صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 49 , از مجموع 49

موضوع: خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد(دمی باشاعران روز ایران زمین)

  1. Top | #41

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی


    بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی


    هر ذره‌ای دوان است تا زندگی بیابد


    تو ذره‌ای نداری آهنگ زندگانی


    گر ز آنک زندگانی بودی مثال سنگی


    خوش چشمه‌ها دویدی از سنگ زندگانی


    در آینه بدیدم نقش خیال فانی


    گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی


    اندر حیات باقی یابی تو زندگان را


    وین باقیان کیانند دلتنگ زندگانی


    آن‌ها که اهل صلحند بردند زندگی را


    وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی







    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #42

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    ذهن ما زندان است

    ما در آن زندانی

    قفل آن را بشکن

    در آن را بگشایذهن

    و برون آی از این دخمه ی ظلمانی

    نگشایی گل من

    خویش را حبس در آن خواهی کرد

    همدم جهل در آن خواهی شد

    همدم دانش و دانایی محدوده ی خویش

    و در این ویرانی

    همچنان تنگ نظر می مانی

    هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است

    ذهن بی پنجره بی پیغام است

    ذهن بی پنجره دود آلود است

    ذهن بی پنجره بی فرجام است

    بگشاییم در این تاریکی روزنه ای

    و بسازیم در آن پنجره ای

    بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد

    بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد

    بگذاریم که هر کوه طنینی فکند

    بگذاریم ز هر سوی پیامی برسد

    بگشاییم کمی پنجره را

    بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد

    و به مهمانی عالم برود

    گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم

    بگذاریم به آبادی عالم قدمی

    و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی

    طعم احساس جهان را بچشیم

    و ببخشیم به احساس جهان خاطره ای

    ما به افکار جهان درس دهیم

    و ز افکار جهان مشق کنیم

    و به میراث بشر

    دین خود را بدهیم

    سهم خود را ببریم

    خبری خوش باشیم

    و خروسی باشیم

    که سحر را به جهان مژده دهیم

    نور را هدیه کنیم

    و بکوشیم جهان

    به طراوت و ترنم، تسکین و تسلی برسد

    و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی در ذهن زمان

    و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق در قلب زمین

    ذهن ما باغچه است

    گل در آن باید کاشت

    و نکاری گل من

    علف هرز در آن می روید

    زحمت کاشتن یک گل سرخ

    کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است

    گل بکاریم بیا

    تا مجال علف هرز فراهم نشود

    بی گل آرایی ذهن

    نازنین

    نازنین

    نازنین

    هرگز آدم، آدم نشود


    شاعر : مجتبی کاشانی







    امضاء


  4. Top | #43

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    بی قرار توام و در دل تنگم گله‌هاست
    آه بی‌ تاب شدن، عادت کم حوصله‌ هاست

    همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
    در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌ هاست

    آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
    بال وقتی قفس پرزدن چلچله‌ هاست

    بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
    مثل شهری که به روی گسل زلزله‌ هاست

    باز می‌ پرسمت از مساله دوری و عشق
    و سکوت تو جواب همه مساله‌ هاست!

    شاعر : فاضل نظری






    امضاء


  5. Top | #44

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    وای ، باران...باران ؛

    شیشه پنجره را باران شست...

    از دل من امّا ،

    چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟!



    آسمان سُربی رنگ ،

    من درون قفس سردِ اتاقم ، دلتنگ !

    می پرد مرغ نگاهم تا دور...

    وای ، باران...باران ؛

    پر مرغان نگاهم را شست .



    خواب ؛ رویای فراموشی هاست !

    خواب را دریابم ،

    که در آن دولت خواموشی هاست...

    من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم ،

    و ندایی که به من می گوید :

    "گر چه شب تاریک است

    دل قوی دار ،

    سحر نزدیک است..."



    دل من ، در دل شب ،

    خواب پروانه شدن می بیند .

    مهر در صبحدمان داس به دست

    آسمان ها آبی ،

    پر مرغان صداقت آبی ست...

    دیده در آینه ی صبح تو را می بیند !



    از گریبان تو صبح ِ صادق ،

    می گشاید پرو بال .



    تو گل سرخ منی ،

    تو گل یاسمنی ،

    تو چنان شبنم پاک سحری...

    نه !

    از آن پاکتری...

    تو بهاری...؟!

    نه ،

    بهاران از توست...



    از تو می گیرد وام ،

    هر بهار این همه زیبایی را...

    هوس باغ و بهارانم نیست

    ای بهین باغ و بهارانم تو !


    سیل ِ سیّال نگاه سبزت
    همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود...
    من به چشمان خیال انگیزت معتادم ،
    و دراین راه تباه
    عاقبت هستی خود را دادم !
    آه...سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چراست ؟!
    در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
    مرغ آبی اینجاست
    در خود آن گمشده را دریابم...!!!




    " دکتر حمید مصدق "




    امضاء


  6. Top | #45

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    اهل كاشانم
    روزگارم بد نيست‌.


    تكه ناني دارم ، خرده هوشي‌، سر سوزن ذوقي‌.
    مادري دارم ، بهتر از برگ درخت‌.
    دوستاني ، بهتر از آب روان‌.

    و خدايي كه در اين نزديكي است‌:
    لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
    روي آگاهي آب‌، روي قانون گياه‌.

    من مسلمانم‌.
    قبله ام يك گل سرخ‌.
    جانمازم چشمه‌، مهرم نور.
    دشت سجاده من‌.
    من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم‌.
    در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف‌.
    سنگ از پشت نمازم پيداست‌:
    همه ذرات نمازم متبلور شده است‌.
    من نمازم را وقتي مي خوانم


    كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.
    من نمازم را پي«تكبيره الاحرام» علف مي خوانم‌،
    پي «قد قامت» موج‌.

    كعبه ام بر لب آب ،
    كعبه ام زير اقاقي هاست‌.
    كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود
    شهر به شهر.

    «حجر الاسو د» من روشني باغچه است‌.

    اهل كاشانم‌.
    پيشه ام نقاشي است‌:
    گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
    تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
    دل تنهايي تان تازه شود.


    چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
    پرده ام بي جان است‌.
    خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است‌.

    اهل كاشانم
    نسبم شايد برسد
    به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك " سيلك " .
    نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.

    پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف‌،
    پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
    پدرم پشت زمان ها مرده است‌.
    پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
    مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
    پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
    مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟


    من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟

    پدرم نقاشي مي كرد.
    تار هم مي ساخت‌، تار هم مي زد.
    خط خوبي هم داشت‌.

    باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
    باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه‌،
    باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
    باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
    ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب‌.
    آب بي فلسفه مي خوردم‌.
    توت بي دانش مي چيدم‌.
    تا اناري تركي برميداشت‌، دست فواره خواهش مي شد.
    تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت‌.
    گاه تنهايي‌، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
    شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت‌.


    فكر ،بازي مي كرد.
    زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
    زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
    يك بغل آزادي بود.
    زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.

    طفل ، پاورچين پاورچين‌، دور شد كم كم در كوچه
    سنجاقك ها.
    بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
    دلم از غربت سنجاقك پر.

    من به مهماني دنيا رفتم‌:
    من به دشت اندوه‌،
    من به باغ عرفان‌،
    من به ايوان چراغاني دانش رفتم‌.



    رفتم از پله مذهب بالا.
    تا ته كوچه شك ،
    تا هواي خنك استغنا،
    تا شب خيس محبت رفتم‌.
    من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق‌.
    رفتم‌، رفتم تا زن‌،
    تا چراغ لذت‌،
    تا سكوت خواهش‌،
    تا صداي پر تنهايي‌.

    چيزهايي ديدم در روي زمين‌:
    كودكي ديم‌، ماه را بو مي كرد.
    قفسي بي در ديدم كه در آن‌، روشني پرپر مي زد.
    نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت‌.
    من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت‌.
    ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود،
    كاسه داغ محبت بود.

    من گدايي ديدم‌، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست



    و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.

    بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
    من الاغي ديدم‌، ينجه را مي فهميد.
    در چراگاه «نصيحت» گاوي ديدم سير.

    شاعري ديدم هنگام خطاب‌، به گل سوسن مي گفت: «شما»

    من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
    كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
    موزه اي ديدم دور از سبزه‌،
    مسجدي دور از آب‌.
    سر بالين فقيهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال‌.

    قاطري ديدم بارش«انشا»
    اشتري ديدم بارش سبد خالي« پند و امثال.»


    عارفي ديدم بارش «تننا ها يا هو.»

    من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
    من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
    من قطاري ديدم‌، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت‌.)
    من قطاري ديدم‌، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
    و هواپيمايي‌، كه در آن اوج هزاران پايي
    خاك از شيشه آن پيدا بود:
    كاكل پوپك ،
    خال هاي پر پروانه‌،
    عكس غوكي در حوض
    و عبور مگس از كوچه تنهايي‌.
    خواهش روشن يك گنجشك‌، وقتي از روي چناري به زمين
    مي آيد.

    و بلوغ خورشيد.
    و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح‌.

    پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت‌.


    پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت‌.
    پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
    و به ادراك رياضي حيات‌،
    پله هايي كه به بام اشراق‌،
    پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت‌.

    مادرم آن پايين
    استكان ها را در خاطره شط مي شست‌.

    شهر پيدا بود:
    رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ‌.
    سقف بي كفتر صدها اتوبوس‌.
    گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج‌.
    در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست‌.
    پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
    كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف
    مي كرد.


    و بزي از «خزر» نقشه جغرافي ، آب مي خورد.

    بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب‌.

    چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب‌،
    اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
    مرد گاري چي در حسرت مرگ‌.

    عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
    برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
    كلمه پيدا بود.
    آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب‌.
    سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون‌.
    سمت مرطوب حيات‌.
    شرق اندوه نهاد بشري‌.
    فصل ول گردي در كوچه زن‌.





    امضاء


  7. Top | #46

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    بوي تنهايي در كوچه فصل‌.

    دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.

    سفر دانه به گل .
    سفر پيچك اين خانه به آن خانه‌.
    سفر ماه به حوض‌.
    فوران گل حسرت از خاك‌.
    ريزش تاك جوان از ديوار.
    بارش شبنم روي پل خواب‌.
    پرش شادي از خندق مرگ‌.
    گذر حادثه از پشت كلام‌.

    جنگ يك روزنه با خواهش نور.
    جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
    جنگ تنهايي با يك آواز.


    جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل‌.
    جنگ خونين انار و دندان‌.
    جنگ «نازي» ها با ساقه ناز.
    جنگ طوطي و فصاحت با هم‌.
    جنگ پيشاني با سردي مهر.

    حمله كاشي مسجد به سجود.
    حمله باد به معراج حباب صابون‌.
    حمله لشگر پروانه به برنامه ' دفع آفات ' .
    حمله دسته سنجاقك‌، به صف كارگر ' لوله كشي ' .
    حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي‌.
    حمله واژه به فك شاعر.

    فتح يك قرن به دست يك شعر.
    فتح يك باغ به دست يك سار.
    فتح يك كوچه به دست دو سلام‌.



    فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي‌.
    فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ‌.

    قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
    قتل يك قصه سر كوچه خواب .
    قتل يك غصه به دستور سرود.
    قتل يك مهتاب به فرمان نيون‌.
    قتل يك بيد به دست «دولت.»
    قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ‌.

    همه روي زمين پيدا بود:
    نظم در كوچه يونان مي رفت‌.
    جغد در «باغ معلق» مي خواند.
    باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور
    مي راند.
    روي درياچه آرام «نگين» ، قايقي گل مي برد.



    در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.

    مردمان را ديدم‌.
    شهرها را ديدم‌.
    دشت ها را، كوه ها را ديدم‌.
    آب را ديدم ، خاك را ديدم‌.
    نور و ظلمت را ديدم‌.
    و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم‌.
    جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم‌.
    و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم‌.

    اهل كاشانم‌، اما


    شهر من كاشان نيست‌.
    شهر من گم شده است‌.
    من با تاب ، من با تب
    خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام‌.

    من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم‌.
    من صداي نفس باغچه را مي شنوم‌.
    و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
    و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت‌،
    عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
    چكچك چلچله از سقف بهار.
    و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي‌.
    و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق‌،
    متراكم شدن ذوق پريدن در بال
    و ترك خوردن خودداري روح‌.
    من صداي قدم خواهش را مي شنوم
    و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ‌،
    ضربان سحر چاه كبوترها،
    تپش قلب شب آدينه‌،


    جريان گل ميخك در فكر،
    شيهه پاك حقيقت از دور.
    من صداي وزش ماده را مي شنوم
    و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق‌.
    و صداي باران را، روي پلك تر عشق‌،
    روي موسيقي غمناك بلوغ‌،
    روي آواز انارستان ها.
    و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب‌،
    پاره پاره شدن كاغذ زيبايي‌،
    پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.

    من به آغاز زمين نزديكم‌.
    نبض گل ها را مي گيرم‌.
    آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب‌، عادت سبز درخت‌.

    روح من در جهت تازه اشيا جاري است .


    روح من كم سال است‌.
    روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
    روح من بيكار است‌:
    قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
    روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.

    من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن‌.
    من نديدم بيدي‌، سايه اش را بفروشد به زمين‌.
    رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ‌.
    هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
    بوته خشخاشي‌، شست و شو داده مرا در سيلان بودن‌.

    مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم‌.
    مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن‌.
    مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم‌.
    مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم‌.


    مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي‌.

    تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.

    من به سيبي خوشنودم
    و به بوييدن يك بوته بابونه‌.
    من به يك آينه‌، يك بستگي پاك قناعت دارم‌.
    من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
    و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
    من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم‌،
    رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
    خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
    سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
    ماه در خواب بيابان چيست ،
    مرگ در ساقه خواهش
    و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي‌.

    زندگي رسم خوشايندي است‌.


    زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ‌،
    پرشي دارد اندازه عشق‌.
    زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو
    برود.
    زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
    زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است‌.
    زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره‌.
    زندگي تجربه شب پره در تاريكي است‌.
    زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
    زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
    زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست‌.
    خبر رفتن موشك به فضا،
    لمس تنهايي «ماه» ، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.

    زندگي شستن يك بشقاب است‌.

    زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است‌.


    زندگي «مجذور» آينه است‌.
    زندگي گل به «توان» ابديت‌،
    زندگي «ضرب» زمين در ضربان دل ما،
    زندگي « هندسه» ساده و يكسان نفسهاست‌.

    هر كجا هستم ، باشم‌،
    آسمان مال من است‌.
    پنجره‌، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است‌.
    چه اهميت دارد
    گاه اگر مي رويند
    قارچهاي غربت؟

    من نمي دانم
    كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر
    زيباست‌.
    و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست‌.
    گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
    چشم ها را بايد شست‌، جور ديگر بايد ديد.


    واژه ها را بايد شست .
    واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.

    چترها را بايد بست‌.
    زير باران بايد رفت‌.
    فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
    با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت‌.
    دوست را، زير باران بايد ديد.
    عشق را، زير باران بايد جست‌.
    زير باران بايد بازي كرد.
    زير باران بايد چيز نوشت‌، حرف زد، نيلوفر كاشت
    زندگي تر شدن پي در پي ،
    زندگي آب تني كردن در حوضچه «اكنون» است‌.

    رخت ها را بكنيم‌:


    آب در يك قدمي است‌.

    روشني را بچشيم‌.
    شب يك دهكده را وزن كنيم‌، خواب يك آهو را.
    گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم‌.
    روي قانون چمن پا نگذاريم‌.
    در موستان گره ذايقه را باز كنيم‌.
    و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
    و نگوييم كه شب چيز بدي است‌.
    و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ‌.

    و بياريم سبد
    ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.

    صبح ها نان و پنيرك بخوريم‌.
    و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام‌.
    و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت‌.


    و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
    و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
    و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
    و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
    و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون‌.
    و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت‌.
    و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت‌.
    و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت‌.
    و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون
    مي شد.
    و بدانيم كه پيش از مرجان خلايي بود در انديشه
    درياها.





    امضاء


  8. Top | #47

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ،
    ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ،
    ﺑﺎ ﮔﻬﺮ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ
    ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ .
    ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎ
    ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ
    ﺩﺭ ﮔﺬﺭﻫﺎ،
    ﺭﻭﺩﻫﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻭﻓﺘﺎﺩﻩ .
    ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ
    ﯾﮏ ﺩﻭ ﺳﻪ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﭘﺮ ﮔﻮ،
    ﺑﺎﺯ ﻫﺮ ﺩﻡ
    ﻣﯽ ﭘﺮﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﻭ ﺁﻥ ﺳﻮ
    ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺷﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ
    ﻣﺸﺖ ﻭ ﺳﯿﻠﯽ،
    ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ
    ﻧﯿﺴﺖ ﻧﯿﻠﯽ .
    ﯾﺎﺩﻡ ﺁﺭﺩ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ :
    ﮔﺮﺩﺵ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺮﯾﻦ؛
    ﺧﻮﺏ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ
    ﺗﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎﯼ ﮔﯿﻼﻥ .
    ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ
    ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ
    ﻧﺮﻡ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ
    ﭼﺴﺖ ﻭ ﭼﺎﺑﮏ
    ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ،
    ﺍﺯ ﺧﺰﻧﺪﻩ،
    ﺍﺯ ﭼﺮﻧﺪﻩ،
    ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ .
    ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ، ﭼﻮ ﺩﺭﯾﺎ
    ﯾﮏ ﺩﻭ ﺍﺑﺮ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ
    ﭼﻮﻥ ﺩﻝ ﻣﻦ،
    ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ .
    ﺑﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ،
    ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺗﺮ
    ﻫﻤﭽﻮ ﻣﯽ ﻣﺴﺘﯽ ﺩﻫﻨﺪﻩ .
    ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﯿﺰﺩﯼ ﭘﺮ،
    ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ .
    ﺑﺮﮐﻪ ﻫﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺁﺑﯽ؛
    ﺑﺮﮒ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ،
    ﭼﺘﺮ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ؛
    ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ .
    ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺟﺴﺘﻪ،
    ﺍﺯ ﺧﺰﻩ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺗﻦ ﺭﺍ؛
    ﺑﺲ ﻭﺯﻍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ،
    ﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻏﻮﻏﺎ .
    ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،
    ﺑﺎ ﺩﻭ ﺻﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ؛
    ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ
    ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ، ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ، ﻫﻤﭽﻮ ﻣﺴﺘﺎﻥ .
    ﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ،
    ﻧﺮﻡ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﻟﺮﺯﻩ؛
    ﺗﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻨﮓ ﺭﯾﺰﻩ،
    ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺯﺭﺩ ﻭ ﺁﺑﯽ .
    ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ
    ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﻫﻤﭽﻮ ﺁﻫﻮ،
    ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺟﻮ،
    ﺩﻭﺭ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ﺯ ﺧﺎﻧﻪ .
    ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ،
    ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺪ ﻣﺸﮑﯽ
    ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﺭﻧﮕﯿﻦ،
    ﺍﺯ ﺗﻤﺸﮏ ﺳﺮﺥ ﻭ ﻣﺸﮑﯽ .
    ﻣﯽ ﺷﻨﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ،
    ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯼ ﻧﻬﺎﻧﯽ،
    ﺍﺯ ﻟﺐ ﺑﺎﺩ ﻭﺯﻧﺪﻩ،
    ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ
    ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ
    ﺑﻮﺩ ﺩﻟﮑﺶ، ﺑﻮﺩ ﺯﯾﺒﺎ؛
    ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻡ
    ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﻡ
    " ﺭﻭﺯ، ﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﺩﻻﺭﺍ !
    ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﺧﺸﺎﻥ
    ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ؛
    ﻭﺭﻧﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﯿﺠﺎﻥ .
    ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ،
    ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ
    ﮔﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺟﺰ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﭼﻮﺑﯽ
    ﮔﺮ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻣﻬﺮ ﺭﺧﺸﺎﻥ؟
    ﺭﻭﺯ، ﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﺩﻻﺭﺍ!
    ﮔﺮ ﺩﻻﺭﺍﯾﯽ ﺳﺖ، ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ .
    ﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ!
    ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ ”.
    ﺍﻧﺪﮎ ﺍﻧﺪﮎ، ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ، ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﭼﯿﺮﻩ .
    ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺗﯿﺮﻩ،
    ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﺭﺧﺴﺎﺭﻩ ﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﺧﺸﺎﻥ
    ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ .
    ﺟﻨﮕﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ
    ﭼﺮﺥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺯﺩ ﭼﻮ ﺩﺭﯾﺎ
    ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﯼ ‏[ ﮔﺮﺩ ‏] ﺑﺎﺭﺍﻥ
    ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮕﺸﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﺟﺎ .
    ﺑﺮﻕ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺑﺮﺍﻥ
    ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ
    ﺗﻨﺪﺭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻏﺮﺍﻥ
    ﻣﺸﺖ ﻣﯿﺰﺩ ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ .
    ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮐﻪ ﻣﺮﻍ ﺁﺑﯽ،
    ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻧﻪ، ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻧﻪ،
    ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺑﯽ ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭﻩ .
    ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺳﯿﻤﯿﻦ ﻣﻪ ﺭﺍ
    ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯿﺰﺩ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ
    ﺑﺎﺩ ﻫﺎ، ﺑﺎ ﻓﻮﺕ، ﺧﻮﺍﻧﺎ
    ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﺵ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ .
    ﺳﺒﺰﻩ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ
    ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﮔﺸﺖ ﺩﺭﯾﺎ
    ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺟﻮﺷﺎﻥ
    ﺟﻨﮕﻞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﭘﯿﺪﺍ .
    ﺑﺲ ﺩﻻﺭﺍ ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ،
    ﺑﻪ، ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ!
    ﺑﺲ ﻓﺴﺎﻧﻪ، ﺑﺲ ﺗﺮﺍﻧﻪ،
    ﺑﺲ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﺑﺲ ﻓﺴﺎﻧﻪ .
    ﺑﺲ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
    ﺑﻪ، ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ!
    ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻫﺮ ﻓﺸﺎﻧﯽ
    ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﯽ، ﭘﻨﺪ ﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ؛
    "ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﮐﻮﺩﮎ ﻣﻦ
    ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﻓﺮﺩﺍ،
    ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ – ﺧﻮﺍﻩ ﺗﯿﺮﻩ، ﺧﻮﺍﻩ ﺭﻭﺷﻦ -
    ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ، ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ، ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ




    امضاء


  9. Top | #48

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    بعد مرگم شده بود…
    آمدم مجلس ترحیم خودم ،
    همه را می دیدم
    همه آنها که نمی‌دانستم عشق من در دلشان ناپیداست

    واعظ از من می‌گفت…
    از نجابت‌هایم،
    از همه‌ی خوبیها
    و به خانم‌ها گفت :
    اندکی آهسته
    تا که مجلس بشود سنگین‌تر…
    راستی این همه اقوام و رفیق !!؟؟
    من خجل از همه‌شان !

    من که یک عمر گمان می‌کردم
    تنهایم
    و نمی‌دانستم
    من به اندازه یک مسجد پر از آدم ،
    دوستانی دارم

    همه شان آمده‌اند!
    چه عزادار و غمین…
    من نشستم به کنار همه شان
    وه چه حالی بودم ،
    همه از خوبی من می‌گفتند
    حسرت رفتن ناهنگامم ،
    خاطراتی از من
    که پس از رفتن من ساخته‌اند

    از رفاقت‌هایم …
    از صمیمیت دوران حیات
    یک نفر گفت: چه انسان شریفی بودم
    دیگری گفت فلک گلچین است

    یک نفر هم می‌گفت :
    “من و او وه چه صمیمی بودیم” !!
    و عجیب است مرا ،
    او سه سال است که با من قهر است… !!

    یک نفر ظرف گلابی آورد
    و کتاب قرآن
    که بخوانند کتاب
    و ثوابش برسانند به من
    گرچه برداشت رفیق ،
    لای آن باز نکرد …
    و ثوابی که نیامد بر من

    آن که صدبار به پشت سر من غیبت کرد
    آمد آن گوشه نشست …
    من کنارش رفتم
    اشک در چشم ، عزادار و غمین ،
    خوبی‌ام را می‌گفت
    چه غریب است مرا … !

    آن ملک آمد باز…
    آن عزیزی که به او گفتم من:
    « فرصتی می‌خواهم »
    خبرآورد مرا:
    « می‌شود برگردی…
    مدتی باشی ، در جمع عزیزان خودت…
    نوبت بعد ، تو را خواهم برد…

    روح من رفت کنار منبر…
    و چه آرام به واعظ فهماند:
    اگر این جمع مرا می‌خواهند،
    فرصتی هست مرا…
    می‌شود برگردم…

    من نمی‌دانستم این همه قلب مرا می‌خواهند !
    باعث این همه غم خواهم شد
    روح من طاقت این موج پر از گریه ندارد هرگز…
    زنده خواهم شد باز
    واعظ آهسته بگفت :
    « معذرت می‌خواهم
    خبری تازه رسیده‌ست مرا
    گوئیا شادروان مرحوم ،
    زنده هستند هنوز » !
    خانمی جیغ کشید و غش کرد
    و عزیزی به شتاب ،
    مضطرب ،
    رفت که رفت…
    یک نفر گفت: « که تکلیف مرا روشن کن
    اگر او مرد، خبر فرمایید
    سوگواری بکنیم ! »

    عهد ما نیست
    به دیدار کسی، کو زنده است
    دل او شاد کنیم
    کار ما شادی مرحومان است !!!
    واعظ آمد پایین…
    مجلس از دوست تهی گشت عجیب !
    صحبت زنده شدن چون گردید ،
    ذکر خوبی‌هایم
    همه بر لب خشکید…

    ملک از من پرسید:
    « پاسخت چیست ؟
    بگو !
    تو کنون می‌آیی !؟
    یا بدین جمع رفیقان خودت می‌مانی!!؟؟ »

    چه سوال سختی !
    بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن…
    زنده باشم بی‌دوست ؟
    مرده باشم با دوست ؟
    زنده باشم تنها !؟
    مرده در جمع رفیقان، عزیز!؟
    من که در حیرتم از کرده‌ی این مردم نیز…!!!

    کاش باور بکنیم
    کاش بیدار شویم
    خوب اندیشه کنیم
    معنی واقعی آمدن و رفتن چیست ؟
    ای کاش دلی شاد کنیم
    تا زمانی که هنوز
    زنده اندر برِ ماست…

    سهراب سپهری






    امضاء


  10. Top | #49

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,968
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,715
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    کیستی که من این گونه
    به اعتماد
    نام خود را با تو می گویم
    کلید خانه ام را در دستت می گذارم
    نان شادی هایم را با تو قسمت می کنم

    کیستی که من، اینگونه به جد
    در دیار رؤیاهای خویش
    با تو درنگ می‌کنم؟

    کیستی که من جز او
    نمی بینم و نمی یابم

    دریای پشت کدام پنجره ای؟
    که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
    زندگی را دوباره جاری نموده ای
    پر شور، زیبا و روان

    دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم
    جان می گیرد
    و هر لحظه تعبیری می گردد از
    فردایی بی پایان
    در تبلور طلوع ماهتاب
    باعبور ازتاریکی های سپری شده…

    کیستی ای مهربان ترین؟





    امضاء


صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi