بامن مهربان باش
مقدمه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِیمِ
چقدر دلم برای آن روزگارها تنگ شده است! آن وقتها شهر ما اینقدر چراغانی نبود، شب که میشد تاریکی همه جا را فرا میگرفت و من مهمان ستارههای زیبای آسمان میشدم، سی و دو سال قبل، آن زمان من کودکی پنج ساله بودم، وقتی شب فرا میرسید، منتظر میماندم تا پدربزرگم دست مرا بگیرد و مرا به بالای بام ببرد، تو چه میدانی خوابیدن در زیر آسمان آن هم روی بامی که از کاهگل است چه لذّتی دارد.
آن شبها را هیچ وقت فراموش نمیکنم، همان روزهایی که عشق به آسمان در وجودم جوانه زد و اینگونه شد که آسمان برای من الهامبخش گردید.
ساعتی به ستارگان خیره میشدم و بعد به خواب میرفتم، چند ساعت که میگذشت، صدایی به گوشم میرسید که خواب را از چشم من میربود، این صدای پدربزرگ بود، او در گوشهای از بام رو به آسمان ایستاده بود و با خدای خویش راز و نیاز میکرد.
آری! ماه رمضان بود و مردم دوست داشتند نزدیک شدن سحر را متوجّه بشوند، صدای پدربزرگ در تمام محلّه میپیچید. این یک رسم قدیمی در شهر ما بود که متأسّفانه برای همیشه فراموش شد، افسوس که شهر خیلی عوض شده است! حسرت آن روزگار برای همیشه در دلم باقی مانده است.
سالیان سال است که پدربزرگ من که اهل محل او را «شیخ علی اکبر» میخواندند، از دنیا رفته است و من امشب قلم در دست گرفتهام تا راه او را ادامه بدهم، میخواهم در مورد مناجات با خدا، برای جوانان این سرزمین بنویسم، از خودِ خدا کمک میطلبم و از او میخواهم یاریم کند که امید من فقط به اوست.
مهدی خُدّامیان آرانی
آران وبیدگل. شهریور1390