اى است براى نجات از غرقاب هلاكت ،
و چراغى است پر فروغ براى راهيابى به سوى حقيقت .
درست است كه پيامبر و امامان نور، همگى دروازه هاى بهشت اند، امّا باب حسين عليه السلام براى عبور وسيعتر است .
همگى آنان كشتيهاى نجات ، براى بندگان خدايند، امّا كشتى نجات حسين عليه السلام حركتش بر امواج توفنده و گسترده دريا، سريعتر و لنگر انداختن و پهلو گرفتن آن بر ساحلهاى نجات آسانتر است .
همگى آنان مشعلهاى هدايت اند، امّا دايره بهره ورى از نور مشعل وجود حسين عليه السلام وسيعتر است .
همگى آنان پناهگاه تسخيرناپذيرند امّا پناهگاه حسين عليه السلام پرآوازه تر و آسانتر است .
در اين مرحله بود كه نفس و همدستانش را در توجّه دادن به اهميّت كار، مخاطب ساختم و گفتم :
اينك با همه وجود بايد آهنگ او نمود و براى تقرّب به خدا، به آستان او شتافت