صفحه 2 از 16 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 153

موضوع: بامداد خمار * کتابی زیبا و اثر گذار برای جوانان بی‌تجربه *

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,276
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    لباسم تا شب تمام نشد. به قول انیس خانم خم رنگرزی که نبود. از آن جا که قرار بود غیر از دو دست لباس یک چادر وال سفید گلدار هم برایم بدوزد و همه این ها لااقل دو سه روزی وقت می خواست، مادرم از انیس خانم خواست که این دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انیس از خدا می خواست. سور و ساتش حسابی در خانه ما به راه بود. ولی باید یک نفر به پسر و عروسش خبر می داد.

    مادرم گفت آقا فیروز با درشکه برود و خبر بدهد. ولی راه دور و کوچه پسکوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله کوچکم با اصرار خواست که مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با این شرط که فردا صبح زود برای امتحان لباسهایم برگردم موافقت کرد.

    می خواستیم سوار کالسکه خاله بشویم که فکری به ذهن انیس خانم خیاط رسید:
    – اگر زحمت نباشد سر پیچ کوچه سوم منزلتان نزدیک سقاخانه یک دکان نجّاری است. شاگرد دکان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه کوچه بالاتر از کوچه ماست. دم دکان، کالسکه چی یک دقیقه بایستد و به او پیغام بدهد که من امشب این جا می مانم و بگوید که به پسرم خبر بدهد. آن وقت دیگر لازم نیست فیروز خان تا منزل ما برود.

    خاله و من و دختر خاله که تقریباً همسن و سال بودیم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستیم. من آخرین نفری بودم که سوار شدم و طرف راست نشسته بودم. کمی که رفتیم، پیغام انیس از یاد هر سه ما رفت ولی کالسکه چی وظیفه شناس بود و فراموش نکرده بود. کالسکه نزدیک یک دکان کوچک دودزده ای ایستاد. نزدیک غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود.

    وسط مغازه یک نفر روی یک میز چوبی کهنه خم شده و تخته ای را رنده می کشید. شلوار سیاه دبیت گشاد به تن داشت و پیراهن چلوار سفیدش که روی شلوار افتاده بود تا زانو می رسید. آستین ها را بالا زده و موهای بلندش که روی پیشانی ولو شده بود با هر حرکت سرش که روی تخته خم بود موج می خورد. بیشتر به دراویش شباهت داشت تا یک نجار. آن زمان موی مردها کوتاه و روغن خورده به سر چسبیده بود مثل موی تمام مردهایی که من در خانواده خودم می دیدم. مثل تمام اشراف. ولی این موها وحشی و رها بودند.








  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,814
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,475
    مورد تشکر
    204,209 در 63,585
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض

    باسلام و احترام

    عرض خوشامد به شما و پیوستن به خادمین حضرت مهدی (عج) . در خصوص این کتاب باید عرض کنم من این کتاب رو قبلا مطالعه کردم و این اثر بسیار مفید رو خیلی دوست داشتم و خوشحالم که شما این کتاب رو برای دوستان می نویسید . امیدوارم حضورتون همیشگی باشه و این کتاب رو تا اخر برای دوستان بنویسید و کتابهای مفید دیگری که مطالعه کردید را هم زحمت بکشید و برای دوستان بنویسید .

    ازهمه دوستان تقاضا میکنم این اثر جاودانه خانم فتانه حاج سیدجوادی را پس از مطالعه الگوی خود در زندگی قرار دهند.

    صمیمانه ازشما دوست عزیز سپاسگزارم
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,276
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    به صدای ایستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگریست. نگاهش از سورچی به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوی کالسکه چی منحرف شد. تعجب کرده بود. این خانم ها با این درشکه مجلل چه کار می توانستند با او داشته باشند. کالسکه چی صدا زد:
    – آهای جوان .

    بی اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد و گفت:
    – بله!

    حرکت دستش که عرق از پیشانی می سترد به نظرم شیرین آمد. با نمک بود. فقط همین. پیغام را شنید و گفت:
    – چشم

    نه او با ما حرف زد و نه ما با او. و دیگر از خاطرم رفت





  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,276
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    قسمت دوم:


    دست و رویم را شستم. از صدقۀ سر قناتی که از زیر خانۀ ما عبور می کرد آب حوض پاک و شفاف بود. حالا که هوا گرم بود، صبح ها پنجره ها را باز می کردند. نشستن کنار بساط صبحانه و گوش دادن به غلغل سماور و تماشای حوض و گل و گیاه خود عالمی داشت. بعد از ناشتایی می خواستم به بهانۀ دیدار خاله ام از خانه بیرون بروم که خاله خود از راه رسید. پس از سلام و احوالپرسی یک راست رفت کنار مادرم نشست و منوچهر را بغل کرد و قربان صدقه اش رفت. وقتی خجسته وارد اتاق شد، نوبت قربان صدقه رفتن به او رسید. آن گاه رو به مادرم کرد و گفت: – نازنین جان، بالاخره تکلیف این پسر بیچارۀ من چه می شود؟ تا کی بلاتکلیف بنشیند! من امروز آمده ام تکلیف او را روشن کنم.

    مادرم با متانت جواب داد: – آبجی، تکلیفی ندارد. من که از اوّل گفتم، آقا می گویند تا محبوبه در خانه است که نمی شود خجسته را شوهر داد.

    – خوب، من که نمی گویم عقدشان کنیم. می گویم یک شیرینی خوران کوچک راه بیندازیم که مطمئن شویم دختر مال ماست…

    خجسته شرم زده از اتاق خارج شد. مادرم گفت:

    – آخر آبجی چه عجله ای است که شما می کنید؟ مگر ما بیوه زن شوهر می دهیم که شیرینی خوران کوچک بگیریم؟ ما که از اوّل گفتیم دختر مال شما. ولی تازه یازده سالش است. هنوز دهانش بوی شیر می دهد.

    – این هم از آن حرف هاست نازنین. من خودم نه ساله بودم که عقدم کردند. حالا تو می گویی خجسته بچه است؟ نه جانم، شما دارید بهانه می گیرید.
    مادرم گفت:

    – ای وای، این چه حرفی است آبجی؟ چه بهانه ای؟ به جان خودتان من هم از خدا می خواهم. حمید مثل پسر خودم است. الحمدالله عیب و ایرادی هم که ندارد تا بخواهیم بهانه بگیریم. حالا که این طور شد، چشم. من باز هم با پدرش صحبت می کنم و خبرش را به شما می دهم.

    این چندمین باری بود که خاله تقاضای نامزد شدن خجسته را پیش می کشید و پدرم و مادرم تعلل می کردند. چون من هنوز ازدواج نکرده بودم. چون حمید می خواست زنش را به گیلان ببرد و آن جا زندگی کند. چون مادرم طاقت دوری فرزندانش را نداشت.

    خاله جان که رفت، تصمیم خود را گرفتم. بلند شدم. چادر و چاقچور کردم تا به خانۀ خواهرم بروم. مادرم گرفتار منوچهر و کارهای روزمرۀ منزل بود. پرسید:
    – تنها می روی؟

    – پس با که بروم! دایه جان گرفتار منوچهر است. دده خانم هم پا درد دارد. هوا خوبست. دلم می خواهد امروز پیاده بروم.

    – شب بر می گردی؟

    – بله، بر می گردم. بالاخره آبجی نزهت مرا با کسی می فرستد. تنهایم که نمی گذارد!

    مادرم گفت:
    – تو هم که سرت را می زنند منزل نزهت هستی، دُمت را می زنند منزل نزهت هستی.

    به یک چشم بر هم زدن سر کوچۀ سوم رسیده بودم. حالا که تصمیم خود را گرفته بودم، دیگر ترس از آبرو نداشتم. ولی آن روز استادش که پیرمرد زهوار در رفته ای بود، در دکان بود و داشت با رحیم صحبت می کرد. رحیم از مکثی که من بر در دکان کردم مرا شناخت و حواسش پرت و پریشان شد. آهسته راه افتادم. صدای او را شنیدم که مودبانه می خواست استاد نجّار را دست به سر کند.

    – چشم، حالا شما تشریف ببرید. من تا فردا پس فردا حاظر می کنم، خودم می برم در منزلشان…

    ظاهراً پیرمرد سمج بود و نمی رفت. صدایش آهسته بود و من نمی شنیدم. دوباره رحیم گفت:
    – بله حاجی، شما فرمودید. چشم. شما تشریف ببرید تا من زودتر به کارم برسم. فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم می برم در منزلشان…

    راه افتادم و بلاتکلیف از کنار سقاخانه گذشتم. خیلی آهسته قدم بر می داشتم. دیگر رویم نمی شد که شمع روشن کنم. که از خدا کمک بخواهم. که دعا کنم پدر و مادرم قبول کنند کار ما زودتر به سرانجام برسد.

    دل دل می کردم. پیرمرد مافنگی هنوز در دکان بود. جلوتر رفتم. از دکان عطاری مقداری گل گاوزبان خریدم. آن گاه خود را به تماشای پارچه های بزّازی که کنار عطاری بود مشغول کردم. عاقبت از زیر چشم دیدم که پیرمرد فس فس کنان از دکان نجّاری بیرون آمد. با خیال آسوده چپقش را تکان داد و با طمانینه آن را به پر بالش زد. دستی به پاشنه های گیوه اش کشید و لک لک کنان به راه افتاد. به سوی دکان رفتم.

    – آخر رفت؟

    با همان لبخند شیطنت آمیز در حالی که دست ها را به سینه زده و به میز وسط دکان تکیه داده بود گفت:
    – سلام.

    – سلام.

    بدون کلامی حرف به ته مغازه رفت و در آن جا از روی یک طاقچۀ کوچک که در دل دیوار کاه گلی کنده شده بود، از کنار یک چراغ بادی دودزده، چیزی برداشت و به سوی من آمد.

    – این مال شماست.

    – چی هست؟

    دست دراز کردم، یک دسته موی قیچی شده که با نخ بسته شده بود در دست هایم قرار گرفت. پیچه را بالا زدم و به رویش خندیدم. او هم خندید و باز آن دندان های سفید و خوش ترکیب را به نمایش گذاشت.

    – برگ سبزیست تحفۀ درویش.

    مسحور به او نگاه کردم. می خواستم حرف بزنم. پا به پا می شدم ولی نمی دانستم چه باید بگویم. انگار فهمید بی مقدمه گفت:

    – می خواهم بیایم خواستگاری.







  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,276
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    دلم فرو ریخت:

    – نمی شود.

    – چرا؟

    – می خواهند مرا به پسر عمویم بدهند.

    لبخند از لبش محو شد.

    – آه!

    ساکت ماند. سر به زیر انداخته بود. گویی قهر کرده بود. رنجیده بود. موهایش روی پیشانی ولو بود. با تک پا تراشه های چوب را به هم می زد. سر بلند کرد و به دیوار روبه رویش خیره شد. من فقط نیم رخ او را دیدم که در نظرم بسیار زیبا بود. با آن گردن کشیده. رگ گردنش می زد. با لحنی پرخاشگر پرسید:
    – تو هم می خواهی؟

    – نه.

    سکوتی برقرار شد. هر دو غرق فکر به زمین نگاه می کردیم. عاقبت گفتم:
    – دارم می روم خانۀ خواهرم که به او بگویم پسرعمویم را نمی خواهم.

    – خوب، حتماً می پرسد پس که را می خواهی؟

    – می گویم نجّار محله مان را.

    با صدای بلند خندید و چه خندۀ شیرینی. به من نگاه کرد. از نگاهش فرار نکردم. گرچه از خجالت صورتم داغ شده بود. پرسید:
    – راست می گویی؟

    – آره.

    – پس بگذار بیام خواستگاری.

    – نه، صبر کن. الان وقتش نیست. صبر کن. اوّل خواهرم باید به پدر و مادرم بگوید. بعداً خودم خبرت می کنم.

    با تعجّب دوباره پرسید:
    – راستی راستی حاظری زن من بشوی؟ زن من یک لاقبا؟

    به خودش نگاه کرد و بعد به من. انگار می خواست بر یک لاقبا بودن خود تاکید کند. حرکاتش همه خواستنی بود. دست راستش را به میز تکیه داده بود. نگاهم به ماهیچه های کشیده و عضلات سخت آن بود. گفتم:
    – آره.

    چشمانش می خندید. سرش را به علامت تحسّر و تاسف تکان داد. زلف ها بر پیشانیش پیچ و تاب می خوردند. پرسید:
    – حیف از تو نیست؟

    پرسیدم:
    – مگر تو چه عیبی داری؟

    – عیبم این است که با دست خالی عاشق شده ام.

    خندیدم و گفتم:
    – لطفش به همین است.

    و به طرف خانل خواهرم به راه افتادم. در راه ده بار دسته مو را نگاه کردم. خوش رنگ، خوش حالت، همانی بود که بر چهره اش می لغزید








  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,276
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    باز عمه جان پاکتی را از صندوقچۀ چوبی بیرون کشید و به دست سودابه داد. پاکتی محتوی یک دسته مو بود که بر روی کاغذ سفیدی چسبانده شده بود. در چشم سودابه چیزی غیر معمول و استثنایی نبود.

    تارهای مو ضخیم و زبر و با پیچ و تاب ملایمی روی کاغذ فشرده شده بود و گذر ایّام آن ها را فرسوده کرده بود. در بعضی قسمت ها موها شکسته و در حال جدا شدن از یکدیگر بود. عمه جان به موها نگاه می کرد.

    انگار به گذشته برگشته بود. انگار همین الان این بسته را گرفته بود. سودابه نیز مانند عمه جان و به خاطر عمه جان منقلب بود. عمه جان ادامه داد:به خواهرم گفتم آمده ام ناهار پیش شما بمانم. خواهرم گرچه کمی از رفتار من متعجّب شده بود، ولی اظهار خوشحالی کرد. احوال همه را می پرسید و من با پسر او بازی می کردم ولی حواسم جای دیگر بود. گاه جواب های بی معنی می دادم.

    مثلاً اگر او می پرسید منوچهر چه طور است می گفتم پیش دایه جان است. بچۀ خواهرم در بغلم به گریه افتاد و من بدون آن که جداً به فکر ساکت کردن او باشم ارام آرام بر پشتش می زدم و به قالی جلوی پایم خیره شده بودم. از آن جا که خواهرم شیر نداشت، بنابراین دایۀ جوانی فرزند او را شیر می داد. پسرش یک سال و نیمه بود و هنوز شیر می خورد. خواهرم با تعجّب کودک را از بغل من گرفت و به دست دایه سرد تا ببرد و او را شیر بدهد. بعد آمد کنارم نشست و پرسید:
    – خوب، تازه چه خبر؟

    – قرار است یک هفته به باغ شمیران عموجان برویم.

    خواهرم پرسید:

    – باز آقاجان هوس شکار کبک کرده؟

    – نه. این دفعه می خواهند حرف من و منصور را بزنند.

    گل از گل خواهرم شکفت:

    – ای ناقلا، دیدم حواست پرت است. پس این گجی و حواس پرتی چندان هم بی هود نبوده. به به، پس مبارک است.

    نزدیکتر به من نشست و هیجان زده گفت:
    – بگو، تعریف کن. منصور از تو خواستگاری کرده؟ چی گفته؟ منصور جوان نازنینی است ها…

    از جا بلند شدم و کنار پنجره رفتم و به آن تکیه دادم:
    – خدا برای مادرش نگهش دارد.

    – افتخارالملوک را ول کن. منصور اصلاً مثل او نیست. هیچ به او نرفته. انگار نه انگار که پسر آن مادر است. نترس حاج عمو از عهدۀ او بر می آید. حالا بگو ببینم منصور چه گفته؟

    افتخارالملوک زن عموی من زنی بددهان، حسود و دو به هم زن بود ولی خوشبختانه هیچ یک از فرزندانش این خصوصیات را از او به ارث نبرده بودند. زیرا اخلاق ملایم عموجان و تربیت صحیح و روحیۀ عارفانۀ او به علاوه مدیریت و احاطه کاملی که بر تربیت فرزندان خود داشت تاثیر خود را بر آن ها نهاده بود و از بین فرزندان او منصور از همه ملایم تر، سلیم النفس تر و در عین حال جدّی تر بود و در فامیل نزد همه از احترام و محبّت بیشتری برخوردار بود. به خصوص پدرم که تا چندی پیش خود فرزند پسری نداشت او را مثل پسر خود دوست داشت و منصور نیز برای پدرم علاقه و احترامی خاصّ قائل بود.

    گفتم:
    – من آن ها را ول کرده ام، آن ها دست از سر من بر نمی دارند. عموجان گفت منصور می گوید من از وقتی ده ساله بودم، از همان موقع که محبوبه شیر می خورد و من با او بازی می کردم، در همان عالم بچگی دلم می خواست وقتی بزرگ شد زن من بشود. حالا هم که بزرگ و عقل رس شده




  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,276
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    خواهرم به صدای بلند خندید:
    – تو چی محبوبه؟… تو از کی چشمت دنبال او بوده؟

    با رنجش و دلسردی گفتم:
    – من؟ من که کاره ای نیستم. خودشان برایم می برند، خودشان هم برایم می دوزند. اون از پسر عطاالدوله، این هم از آقا منصور. من هیچ وقت چشمم دنبال منصور نبوده.

    با تعجب و شیطنت یک ابرویش را بالا برد و لبخند زنان پرسید:
    – پس چشمت دنبال کی بوده؟

    پس از این شوخی مشغول پک زدن به قلیان شد که کلفتش در آن لحظه برایش آورده بود. به دست چاق گوشتالودش که سر نقره نی قلیان را محکم گرفته بود خیره شدم. چه بی خیال روی مخده نشسته و قلیان می کشید. صبر کردم تا کلفت از در خارج شد، از پله های حیاط پایین رفت و در مطبخ سمت چپ حیاط اندرونی از نظر ناپدید گردید.

    آهسته از پنجره کنار آمدم و به در اتاق نگاه کردم. به پرده های پولک دوزی شده که در آستانه در ورودی با دو بند پهن ریشه دار به دو طرف کشیده شده بود، به طاقچه های گپ بری شده و ترمه هایی که آن ها را زینت می داد، لاله های رنگین و چراغ های گرد سوز با حباب های سفید یا رنگین که برای روشن شدن انتظار شب را می کشیدند، میز گرد کنار اتاق را چهار صندلی چوب گردو در میان گرفته بود. دور تا دور اتاق را مخده هایی با پشتی های مروارید دوزی شده زینت می داد. دو قالی زمینه لاکی بزرگ سرتاسر اتاق را فرش کرده بود. این ها همه جزو جهاز خواهرم بودند. بدون شک نزهت زن خوشبختی بود. مثل مادرم. می دانستم که شوهرش عاشق اوست. عاشق این زن بچه سال تپل مپل دردوی سیت و سماقی.

    این زن زرنگ و مدیر و شوخ طبع. می دانستم که نزهت را لوس می کند. هرچه نزهت بخواهد همان است. بگوید بمیر، نصیر خان می میرد. ولی نزهت هم زرنگ بود. عاقل بود او هم به نوبه خود شوهرش را دوست می داشت. می دانست چه موقع ناز کند. تا چه حد خودش را لوس کند. می دانست هر چیزی اندازه دارد. از خودم می پرسیدم این چه جور عشقی است؟ مثل عاشق شدن من است؟ اگر این طور است خوشا به سعادت نزهت. عاشق خوب کسی شده. آدم مناسبی به تورش خورده. آهسته آهسته جلو رفتم. یکی از لباس هایی را که خیاط عمه ام دوخته بود به تن داشتم. یادم می آید که تافته صورتی بود. جوراب سفید به پا کرده بودم. از همان ها که از روسیه می آمد و خانم جانم برای من و خجسته می خرید. حلقه ای از زلفم را به زور لعاب کتیرا روی پیشانی چسبانده بودم. عین دم کژدم.

    خواهرم به من نگاه می کرد و از نگاهش تحسین می بارید. ولی من اندوهگین تر از آن بودم که لبخند بزنم. می رفتم تا نیش بزنم. مثل کژدم. کنار خواهرم چهار زانو نشستم. با گوشه کمربند لباسم بازی می کردم. یک کمربند پهن از همان پارچه تافته ولی به رنگ سفید. خواهرم با لبخندی مهربان پرسید:
    – محبوب جان، چرا شربتت را نخوردی؟

    – نمی خواهم آبجی.

    – چرا؟ چه عروس کم خرجی!

    – تو را به خدا نگویید آبجی. من خوشم نمی آید



  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,276
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    خواهرم خنده کنان پرسید:
    – چرا نگویم؟ خجالت می کشی؟ گفتم بی خود پسر عطاالدوله را رد نمی کنی، ها!! نگو زیر سرت بلند بوده. حواست جای دیگری بوده.
    سکوت کرده بودم. زیر سرم بلند بود. تنم می لرزید. یخ کرده بودم. خوشحال بودم که شوهر خواهرم در بیرونی مشغول سر و کله زدن با ارباب رجوع و رعایای خودش است. به چپ و راست نگاه می کردم مبادا خدمتکاران وارد شود. دست بردم و لیوان شربت را از کنار دست خواهرم که به مخده تکیه داده بود. برداشتم. دهانم خشک شده بود. کمی از شربت مزه مزه کردم. فایده نداشت. آمدم لیوان را زمین بگذارم افتاد و شربت ها ریخت. خواهرم گفت:
    – وای وای. همه زندگی نوچ شد. زینت … زینت…

    کلفتنش را صدا می کرد تا شربت ها را از روی زمین پاک کند. با عجله دست روی زانویش گذاشتم:
    – تو را به ابوالفضل کسی را صدا نکن آبجی. خودم تمیزش می کنم.

    دور و برم به دنبال کهنه پارچه ای می گشتم. عاقبت خواهرم که با دهان باز مرا نگاه می کرد و شربت ریخته بر قالی را از یاد برده بود گفت:
    – چرا این جوری شده ای محبوبه! انگار راه به حال خودت نمی بری. حواست پرت شده. از چیزی واهمه داری؟

    نفسم بند آمده بود. حرف توی گلویم گیر کرده بود و خفه ام می کرد. دست خود را که مثل یک تکه یخ بود روی دست گرم او گذاشتم.

    – آبجی، اگر چیزی بگویم داد و قال نمی کنید؟ شما را به سر آقا جان داد و بی داد راه نیندازیدها!
    خواهرم دست یخ کرده مرا گرفت و گفت:
    – چرا این قدر یخ کرده ای محبوبه، چی شده؟

    کم کم نگران می شد. وحشت زده ادامه داد:
    – بگو. بگو ببینم چی شده. نترس. حرفت را بزن. نکند خاطرخواه شده ای؟

    از هوش و ذکاوت او تعجب کردم. ولی مثل این که خودش هم حرفی را که زده بود باور نداشت. این جمله را فقط به عنوان تاکیدی بر گیجی و حواس پرتی من به کار برده بود. سرم را زیر انداختم و گفتم:
    – آره آبجی، خاطرخواه شده ام.

    و ناگهان بدون آن که بخواهم، چانه ام لرزید و اشک در چشمانم حلقه زد.

    خواهرم مبهوت با دهان باز به من نگاه می کرد. دو سه بار پلک زد. شاید می کوشید از خواب بیدار شود. بعد آهسته، مثل کسی که در خواب و بیداری حرف می زند پرسید:
    – عاشق منصور؟

    – نه.

    یک لحظه طول کشید تا متوجه معنای کلامم شد، و این بار او بود که با وحشت نظری به سوی در اتاق افکند. صدایش را باز پایین تر آورد. دست راستش همچنان نی قلیان می فشرد. با دست چپ به سرش زد. به سوی من خم شد و گفت:
    – خدا مرگم بدهد محبوبه، راست می گویی؟

    همچنان ساکت بودم. قطره ای اشک از چشمم چکید.

    – بگو ببینم چه خاکی بر سرم شده، عاشق کی شده ای؟

    و همچنان که در ذهن خود دنبال جوانانی می گشت که احتمال داشت من آن ها را در زندگانی محدود خود دیده باشم، یکی یکی آن ها را نام می برد:
    – نکند خاطرخواه پسر شاهزاده خانم شدی، همان پسر عطاالدوله که خودت جوابش کردی، همان که گفتی خاله اش طاهره خانم …

    – نه آبجی

    – پس کی؟ پس کی؟

    غرق در فکر نگاهش بر زمین بود و سرش را آهسته از راست به چپ و از چپ به راست می برد. آتش قلیان سر شده بود و او همچنان سر نی را در مشت می فشرد.

    – پسر عمه جان؟ آهان، نکند خاطر پسر خاله را می خواهی؟ همان که خواستگار خجسته است!

    با بی حوصلگی گفتم:
    – نه آبجی، نه. این ها که نیستند.

    – پس کیه؟ خدا مرگم بدهد محبوبه، پس کیه؟ نکند یک مرد زن و بچه دار است. توی اندرون راه دارد؟ فامیل است؟ او را کجا دیده ای؟

    – نه فامیل نیست آبجی …

    هق هق به گریه افتادم.

    – نیست؟ پس کیست؟ او هم تو را می خواهد؟ با هم قرار و مدار گذاشته اید؟ اشک امانم نمی داد:
    – آره نزهت جان، او هم مرا می خواهد.

    دوباره با دست به سرش کوبید و خیره به من نگاه کرد. گفتم:
    – ناراحت نشوی ها نزهت… آخه .. آخه… خیلی اصل و نسب دار نیست.

    – نیست؟ پس کیه؟

    حالا دست او بود که می لرزید. قلیان را رها کرد و با دو دست سر خود را چسبید:
    – نکند کاظم خان است، پسر حاج نصرالله، هان؟ همان تپل با نمکه؟ کاظم پسر هفده هیجده ساله حاج نصرالله دوست دوران کودکی پدرم بود. گه گاه با پدرش به بیرونی نزد پدرم می آمدند. قیافه جذاب و تو دل برویی داشت و پدرش به پدرم گفته بود با وجود چاقی بیش از حد، زن ها برایش غش و ضعف می کنند. می گویند با نمک است. گفته بود نمی دانم شاید این پدر سوخته مهره مار دارد. ما اغلب به این تعریف پدر از پسر می خندیدیم. حاج نصرالله چندان مال و منالی نداشت ولی مرد زحمت کش شریفی بود که در بازار حجره ای داشت و به کار و کسب مشغول بود. به قول قدیمی ها گنجشک روزی بود. لبخند رنگپریده درد آلودی بر لب خواهرم ظاهر شد. ناله کنان گفتم:

    – نه آبجی، کاش او بود. حاج نصرالله که آدم محترمی است.

    این حرف بی اراده از دهانم خارج شد، خواهرم روی دو زانو نیم خیز شد.

    – پس می خواهی بگویی پدر او نا محترم است؟ … وای خدا مرگم بدهد. تو که مرا کشتی دختر د زودتر بگو کیه و خلاصم کن!

    دیگر کار از کار گذشته بود. راه بازگشتی وجود نداشت. حرف از دهانم در آمده بود. تیر از چله کمان رها شده بود و دیگر باز نمی گشت. کاش لال شده بودم. کاش نمی گفتم. این زن الان پس می افتد.

    – هیچی آبجی، اصلا ولش کن.

    تا آمدم از جایم بلند شوم، محکم مچ دستم را گرفت:
    – چی چی را ولش کن؟ کجا می روی؟ بنشین ببینم. بگو چه دسته گلی به آب داده ای. بگو این آدم کیه؟

    نشستم. اشکم بی صدا فرو ریخت:
    – نمی توانم بگویم.

    – محبوبه، تو داری مرا می کشی. الان قلبم می ایستد. آن قدر آب غوره نگیر. بگو ببینم کیه. خودش به تو گفته که تو را می خواهد؟

    – آره آبجی.





  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,276
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    خواهرم چنگ به صورتش کشید:

    – پس حرف هایتان را هم زده اید؟ قرار و مدارتان را هم گذاشته ای؟

    سکوت کردم و خیره به او نگاه کردم:

    – دِ بگو دختر، زودتر بگو ببینم کجا پیدایش کرده ای؟ بگو ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم. می گویی یا نه؟

    می گویم. مرگ یک بار، شیون یک بار. گفتم:
    – چرا، می گویم….

    سکوت کردم و بعد آهسته ادامه دادم:
    – آن دکان نجاری سرگذر ما را که دیده ای؟

    خواهرم مچ مرا گرفته بود و فشار می داد. چهار زانو، نیم خیز نشسته بود و به من نگاه می کرد. تمام وجودش چشم بود و گوش. تنها حرکتی که در سراپایش دیدم گشاد شدن چشمهایش بود. از وحشت و پر از سوال. صدا به زحمت از گلویش خارج می شد:
    – خوب!!؟

    – همان شاگرد نجاری که آن جا کار می کند. اسمش رحیم است.

    با بردن نام او دلم آرام گرفت. عاقبت این راز گران بار را به یک نفر دیگر هم گفته بودم. سنگینی را به دوش دیگری افکنده بودم. انگار که رها شده بودم. و چه قدر رحیم را می خواستم. خواهرم مثل آدم های خواب زده گفت:
    – کی؟

    بدون آن که دوباره توضیح بدهم به چشمش خیره شدم. کم کم متوجه معنای حرف هایم می شد. تقلا می کرد نفس بکشد. نمی توانست. دهانش دو سه بار باز و بسته شد. مثل ماهی های حوض. بعد گفت:

    – وای خدا مرگم بدهد. مگر تو دیوانه شده ای دختر؟

    – نه نزهت جان، دیوانه نشده ام. تو را به خدا به آقا جانم بگو. به خانم جان بگو. من هیچ کس دیگر را نمی خواهم …

    – من غلط می کنم. مگر می خواهی آقا جان پس بیفتد؟ خانم جان که دق می کند. درجا شیرش خشک می شود.

    دیگر به نظرم کار مشکلی نبود. ترسم ریخته بود. خواهرم دوباره به صورتش چنگ زد. هیکل چاق و گوشتالودش به جلو خم شد و با دست چپ محکم بر زانو کوبید و یک دقیقه به همان حالت ماند.

    آن وقت گیج و گنگ سر بلند کرد. انگار اصلا حرف های مرا نشنیده بود. یا عوضی شنیده بود. انگار اصلا در این دیار نبوده پرسید:
    – کدام دکان نجاری را می گویی؟ همان که مثل پینه دوزی اجنه است؟ همان که مثل دخمه دودزده سر پیچ کوچه است؟ همان که داخلش تاریک است و و از آن فقط صدای خرت و خرت می آید؟

    – آره همان





  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,276
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    با حیرت پرسید:
    – دختر، تو آن جا چه کار داشتی؟ چه طورت گذارت به آن جا افتاد؟ چه طور این … این … یارو را توی آن سوراخی پیدا کردی؟

    حتی حاضر نبود نام او را به زبان آورد. یا او را جوان، پسر، یا حتی آدم خطاب کند. ( خودم هم نمی دانم چه طور شد. شاید قسمت من هم این بود. )

    – پاشو، پاشو، خجالت بکش. پسر دایه خانم کار و بارش از این بابا چاق تر است. اقلا یک دهنه مغازه توی بازار خریده. تو حیا نمی کنی دختر؟ می خواهی خودت را بدبخت کنی؟ اسمت را توی دهان ها بیندازی؟ آبروی آقا جان را ببری؟ آبروی همه را ببری؟ می خواهی زن یک شاگرد نجار بشوی؟

    فورا فهمیدم از آبروی خودش پیش شوهر و فامیل شوهر و سر و همسر بیشتر می ترسد تا آبروی آقا جان. اگر چه حق داشت ولی یک دفعه خشمی شدید سراپای وجودم را تکان داد. دیگر از این خواهر تپل مپل که فقط دو سالی از من بزرگتر بود که نمی ترسیدم.
    قبل از این که ازدواج کند هفته ای یکی دو بار با هم دعوایمان می شد و گیس یکدیگر را می کندیم و اگر دایه یا خانم جان نبودند همدیگر را تکه پاره می کردیم. البته به همان سرعتی که دعوا می کردیم، واقعا به هم علاقه داشتیم، همیشه من سفره دلم را پیش او باز می کردم و او هم در عالم کودکی و نوجوانی سعی می کرد به اندازه عقل و شعورش، تا حد امکان، به من کمک کند.

    – ببین نزهت، عاشقی که دست خود آدم نیست. من همه این حرف ها را بهتر از تو می دانم. همه فکرهایم را کرده ام. تازه، به من گفته می خواهد برود توی نظام. این که بد نیست. اگر آقا جان کمکش کند، می تواند صاحب منصب بشود. تو را به خدا به خانم جانم و آقا جانم بگو بگذارند زن او بشوم. وگرنه تریاک می خورم و خودم را می کشم.

    آن قدر جدی بودم که فورا حرفم را باور کرد. خودم هم مطمئن بودم که این کار را خواهم کرد. آهسته گفت:
    – اگر آقا جان بفهمد، تو هم خودت را نکشی آقا جان تو را می کشد.

    – بکشد، به جهنم. راحت می شوم. من منصور را نمی خواهم. هیچ کس دیگر را نمی خواهم. بمیرم بهتر است. اصلا اگر تو نگویی، خودم می گویم.

    تکانی به خود دادم تا از جا بلند شوم. دوباره دستم را گرفت. حالا دست او سرد بود. مثل یک تکه یخ، و دست من داغ داغ.

    – بنشین. بگذار حواسم را جمع کنم دختر. دست از این اداها بردار. بیا و از خر شیطان پیاده شو.

    هر چه بیشتر نصیحتم می کرد، لجبازتر می شوم. مرغ یک پا داشت. فقط او را می خواستم، او. خدا یکی، مرد هم همین. پرخاشگرانه گفتم:
    – مثلا آمده بودم تو پادرمیانی کنی. وساطت کنی. نمی گویی نگو. از چه می ترسی. تو را که کاری ندارند! مرا می کشند؟ بکشند، فدای سرت. حالا هم طوری نشده! راه دستت نیست. می دانم. من که نیامدم موعظه بشنوم. می روم خودم فکری می کنم.

    سرانجام خواهرم با اکراه رضایت داد. سفره ناهار را گستردند. شوهر خواهرم به اندرونی آمد. چادر گلدار سفید را بر سرم انداختم و سر به زیر نشستم. سفره با آلبالو پلو، کشک بادمجان، ترشی و ماست و دوغ رنگارنگ بود. ولی من اشتها نداشتم. به غذایم ناخنک می زدم و سیر بودم. پیش خودم فکر می کردم اگراین شوهر خواهرخوش اخلاق که حالااین طوربامن شوخی می کند و سر به سرم می گذارد بداند که من عاشق رحیم نجار شده ام، چه نظری نسبت به من پیدا می کند؟ بدنم می لرزید. خواهرم هم با آن که حالی بهتر از من نداشت، می کوشید ظاهر را حفظ کند.
    شوهر خواهرم شوخی کنان پرسید:
    – محبوبه خانم، چرا چیزی نمی خورید؟ می خواهید آقا جانتان را حاجی کنید؟ مثل اینکه که حالتان خوش نیست!
    بعد رو به همسرش کرد و افزود:
    – نزهت جان تو هم امروز سر کیف نیستی. چه خبر شده؟

    خواهرم لبخند شیرینی به همسر سی و چهار پنج ساله خود زد و با ناراحتی و ناز و ادا گفت:
    – خبری نیست. فقط گویا خانم جانم کمی حال ندار هستند.

    شوهر خواهرم که شیفته و هلاک چاقی نزهت بود و با تظاهر به نگرانی خطاب به همسر هفده ساله سفید بخت خود گفت:
    – خدا نکند. چه ناراحتی پیدا کرده اند؟





صفحه 2 از 16 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi