نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: واکنش یک مادر به شهادت فرزند ۱۵ ساله‌اش

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    kabotar. واکنش یک مادر به شهادت فرزند ۱۵ ساله‌اش

    شهید محمدمحسن روزی‌ طلب در تاریخ ۱ فروردین ماه سال ۱۳۴۷ در شیراز به دنیا آمد. وی بعد از گذراندن دوران طفولیت دوران تحصیل را شروع کرد و دوران ابتدایی خود را در مدرسه ابوسعید و راهنمایی را در مدرسه قائم شیراز گذراند. دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ۱۳ سال بیشتر نداشت و یک طلبه بسیجی بود، پس از بارها کوشش و تلاش توانست به جبهه برود.

    محمدمحسن نیز همچون برادر شهیدش محمدحسن رشادت‌های بسیاری را طی دوران دو سال حضور خود در جبهه از خود نشان داد و با ایمانی خالص با دشمنان اسلام به جنگ پرداخت. ۹ ماه در حوزه درس خواند که کم‌کم حال و هوایی جبهه به سرش آمد. آنقدر از خود لیاقت و شجاعت نشان داد که عضو نیروی اطلاعات عملیات تیپ المهدی(عج) شد.

    تا اینکه در تاریخ ۲۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۲ در عملیات «خیبر» در طلائیه با اصابت ترکش به تمام بدنش در حالی که فقط ۱۵ بهار از عمرش گذشته بود به شهادت رسید.
    پیکر پاک این شهید برای سه روز در همان منطقه ماند تا اینکه بعد از آن با تلاش رزمندگان دوباره آن منطقه عملیاتی پس گرفته شد و پیکرش در گلزار شهدای شیراز در کنار شهیدان به خاک سپرده شد.


    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    مادر این شهید روایت می‌کند: «بعد از مدت‌ها از جبهه برگشت. یکی از پاهایش را روی زمین می‌کشید. گفتم: «چی شده؟» جواب داد: «هیچی مادر، نگران نباش. پشه لگد زده فرار کرده!» بردمش داخل و نشست. با اصرار گفتم: «مادر پات چی شده؟» گفت: «مجروح شدم. چند روزی اصفهان بودم. چند روزی هم شیراز. دکتر گفته استراحت مطلق!»

    تازه بعد از ترخیص از بیمارستان فهمیدیم مجروح شده است. این مجروحیت مدتی خانه‌نشین‌اش کرد و کارش حفظ حدیث شده بود. پاییز سال ۶۲ بود که از جا بلند شد تا جبهه برگردد. پرسیدیم: «کی میای؟» گفت: «ان‌شاءالله برای سالگرد محمد حسن!» گفتم: «چقدر دیر. هنوز که چهارماه مانده!» جواب داد: «مادر تو چهار تا پسر داری، دو تاش را بده در راه خدا، محمدجواد و محمدحسین هم باشه برای خودت!» گفتم: «پاشو پسر. از این حرف‌ها نزن. ان‌شاءالله که سالم برمی‌گردی.» خداحافظی کرد و رفت.

    نوروز سال ۶۳ بود. برای سالگرد محمدحسن آماده می‌شدیم. تعدادی از اقوام برای مراسم مهمان خانه ما بودند. نماز صبح را خواندم. دیدم محمدجواد با صدای بلند قرآن می‌خواند. صورتش برافروخته بود. گفتم: «مادر آرام‌تر. مهمان‌ها خواب هستند.» گفت: «من می‌روم آش و نان بگیرم. همه را بیدار کنید تا بیایم.» وقتی آمد همسرم را برد توی حیاط چیزی به او گفت. همسرم آمد، قاب محمدمحسن را برداشت و برد گذاشت کنار قاب محمد حسن و گفت: «محسن هم به حسن پیوست!»


    دلم ریخت. به قرآنی که دستم بود خیره شدم. گفتم: «محسنم فدای علی اکبر حسین.»




    امضاء


  4. Top | #3


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi