صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 49

موضوع: خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد(دمی باشاعران روز ایران زمین)

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.
    مه من ، شكوفه ای باش و به دشت آب بنشین.
    گل باغ آشنایی ، گل من ، كجا شكفتی
    كه نه سرو می شناسد
    نه چمن سراغ دارد؟
    نه كبوتری كه پیغام تو آورد به بامی
    نه به دست مست بادی خط آبی پیامی.
    نه بنفشه یی،
    نه جویی
    نه نسیم گفت و گویی
    نه كبوتران پیغام
    نه باغ های روشن!
    گل من ، میان گلهای كدام دشت خفتی؟
    به كدام راه خواندی
    به كدام راه رفتی؟
    گل من
    تو راز ما را به كدام دیو گفتی؟
    كه بریده ریشه مهر، شكسته شیشه ی دل.
    منم این گیاه تنها
    به گلی امید بسته.
    همه شاخه ها شكسته.
    به امیدها نشستیم و به یادها شكفتیم.
    در آن سیاه منزل،
    به هزار وعده ماندیم
    به یك فریب خفتیم...

    محمود مشرف تهرانی ( م.آزاد )




    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    وقتی كه من بچه بودم
    پرواز یك بادبادك
    می بردت از بام های سحر خیزی ی پلك
    تا
    نارنجزاران خورشید
    آه
    آن فاصله های كوتاه
    وقتی كه من بچه بودم
    خوبی زنی بود
    كه بوی سیگار میداد
    و اشكهای درشتش
    از پشت آن عینك ذره بینی
    با صوت قرآن می آمیخت
    وقتی كه من بچه بودم
    آب و زمین و هوا بیشتر بود
    و جیرجیرك
    شبها
    در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
    آواز می خواند
    وقتی كه من بچه بودم
    لذت خطی بود
    از سنگ
    تا زوزه آن سگ پیر رنجور
    آه
    آن دستهای ستمكار مظلوم
    وقتی كه من بچه بودم
    می شد ببینی
    آن قمری ناتوان را
    كه بالش
    زین سوی قیچی
    با باد می رفت
    می شد
    آری
    می شد ببینی
    و با غروری به بیرحمی بی ریایی
    تنها بخندی
    وقتی كه من بچه بودم
    در هر هزاران و یك شب
    یك قصه بس بود
    تا خواب و بیداری خوابناكت
    سرشار باشد
    وقتی كه من بچه بودم
    زور خدا بیشتر بود
    وقتی كه من بچه بودم
    بر پنجره های لبخند
    اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند
    آه
    آن روزها گربه های تفكر
    چندین فراوان نبودند
    وقتی كه من بچه بودم
    مردم نبودند
    وقتی كه من بچه بودم
    غم بود
    اما
    كم بود



    اسماعیل خوئی





    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    چرا از مرگ می ترسید ؟
    چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

    - مپندارید بوم ناامیدی باز ،
    به بام خاطر من می كند پرواز ،
    مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
    مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

    مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
    مگر افیون افسون كار
    نهال بیخودی را در زمین جان نمی كارد ؟
    مگر این می پرستی ها و مستی ها
    برای یك نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
    مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
    چرا از مرگ می ترسید ؟

    كجا آرامشی از مرگ خوش تر كس تواند دید ؟
    می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
    اگر درمان اندوهند ،
    خماری جانگزا دارند .

    نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
    خوش آن مستی كه هشیاری نمی بیند !

    چرا از مرگ می ترسید ؟
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
    بهشت جاودان آنجاست .
    جهان آنجا و جان آنجاست
    گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !
    سكوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .

    همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
    نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
    نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
    زمان در خواب بی فرجام ،
    خوش آن خوابی كه بیداری نمی بیند !

    سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
    در این دوران كه از آزادگی نام و نشانی نیست
    در این دوران كه هرجا " هركه را زر در ترازو ،
    زور در بازوست " جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
    كه كام از یكدگر گیرند و خون یكدگر ریزند
    درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .

    سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
    همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
    چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
    چرا از مرگ می ترسید ؟

    فریدون مشیری






    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    زیباترین شعر حمید مصدق

    در شبان غم تنهایی خویش
    عابد چشم سخنگوی توام
    من در این تاریكی
    من در این تیره شب جانفرسا
    زائر ظلمت گیسوی توام
    گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
    گیسوان تو شب بی پایان
    جنگل عطرآلود
    شكن گیسوی تو
    موج دریای خیال
    كاش با زورق اندیشه شبی
    از شط گیسوی مواج تو من
    بوسه زن بر سر هر موج گذر می كردم
    كاش بر این شط مواج سیاه
    همه ی عمر سفر می كردم
    من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
    گیسوان تو در اندیشه ی من
    گرم رقصی موزون
    كاشكی پنجه ی من
    در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
    چشم من چشمه ی زاینده ی اشك
    گونه ام بستر رود
    كاشكی همچو حبابی بر آب
    در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
    شب تهی از مهتاب
    شب تهی از اختر
    ابر خاكستری بی باران پوشانده
    آسمان را یكسر
    ابر خاكستری بی باران دلگیر است
    و سكوت تو پس پرده ی خاكستری سرد كدورت
    افسوس سخت دلگیرتر است

    شوق بازآمدن سوی توام هست
    اما
    تلخی سرد كدورت در تو
    پای پوینده ی راهم بسته
    ابر خاكستری بی باران
    راه بر مرغ نگاهم بسته
    وای ، باران
    باران ؛
    شیشه ی پنجره را باران شست
    از دل من اما
    چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟
    آسمان سربی رنگ
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
    می پرد مرغ نگاهم تا دور
    وای ، باران
    باران ؛
    پر مرغان نگاهم را شست
    اب رؤیای فراموشیهاست
    خواب را دریابم
    كه در آن دولت خاموشیهاست
    ن شكوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
    و ندایی كه به من می گوید :
    گر چه شب تاریك است
    دل قوی دار ، سحر نزدیك است
    دل من در دل شب
    خواب پروانه شدن می بیند
    مهر صبحدمان داس به دست
    خرمن خواب مرا می چیند
    آسمانها آبی
    پر مرغان صداقت آبی ست
    دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
    از گریبان تو صبح صادق
    می گشاید پر و بال
    تو گل سرخ منی
    تو گل یاسمنی
    تو چنان شبنم پاك سحری ؟
    نه
    از آن پاكتری
    تو بهاری ؟
    نه
    بهاران از توست
    از تو می گیرد وام
    هر بهار اینهمه زیبایی را
    هوس باغ و بهارانم نیست
    ای بهین باغ و بهارانم تو
    سبزی چشم تو
    دریای خیال
    پلك بگشا كه به چشمان تو دریابم باز
    مزرع سبز تمنایم را
    ای تو چشمانت سبز
    در من این سبزی هذیان از توست
    زندگی از تو و
    مرگم از توست
    سیل سیال نگاه سبزت
    همه بنیان وجودم را ویرانه كنان می كاود
    من به چشمان خیال انگیزت معتادم
    و دراین راه تباه
    عاقبت هستی خود را دادم
    آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
    در پی گمشده ی خود به كجا بشتابم ؟
    مرغ آبی اینجاست
    در خود آن گمشده را دریابم
    ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
    كاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون كن
    باز كن پنجره را
    تو اگر بازكنی پنجره را
    من نشان خواهم داد
    به تو زیبایی را
    بگذاز از زیور و آراستگی
    من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
    كه در آن شكوت پیراستگی
    چه صفایی دارد
    آری از سادگیش
    چون تراویدن مهتاب به شب
    مهر از آن می بارد
    باز كن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به عروسی عروسكهای
    كودك خواهر خویش
    كه در آن مجلس جشن
    صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
    صحبت از سادگی و كودكی است
    چهره ای نیست عبوس
    كودك خواهر من
    در شب جشن عروسی عروسكهایش می رقصد
    كودك خواهر من
    امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
    شوكتی می بخشد
    كودك خواهر من نام تو را می داند
    نام تو را می خواند
    گل قاصد آیا
    با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
    باز كن پنجره را
    من تو را خواهم برد
    به سر رود خروشان حیات
    آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
    بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز
    باز كن پنجره را
    صبح دمید




    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    ادامه شعرمصدق

    چه شبی بود و چه فرخنده شبی
    آن شب دور كه چون خواب خوش از دیده پرید
    كودك قلب من این قصه ی شاد
    از لبان تو شنید :
    زندگی رویا نیست
    زندگی زیبایی ست
    می توان
    بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
    می توان در دل این مزرعه ی خشك و تهی بذری ریخت
    می توان
    از میان فاصله ها را برداشت
    دل من با دل تو
    هر دو بیزار از این فاصله هاست
    قصه ی شیرینی ست
    كودك چشم من از قصه ی تو می خوابد
    قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
    باز هم قصه بگو
    تا به آرامش دل
    سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
    گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
    یادگاران تو اند
    رفته ای اینك و هر سبزه و سنگ
    در تمام در و دشت
    سوكواران تو اند
    در دلم آرزوی آمدنت می میرد
    رفته ای اینك ، اما آیا
    باز برمی گردی ؟
    چه تمنای محالی دارم
    خنده ام می گیرد
    چه شبی بود و چه روزی افسوس
    با شبان رازی بود
    روزها شوری داشت
    ما پرستوها را
    از سر شاخه به بانگ هی ، هی
    می پراندیم در آغوش فضا
    ما قناریها را
    از درون قفس سرد رها می كردیم
    آرزو می كردم
    دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
    من گمان می كردم
    دوستی همچون سروی سرسبز
    چارفصلش همه آراستگی ست
    من چه می دانستم
    هیبت باد زمستانی هست
    من چه می دانستم
    سبزه می پژمرد از بی آبی
    سبزه یخ می زند از سردی دی
    من چه می دانستم
    دل هر كس دل نیست
    قلبها ز آهن و سنگ
    قلبها بی خبر از عاطفه اند
    از دلم رست گیاهی سرسبز
    سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
    برگ بر گردون سود
    این گیاه سرسبز
    این بر آورده درخت اندوه
    حاصل مهر تو بود
    و چه رویاهایی
    كه تبه گشت و گذشت
    و چه پیوند صمیمیتها
    كه به آسانی یك رشته گسست
    چه امیدی ، چه امید ؟
    چه نهالی كه نشاندم من و بی بر گردید
    دل من می سوزد
    كه قناریها را پر بستند
    و كبوترها را
    آه كبوترها را
    و چه امید عظیمی به عبث انجامید
    در میان من و تو فاصله هاست
    گاه می اندیشم
    می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
    تو توانایی بخشش داری
    دستهای تو توانایی آن را دارد
    كه مرا
    زندگانی بخشد
    چشمهای تو به من می بخشد
    شور عشق و مستی
    و تو چون مصرع شعری زیبا
    سطر برجسته ای از زندگی من هستی
    دفتر عمر مرا
    با وجود تو شكوهی دیگر
    رونقی دیگر هست
    می توانی تو به من
    زندگانی بخشی
    یا بگیری از من
    آنچه را می بخشی
    من به بی سامانی
    باد را می مانم
    من به سرگردانی
    ابر را می مانم
    من به آراستگی خندیدم
    من ژولیده به آراستگی خندیدم
    سنگ طفلی ، اما
    خواب نوشین كبوترها را در لانه می آشفت
    قصه ی بی سر و سامانی من
    باد با برگ درختان می گفت
    باد با من می گفت :
    � چه تهیدستی مرد �
    ابر باور می كرد
    من در آیینه رخ خود دیدم
    و به تو حق دادم
    آه می بینم ، می بینم
    تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
    من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
    چه امید عبثی
    من چه دارم كه تو را در خور ؟
    هیچ
    من چه دارم كه سزاوار تو ؟
    هیچ
    تو همه هستی من ، هستی من
    تو همه زندگی من هستی
    تو چه داری ؟
    همه چیز
    تو چه كم داری ؟ هیچ
    بی تو در می ابم
    چون چناران كهن
    از درون تلخی واریزم را
    كاهش جان من این شعر من است
    آرزو می كردم
    كه تو خواننده ی شعرم باشی
    راستی شعر مرا می خوانی ؟
    نه ، دریغا ، هرگز
    باورنم نیست كه خواننده ی شعرم باشی
    كاشكی شعر مرا می خواندی
    بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
    بی تو سرگردانتر ، از پژواكم
    در كوه
    گرد بادم در دشت
    برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
    بی تو سرگردانتر
    از نسیم سحرم
    از نسیم سحر سرگردان
    بی سرو سامان
    بی تو - اشكم
    دردم
    آهم
    آشیان برده ز یاد
    مرغ درمانده به شب گمراهم
    بی تو خاكستر سردم ، خاموش
    نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
    نه مرا بر لب ، بانگ شادی
    نه خروش
    بی تو دیو وحشت
    هر زمان می دردم
    بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
    و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
    كاستن
    كاهیدن
    كاهش جانم
    كم
    كم
    چه كسی خواهد دید
    مردنم را بی تو ؟
    بی تو مردم ، مردم



    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    ادامه شعرمصدق

    گاه می اندیشم
    خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟
    آن زمان كه خبر مرگ مرا
    از كسی می شنوی ، روی تو را
    كاشكی می دیدم
    شانه بالازدنت را
    بی قید
    و تكان دادن دستت كه
    مهم نیست زیاد
    و تكان دادن سر را كه
    عجیب !‌عاقبت مرد ؟
    افسوس
    كاكش می دیدم
    من به خود می گویم:
    چه كسی باور كرد
    جنگل جان مرا
    آتش عشق تو خاكستر كرد ؟
    باد كولی ، ای باد
    تو چه بیرحمانه
    شاخ پر برگ درختان را عریان كردی
    و جهان را به سموم نفست ویران كردی
    باد كولی تو چرا زوزه كشان
    همچنان اسبی بگسسته عنان
    سم فرو كوبان بر خاك گذشتی همه جا ؟
    آن غباری كه برانگیزاندی
    سخت افزون می كرد
    تیرگی را در دشت
    و شفق ، این شفق شنگرفی
    بوی خون داشت ، افق خونین بود
    كولی باد پریشاندل آشفته صفت
    تو مرا بدرقه می كردی هنگام غروب
    تو به من می گفتی :
    صبح پاییز تو ، نامیومن بود !
    من سفر می كردم
    و در آن تنگ غروب
    یاد می كردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
    دل من پر خون بود
    در من اینك كوهی
    سر برافراشته از ایمان است
    من به هنگام شكوفایی گلها در دشت
    باز برمی گردم
    و صدا می زنم :
    آی !
    باز كن پنجره را
    باز كن پنجره را
    در بگشا
    كه بهاران آمد
    كه شكفته گل سرخ
    به گلستان آمد
    باز كنپنجره را
    كه پرستو می شوید در چشمه ی نور
    كه قناری می خواند
    می خواند آواز سرور
    كه : بهاران آمد
    كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد
    سبز برگان درختان همه دنیا را
    نشمردیم هنوز
    من صدا می زنم :
    باز كن پنجره ، باز آمده ام
    من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
    با چه شور و چه شتاب
    در دلم شوق تو ، اكنون به نیاز آمده ام داستانها دارم
    از دیاران كه سفر كردم و رفتم بی تو
    از دیاران كه گذر كردم و رفتم بی تو
    بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
    وصبوری مرا
    كوه تحسین می كرد
    من اگر سوی تو برمی گردم
    دست من خالی نیست
    كاروانهای محبت با خویش
    ارمغان آوردم
    من به هنگام شكوفایی گلها در دشت
    باز برخواهم گشت
    تو به من می خندی
    من صدا می زنم :
    آی با باز كن پنجره را
    پنجره را می بندی
    با من اكنون چه نشتنها ، خاموشیها
    با تو اكنون چه فراموشیهاست
    چه كسی می خواهد
    من و تو ما نشویم
    خانه اش ویران باد
    من اگر ما نشویم ، تنهایم
    تو اگر ما نشوی
    خویشتنی
    از كجا كه من و تو
    شور یكپارچگی را در شرق
    باز برپا نكنیم
    از كجا كه من و تو
    مشت رسوایان را وا نكنیم
    من اگر برخیزم
    تو اگر برخیزی
    همه برمی خیزند
    من اگر بنشینم
    تو اگر بنشینی
    چه كسی برخیزد ؟
    چه كسی با دشمن بستیزد ؟
    چه كسی
    پنجه در پنجه هر دشمن دون
    آویزد
    دشتها نام تو را می گویند
    كوهها شعر مرا می خوانند
    كوه باید شد و ماند
    رود باید شد و رفت
    دشت باید شد و خواند
    در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
    در تو این قصه ی پرهیز كه چه ؟
    در من این شعله ی عصیان نیاز
    در تو دمسردی پاییز كه چه ؟
    حرف را باید زد
    درد را باید گفت
    سخن از مهر من و جور تو نیست
    سخن از تو
    متلاشی شدن دوستی است
    و عبث بودن پندار سرورآور مهر
    آشنایی با شور ؟
    و جدایی با درد ؟
    و نشستن در بهت فراموشی
    یا غرق غرور ؟
    سینه ام آینه ای ست
    با غباری از غم
    تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
    آشیان تهی دست مرا
    مرغ دستان تو پر می سازند
    آه مگذار ، كه دستان من آن
    اعتمادی كه به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
    آه مگذار كه مرغان سپید دستت
    دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
    من چه می گویم ، آه
    با تو اكنون چه فراموشیها
    با من اكنون چه نشستها ، خاموشیهاست
    تو مپندار كه خاموشی من
    هست برهان فرانموشی من
    من اگر برخیزم
    تو اگر برخیزی
    همه برمی خیزند


    حمید مصدق





    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    رفتی و پاییزی ترین ایّام حاصل شد
    وحشی ترین امواج دریا سهم ساحل شد

    زیبایی تصویر ها را با خودت بردی
    زیبای من ! تصویر ها بعد از تو باطل شد

    بعد از تو از این ابرها باران که نه ، امّا
    هی درد پشت درد پشت درد نازل شد

    دیگر ندارد رنگ و بوی عشق ، این دنیا
    وقتی به کام بخت من زهر هلاهل شد

    آیینه وقتی علت خاموشی ام را خواست ؛
    این اشک ها بارید و توضیح المسائل شد

    سهراب ! گفتی : « آب ها را گِل نباید کرد »
    رفتی ، ندیدی بعد تو این آب ها گِل شد

    آن قدر بدبختم که در این نابسامانی
    حتی خدا در مرگ هم از بنده غافل شد




    هنظله ربانی





    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    رفتی اما دل من بعدِ تو آرام نشد
    این غمِ ، کهنه دگر بعدِ تو فرجام نشد

    هرچه کوشید دلم در طلبت حضرت عشق
    همچو یلدا شب هجران به سرانجام نشد

    تو که سامانی و سامان گر این بزم چرا؟
    قلبِ شوریده ی من در تبت آرام نشد

    حاصل این همه شبگردی و بی خوابی من
    تو بگو پیک سحر دولت بیدار نشد

    چه پگاهی چه طلوعی که شب تار وصال
    عاقبت در غمِ ایام سحر گاه نشد

    چقدر پیک زدم تا تو سلامت باشی
    طالع بخت به کامِ منِ بی تاب نشد

    زهرا قضاوی






    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    تو به من خندیدی
    و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه
    سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید

    تو به من خندیدی
    و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه
    سیب را دزدیدم

    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی
    و هنوز ...

    سال ها هست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان
    می دهد آزارم

    ومن اندیشه کنان٬ غرق این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!



    حمید مصدق





    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    اگه تو از پيشم بري سر به بيابون مي ذارم
    هر چي گل شقايقه رو خاك مجنون مي ذارم

    اگه تو از پيشم بري من خودم و گم مي کنم
    به عمر تو رو شرمنده حرفاي مردم مي کنم

    اگه تو از پيشم بري دل رو به دريا مي زنم
    غرور خورشيد و با برف آرزوها مي شكنم

    اگه تو از پيشم بري کار من آوارگيه
    خلاصه شو واست بگم که آخر زندگيه

    اگه بري شكايت تو رو به دريا ميكنم
    شقايقاي عالم و من بي تو رسوا ميكنم

    اگه تو از پيشم بري زندگي خاکستريه
    فرداش يكي خبر مي ده دلت پيش ديگريه

    اگه تو از پيشم بري شمعدونيا دق ميكنن
    شكايت چشم تو رو به مرغ عاشق ميكنن

    اگه بري پرستوها از زندگيشون سير ميشن
    آهوا توي دام صياداي پير اسير مي شن

    اگه بري دريا پر از اشك و نياز ماهياس
    شباي شهرمون مثه چشماي عاشقت سياس

    اگه بري يه شب تو خواب دريا رو آتيش مي زنم
    نردبون آسمون و با هر چي نوره مي شكنم

    اگه بري پروانه ها شمعا رو خاموشن ميكنن
    قنرياي قفسي دل و فراموش ميكنن

    اگه بري پلك گلا از غم عشق تو تره
    يكي مثه من دلش از چشماي تو بي خبره

    اگه تو از پيشم بري پنجرمون بسته ميشه
    يه دل با صد تا آرزو از زندگي خسته ميشه

    اگه بري مجنون ديگه از من و تو نميگذره
    نرو بذار ببينمت باز از کنار پنجره

    اگه بري من مي مونم با بازي هاي سرنوشت
    که من رو تو دوزخ گذاشت ترو فرستاد به بهشت

    اگه بري به آسمون شب شكايت ميكنم
    يه شب مي شينم با خدا تا صبح خلوت ميكنم

    اگه بري پرنده ها بر نمي گردن به لونه
    بي تو کدوم پرنده اي راه خودش رو مي دونه

    اگه تو از پشم بري تو ابرا غوغا ميكنم
    براي مردن گلا بهونه پيدا ميكنم

    اگه تو از پيشم بري ياسا ترك بر ميدارن
    شبنما رو مگه حتي طاقت ميارن

    اگه بري مردم منو به هم ديگه نشون مي دن
    مي پرسن از همديگه که چي راجع من شنيدن

    اگه بري همه ميگن عشق من و تو هوسه
    بمون با هم نشون بديم که عشق ما مقدسه

    اگه بري مي لرزه فرهاد و ستون بيستون
    به خاطر اونم شده تو تا ابد پيشم بمون

    اگه بري مي گن ديدي اين آخر و عاقبتش
    ما هيچ کدوم و نمي خوايم نه رنج و ئنه محبتش

    اگه بري نمي دونن شايد واست خوشبختيه
    نمي دونن لذتت بعضي خوشيا تو سختيه

    اگر چه وقتي تو بري ديگه من و نمي بيني
    اگه بخواي هم مي بايد تا فصل محشر بشيني

    اما تورو جوون خودت که از همه عزيزتري
    با يك نگاهت منو تا اوون ور دنيا مي بري

    اگه ميشه بري يه جا به آرزوهات برسي
    يا که دور از چشماي من قلب تو دادي به کسي

    برو منم با يد تو زندگي رو سر ميكنم
    گاهي به اشتياق تو قلبم و پر پر ميكنم

    عيدا که شد عشق تو رو تو قلب هفت سين مي چينم
    با اينكه رفتي باز تو رو کنار هفت سين مي بينم

    غصه نخور دنياي ما سمبل بي وفاييه
    هر چي من و تو مي کشيم تقصير آشناييه

    راستي اگه بخواي بري اين جوري طاقت مي يارم
    خودم بايد دست تو رو دست غربت بذارم

    اگه بري دنبال تو ميام تا اوج آسمون
    اون وقت مي بينم همه رو پس تو نرو پيشم بمون

    دلت مي خواد اگه يه روز بدون من مي رفتي يه جا
    دنبال مهربونيات آواره شم تو کوچه ها

    اگه بري يه وقت مي کي مي بيني مريم نداري
    اون وقت بايد دسته گل و رو خاك مريم بذاري

    اگه بري بيداي مجنون و پريشون مي کنم
    سقف دل و بر سر آرزوها ويرون ميكنم

    اگه بري دعاي من بازم مي ياد پشت سرت
    من به فداي تو و عشق تو و فكر سفرت

    ‫‏
    مریم حیدرزاده




    امضاء


صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi